Z

 

دوقلوهاي شيرين
چه ها كه نكردند؟

آنها دوقلوهاي شيريني بودند‌كه زندگي را بر من و برادرم تلخ كرده و كار را به جايي رساندند كه برادر كوچكترم دوبار دست به خودكشي زد!

ماجرا حدود سه سال و نيم پيش در شيراز آغاز شد. در روزهاي داغ نوروز كه خيلي ها  براي تعطيلات به شيراز آمده بودند و ما شيرازيها چون هميشه مي‌كوشيديم ميزبان خوبي باشيم گرچه من و برادرم  نيز مهمان بوديم چون از امريكا براي ديدار فاميل رفته بوديم.
در يكي از روزها بود كه من و برادرم، با نسرين و نسترن آشنا شديم، دو خواهر دوقلوي زيبا و شيرين كه همراه خانواده به شيراز آمده بودند. هر دو  در حال تحصيل در دانشگاه بودند، هر دو شيكپوش و خوش‌اندام با چشمان جادويي كه توجه همه مردان را بخود جلب مي‌كردند.
برايشان گفتيم كه از امريكا آمده ايم. درباره شرايط زندگي در آنجا پرسيدند، از كار و زندگي و درآمد پرسيدند. من و مسعود همه چيز را توضيح داديم، آنها بما فهماندند كه از ما خوششان آمده و برخلاف رفتار پرغرور و تكبرشان با ديگر مردها، بما روي خوش نشان دادند.
در دو سه روزي كه با هم ديدار داشتيم، ما را عميقا شيفته خود كردند، بطوري كه دو هفته بعد، باتفاق پدر و مادر به خواستگاري‌شان در تهران رفتيم. ديدار پرشوري بود، دو خانواده  خيلي زود با هم جوش خوردند و صميمي شدند. در پايان روز، همه قول و قرارها گذاشته شد و در ضمن ما تعهد داديم كه آنها را در مورد تحصيلات‌شان كمك كنيم و شوهران وفاداري برايشان باشيم.
ازدواج و سفر و رسيدن ما به كاليفرنيا، جمعا دوماه طول كشيد. يك وكيل خوب، يك برخورد زيبا و احترام آميز در سفارت امريكا، همه و همه ما را خيلي زود به سوي زندگي مشترك‌مان هدايت كرد.
من وبرادرم كه دو سال از من كوچكتر است، در امريكا دوست دختر داشتيم، برنامه هايي تدارك ديده بوديم، ولي با چنين رويدادي همه چيز عوض شد و آن دو دختر هم دل شكسته شده و يكي از آنها تا مدتها در شرايط بد روحي بود، ولي بهرحال با تشويق و كمك فكري ما، آنها هم مسير زندگي شان را يافتند و رفتند و ما هميشه خاطره‌ دوستي‌شان و تفاهمي كه ميان‌مان بود را فراموش نكرديم. زندگي مشترك من و برادرم با نسرين و نسترن، در دو خانه نزديك بهم، با شور و حال خاصي پيش ميرفت. من و مسعود خود راخوشبخت‌ترين مردهاي عالم ميدانستيم، چون هيچ چيز كم و كسر نداشتيم. يك زندگي راحت، پر از عشق و تفاهم، با دو خواهر دوقلو، كه لحظه اي از هم جدا نمي‌شدند. با توجه به قولي كه داده بوديم، امكانات ادامه تحصيل آنها را فراهم ساختيم و همه  هزينه ها را پذيرفتيم. براي تحمل اين شرايط، من و مسعود به ساعات كارمان افزوديم، حتي براي امور خانه، هفته‌اي سه روز يك خدمتكار استخدام كرديم.
از سوي ديگر من و برادرم همه ذوق و شوق‌مان داشتن فرزند بود، ولي نسرين و نسترن، عقيده داشتند تا پايان تحصيل آنها بايد صبر كنيم. مي‌گفتند بعداز فارغ التحصيلي، مي‌توانيم  ابتدا به يك سفر يكماهه اروپايي برويم، بعد بدنبال بچه دار شدن و دوام و بقاي اين زندگي مشترك باشيم. من و مسعود، صادق تر از اين حرفها بوديم، ما واقعا به همه چيز ايمان داشتيم، به عشق پرشورمان، به وفاداري و از خود گذشتگي و  تا ابد پشت هم ايستادن.
نسرين و نسترن هم چنين نشان ميدادند. يكبار حتي در بيماري مسعود، آنها تا سپيده صبح بر بالين او بيدار ماندند. در يك ماجراي تصادف حاضر بودند خود را راننده اصلي اتومبيل جا بزنند. هر سال نوروز، براي پدر ومادر ما، هدايايي مي‌فرستادند، اگر هم براي خانواده خود بسته‌اي پست كردند ما بي‌خبر بوديم و مي‌كوشيدند تا هر كاري را در مسير و رضايت ما انجام دهند.
در نيمه هاي تحصيل ايندو‌كه درواقع دست به سياه و سفيد نمي‌زدند، من و مسعود دچار تنگناي مادي شديم، چون بيزينس‌مان در يك ركود دور از انتظار فرو رفته بود. سخت دستمان تنگ بود درحالي كه هر روز هزينه هاي تحصيلي نسرين و نسترن اضافه مي‌شد. در كنار آن، برايشان اتومبيل و خانه خريده بوديم. هزينه بيمه و قسط اتومبيل و قسط خانه هم كمرشكن بود. از آندو خواستيم به  فكر يك كار نيمه وقت باشند. هر دو ظاهرا دست بكار شدند و يكشب خبر دادند كار مناسب نيافته اند، ولي حاضرند دست از تحصيل بكشند تا ما به شرايط بهتري برگرديم و بعد دوباره ادامه بدهند!
اين پيشنهاد، من و مسعود را شرمنده ساخت. به آنها گفتيم تا پاي جان مي‌ايستيم تا آنها تحصيل شان راتمام كنند. بجرات من و برادرم از خواب راحت خود گذشتيم تا ايندو به مراحل آخر تحصيلي خود رسيدند و بعد هم كمك شان كرديم كه يك دوره يك سال و نيمه تخصصي‌ را هم بگذرانند، ضمن اينكه  گرين كارت هايشان هم رسيده بود. ‌آنها با شوق به هوا مي‌پريدند و فرياد ميزدند و من و مسعود خوشحال  از نتيجه درخشان كارمان، بخود مي‌باليديم.
براي اين دوره تخصصي من و مسعود، تقريبا همه اندوخته‌هاي بانكي و كرديت كارتهايمان را هم تمام كرديم، بطوري كه يكروز وقتي به صورتحساب‌ها و بازمانده حسابها و كرديت‌هايمان نگاه انداختيم خنده‌مان گرفت ولي بخود نويد داديم كه بزودي اين دو فرشته شيرين به فريادمان ميرسند و دو شغل پردرآمد پيدا ميكنند و همه باهم زندگي مان را مي‌سازيم.
آن روز كه همسران ما فارغ‌التحصيل شدند شبي بودكه من و مسعود تا صبح از شوق گريستيم. بنا به قولي كه داده بوديم همگي باهم يكماه راهي سفر اروپا شديم. همه جا را زير پا گذاشتيم. خوشبختانه يكي از دوستان بمن قرض داده بود تا گرفتاري مالي در سفر پيدا  نكنيم. آنها هر چه خواستند خريدند، هر چه آرزو كردند، برآورده شد و با دلي شاد و انديشه ساختن يك زندگي بهتر برگشتيم، ولي درست از دو هفته بعد بر سر مسئله اي ميان ما جر وبحثي پيش آمد! آنها ما را به ضعف اعصاب متهم مي‌كردند و ما گاه باورمان مي‌شد، ولي در يك لحظه مي‌فهميديم آغاز گر بحث و جدل ها ما نبوديم. همين ما را به دفاع وا مي‌داشت. كم كم  كار به تهديد كشيد! آنها گفتند ترك‌مان مي‌كنند، ما فرياد برآورديم براي چه؟
يكشب كار بحث به درگيري شديد كشيد، نسرين مرا بسويي پرتاب كرد، من اورا هل دادم و او به روي تلويزيون افتاد. ناخنش شكست و دستش خونين شد، پليس را خبر كرد. كار من به زندان كشيد و بعد هم هر دو  وكيل گرفتند و تقاضاي طلاق كردند!
همه چيز عليه من و مسعود بود، بطوري كه ناچار شديم با آنها كنار بيائيم. هر دو خانه‌ها را به آنها بخشيديم. پرداخت قسط اتومبيل را گردن  گرفتيم. به دادگاه رفتيم، جريان طلاق آغاز شد.
درست روزي كه من با چمدانهايم خانه را ترك مي‌كردم، پستچي چند نامه بدستم داد كه يكي از آنها بدليل نداشتن تمبر كافي برگشته بود. نامه‌اي كه براي پسرعموي نسرين  پست شده بود. من كنجكاو نامه را با خود آوردم و خواندم. باور كنيد از شدت اندوه و تاثر اشك ميريختم. نسرين در نامه به پسرعمويش نوشته بود ”ماموريت من و نسرين تمام شد! اين دو تا ابله  خوش‌خيال عاشق، سرانجام ما را تا پايان تحصيل همراهي كردند، حالا من آسوده خيال به سوي تو مي‌آيم تا زندگي مشترك‌مان را آغاز كنيم، با پشتوانه اي  از تخصص و تحصيلات عاليه، كه همه هزينه‌هايش را دو عاشق رويايي پرداخته‌اند!“
من بلافاصله به سراغ وكيل خود رفتم، نامه را ترجمه كرديم، به سراغ دفتر دادستان رفتيم، ابتدا اميدي نبود، ولي بعد راههايي پيدا شد. درهايي باز شد، وكيل‌مان با تجربه و پر قدرت بود. 7‌ ماه طول كشيد تا با توجه به مدارك و اسناد  و شواهد، ما نقشه كلاهبرداري و فريب دوقلوهاي شيرين را ثابت كرديم و اينك  ايندو نه تنها گرين كارت‌شان لغو ميشود، به احتمال زياد به ايران ديپورت خواهند شد. ما خوشحال نيستيم، ولي فكر مي‌كنيد حق شان نيست؟!