در پي كودكي هاي گم شده دخترم
مازيار ازشمال كاليفرنيا
من و هژير در يك كوچه بزرگ شديم، وقتي من 15 ساله شدم، هژير 19 ساله بود، هر دو چشم بروي هم داشتيم، ولي تا روزي كه دست هاي يكديگر را لمس نكرديم و چون برق زده ها از جا نپريديم، باورمان نشده بودكه براستي ما عميقا بهم دلبستگي داريم.
هژير جوان بسيار مودب، احساساتي، اهل شعر و موسيقي بود، ما گاه دور از محله، نزديك دبيرستان من، همديگر را چند دقيقهاي ميديديم، تا يكي از دوستان برادرم ما را دست در دست هم ديد، بلافاصله خبرش را رساند و غروب همان روز، هژير دو مشت سنگين برادرم را بروي صورتش تحمل كرد و صدايش در نيامد.
هژير به راحتي ميتوانست برادرم را از پاي در آورد، ولي او مهربان تر و انسان تر از اين حرفها بود، من سه روز بعد در تاريكي كوچه بالايي خانه، صورت كبودشده اش را بوسيدم وهژير گفت حاضرم هزاران ضربه بخورم و با يك بوسه توآرام شوم.
من ميخواستم وارد دانشگاه بشوم،آنروزها تقريبا هر روز من وهژير همديگر را ميديديم، خوشبختانه دو سه سالي بود به دام كسي نيفتاده بوديم، تا باز هم جلوي يك سينما، آشناي پدرم، ما را ديد، شب در خانه غوغايي شد، كار به دعواي همسايه ها كشيد، پدر و مادر و برادرم به سراغ خانواده هژير رفتند، نزديك بود كار به كلانتري بكشد، اين درگيري دو سه بار ديگر تكرار شد، من به خانواده گفتم كه هژير را دوست دارم، پدرم گفت تو فقط بايد با پسر ناصرخان ازدواج كني، و برادرم يك دوست قديمي اش را كانديدا كرده بود.دوست شروري كه يك شب اتومبيل پدر هژير را به آتش كشيد، دوماه بعد خانواده هژير از آن محله رفتند و من يك هفته تمام اشك ميريختم وهمه خانواده ام را نفرين ميكردم.
از ديدگاه خانواده من، عشق مفهومي نداشت، حتي مادرم ميگفت عشق بعد از ازدواج ميآيد! توضيح ميداد، روز اول كه پدرم را ديده، چندش اش شده، ولي بعد كه با او ازدواج كرد، بمرور به او دلبستگي پيداكرده! من ميخواستم به مادرم بفهمانم كه اين دلبستگي نيست، اين يك عادت، آنهم از نوع اجباري اش ميباشد.
من و هژير به هر طريقي بود همديگر را ميديديم، تا پدرم دچار سكته مغزي شده و در بيمارستان بستري شد، يكباره خانواده بهم ريخت چون پدرم تقريبا فلج و بي زبان شد، مادرم شب وروز اشك ميريخت، برادرانم براي درمان پدر به هر دري ميزدند، ولي تنها كساني كه هميشه بالاي سرش بودند من وخواهرم بوديم.
يكروز كه پدرم به خانه بازگشته بود وهمه دورش بوديم، گفت من شايد تا دو سه ماه ديگر بروم، ميدانم كه عمرم كوتاه است، ولي فقط يك آرزوي بزرگ دارم،اينكه تهمينه با شاهرخ پسرناصرخان ازدواج كند و من نوههايم را ببينم. من تنم لرزيد، در يك لحظه خودم را به اندازه يك دنيا از هژير دور ديدم، ميخواستم فرياد بزنم كه اين بي انصافي است، اين ظلم است، اين حكم حق من عاشق نيست،ولي فرياد مرا كسي نميشنيد.
همه دورم را گرفتند، شب وروز درگوشم خواندند، از سويي از طريق دوست وآشنا، به گوش هژير نيز رساندند، هژير كه ميديد من در يك تله بزرگ گير كرده ام، ميگفت بالاخره من و تو راهي پيدا ميكنيم، ولي متاسفانه آن راه، خروج هژير از ايران بود، اوبرايم يك يادداشت فرستاد كه در آ نوشته بود: من درحاليكه همه وجودم مملو از عشق است، سرشار از جنون است دلم از اندوه يك درياست، ولي ميروم تا پدرت به آرزويش برسد، تا مبادا حادثه اي پيش آيد و تو عمري پشيمان باشي، يك روزي در يك سرزمين ديگري، من و تو همديگر را پيدا خواهيم كرد، اين را بدان كه من هيچگاه دست از عاشقي نمي كشم.
اين يادداشت ديوانه ام كرد، قبل از آنكه من با هژير رو در رو حرف بزنيم، او پرواز كرده و رفته بود.
سه ماه مريض بودم، همه اين را ميدانستند، ولي وقي پدرم دوباره راهي بيمارستان شد، بدون اينكه نظر مرا بپرسند، ترتيب مراسم عقد را دادند تا بعداز بازگشت احتمالي پدر، جشن عروسي بگيريم. من در دل خون گريستم، فرياد زدم و هيچكس نشنيد. پدرم دوباره به خانه آمد، جشن عروسي را برگزار كردند و مرا به خانه سياه بختم فرستادند، شاهرخ خوب ميدانست كه درون من چه ميگذرد، ولي او كه حتي براي رسيدن بمن، اتومبيل خانواده هژير را به آتش كشيده بود و تا پاي مرگ آنها هم رفته بود در ديدگاه من قلبي در سينه نداشت، در همان زمان پدرم شاهرخ را در شركت خود به كار گماشت، مسئوليت بزرگي را به او سپرد يكسال ونيم بعد، كه من با همه تلاشم، جلوي بچه دارشدنم را گرفته بودم، يكروز پدرم را ديدم، كه از خشم كبود شده بود، فهميدم شوهرم مبلغ كلاني از شركت برداشت كرده، مسئله اعتيادش رو شده و همچنين ماجراي منشياش كه حامله شده و در آستانه شكايت است!
برادرم از خجالت ايران را ترك گفت وبه آلمان رفت، پدرم با همه غرورش در برابر من سرش زير بود و حرف نميزد و مادرم نيز مرتب مرا بغل ميكرد و ميگفت بدست خودمان دختر گل مان را سوزانديم.
تا پدرم بتواند اتهامات شاهرخ را ثابت كند و طلاق مرا بگيرد، درست دو سال گذشت، دوسالي كه بر من 20 سال گذشت وقتي جلوي آينه ميايستادم، خودم را ده سال شكسته ميديدم، توي چشمانم حتي يك ذره از نور زندگي نبود، انگار همه مصيبتهاي دنيابر سرم آمده بود، گرچه آن رويدادها كم نبودند، آنهم براي من كه عاشق بودم، براي آينده ام نقشه هاي طلايي كشيده بودم دو سال بعد تحصيلات دانشگاهي ام، كه تنها پيوند من به زندگي بود پايان يافت، من با مدارك دندانپزشكي آماده فرار بودم هيچ خبري از هژير نداشتم، يكي از دوستانم از لندن زنگ زد و گفت هژير را در يكي از رستورانها ديده كه با دو خانم شام ميخوردند، بنظر سرحال ميآمد، شنيدن اين حرف ها، دلم را ميلرزاند، به ياد ميآوردم كه هژير گفته همه عمر عاشق من ميماند، برايم صبر ميكند، ولي با خود ميگفتم او حق دارد بعد از اين همه سال و آن همه رويداد در زندگي من، بدنبال سرنوشت خود رفته باشد.
روزي كه گفتم راهي خارج هستم، همه خانواده به ياري آمدند. عجيب اينكه هيچكدام مستقيما در چشمان من نگاه نميكردند، آنها خوب ميدانستند چگونه آرزوهاي مرا به باد دادند و با خودخواهي و ديكتاتوري شان مرا به خاك سياه نشاندند.
درغروب يك پنجشنبه باراني در فرودگاه هيترو لندن از هواپيما پياده شدم، قرار بود شيده همان دوستم به استقبالم بيايد، با چمدانها جلوي درخروجي ايستاده بودم، ولي هيچ خبري از شيده نبود. در يك لحظه دستي به شانه ام خورد، همه وجودم لرزيد برگشتم و هژير را روبرو ي خود ديدم، در يك لحظه زانوانم تا شد، نزديك بود روي زمين بيفتم، هژير بغلم كرد ودر گوشم گفت مگر برايت ننوشتم من و تو همديگر را ددوباره پيدا ميكنيم و من هيچگاه دست از عاشقي نميكشم؟
در آغوش او فرو رفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، در يك لحظه آن ابرهاي سياه، آن اندوه كهنه از وجودم پاك شد.