Z

 

شاهين از نيويورك: 

بچه ها ما را بخشيده بودند! 


روزي كه من و همسر و 4‌ پسر ودخترمان به امريكا آمديم، بچه ها در سنين 2‌ تا 9‌ ساله بودند، قرار گذاشتيم آنقدر به پايشان عشق بريزيم وآنقدر مراقب شان باشيم كه حتي يك لحظه احساس تنهايي و بيكسي نكنند، چون در ايران بدليل دو فاميل بزرگ، آنقدر عمه و خاله، دايي و عمو و فرزندان شان دور و برمان بودند، آنقدر دست نوازش بر سر بچه ها كشيده مي‌شد،كه من شخصا نمي‌فهميدم چگونه بچه ها بزرگ ميشوند، تنها گاه دور ميز شام، من آنها را مي‌ديدم كه دارند قد مي‌كشند.
در نيويورك ما  زياد آشنا و فاميل نداشتيم، بهمين جهت براي بچه ها يك پرستار گرفتيم، تا درغيبت ما مراقب شان باشند من وركسانا، هر دو از7 صبح از خانه بيرون مي‌آمديم و ساعت  6‌ شب بر مي‌گشتيم، هر دوسخت كار مي‌كرديم. هر دو خسته و كوفته وارد خانه مي‌شديم،كم كم اين خستگي ها به جايي رسيد كه حتي آغوشي براي بچه ها نمي‌گشوديم، دست نوازشي بر سرشان نمي‌كشيديم و هر دو قبل از خواب، يكديگر را سرزنش مي‌كرديم كه مگر قرار نبود ما همه زندگي مان را به پاي بچه ها بريزيم؟مگرقرار نبود به آنها عشق بدهيم  و جبران كمبود آن همه نوازش فاميل را بكنيم؟
گاه كه خيلي عذاب وجدان آزارمان مي‌داد، اجازه مي‌داديم همه بچه ها به اتاق ما بيايند ، روي زمين و تخت كنارمان بخوابند ومن مي‌ديدم كه چگونه شادمي شوند، جيغ مي‌كشند، به هيجان مي‌آيندو سر و صورت من و ركسانا را غرق بوسه مي‌كنند.
بعضي اوقات بيماري، حوادثي كه در خانه ومدرسه مي‌آفريدند، بلاهايي كه بر سر پرستارشان مي‌آوردند، ما را بخود مي‌آورد، كه خيلي از بچه ها غافل شده ايم، ولي درنهايت  هر دو مدعي مي‌شديم كه اين همه تلاش شبانه روزي ما بخاطر آنهاست، براي آينده شان،تحصيلات دانشگاهي شان و خلاصه راحتي خيال شان در آينده.
تنها روزي كه ما به بچه ها تا حدي مي‌پرداختيم، يكشنبه ها بود، در آغاز مي‌ديديم كه چقدر انرژي مي‌گيرند، چقدر هيجان زده از در و ديوار بالا مي‌روند، كه متاسفانه بعدها، بدليل كار سخت، يكشنبه ها به روز خواب و استراحت م‌و ديدار دوستان  مبدل شد و براي راضي كردن شان، مبلغي پول به پرستارشان  مي‌داديم تا با آنها به خريدو سينما ورستوران بروند.
سالهاي اول، نوروز را با همه  زيبايي اش در خانه جشن مي‌گرفتيم، هفت سين زيبا، هداياي قشنگ ، انواع  شيريني وميوه و  آجيل تهيه مي‌ ديديم، در لحظه تحويل سال، هورا مي‌كشيديم، نيت مي‌كرديم، همديگر را مي‌بوسيديم، ولي گرفتاريها، آن هيجان و شور را هم از ما گرفت، به پرستار بچه ها كه هر دو سال يكبار عوض مي‌شد و بقولي از دست بچه ها مي‌گريخت، ياد مي‌داديم چگونه مراسم نوروزي را ترتيب بدهد و ما هم به نوعي  كنارشان مي‌نشستيم ، باورمان نميشدكه بمرور نه تنها بچه ها را از سنت هاي ايراني دور مي كنيم، بلكه از خودمان نيز دور ميشوند.
وقتي بچه ها وارد دبيرستان و كالج شدند، سركش و عاصي بودند، من و ركسانا  قدرت مهارشان را نداشتيم. يكبار دختر بزرگم گفت شما كه از هيچ رويداد زندگي ما خبر نداريد، شما كه حتي نمي‌دانيد ما در كدام كلاس درس مي‌خوانيم، اين حق را هم بخودتان ندهيد براي زندگي مان دستورالعمل صادر كنيد!
يكروز فهميديم كه مهتاب دختر بزرگ مان عاشق جواني شده و مي‌خواهد خانه را ترك كند، هر دو هراسان شديم، باورمان نمي‌شد دخترك كوچولوي ديروز، امروز سركش و عاصي و عاشق شده باشد. ولي مهتاب توي روي ما ايستاد و گفت هيچگاه شما فهميديد من و خواهرانم،يا حتي  برادرمان، در چه شرايط روحي زندگي مي‌كنيم؟ شما از حساس ترين دوره بلوغ ما، هيچ خبري داشتيد؟ شما خبردار شديد كه برادرمان تا پاي اعتياد رفت، و اگر من به موقع به كمك اش نرفته بودم امروز توي بيمارستان ها خوابيده بود؟
من و ركسانا تكان خورديم، تصميم گرفتيم  زندگي از هم پاشيده مان را سر و سامان بدهيم، ركسانا گفت يكسال مرخصي بدون حقوق مي‌گيرد، تا به بچه ها و زندگي مان برسد، شايد بتواند بقول خودش آب رفته را به جوي بازگرداند.
ركسانا به خانه بازگشت، ولي انگار دير شده بود، چون مهتاب خانه را ترك كرده و رفت، كتايون و طناز حاضر به سخن با ما نبودند، آنها بغض كرده و عصبي با ما روبرو مي‌شدند، كتايون مي‌گفت متاسفانه شما دير بخود آمديد، در همان حال نامه هايي را به ما نشان داد كه به مناسبت تولد من و ركسانا نوشته  بودند، نامه هايي كه خبر از تنهايي و دلتنگي  شان مي‌داد، ولي من و ركسانا حتي نامه ها را باز نكرده بوديم. من با همه وجود فرياد زدم هرچه  بوده گذشته، حالا هر دو حاضريم جبران كنيم، ولي بچه ها  رو در روي ما ايستادند  و گفتند ما همه كودكي و  نوجواني مان را در تنهايي گذرانديم، ما در مسابقات مدرسه، در نمايشگاههاي هنري، در جشن تولدهايمان، در رستورانها،در فروشگاهها همه جا دراين سالها چشم مان بدنبال شما بود، همه پدر و مادرها را ديديم ولي هيچ نشانه اي از شما  نبود.
طناز گفت: آيا شما خبردار شديدكه كتايون يكبار تا پاي خودكشي هم رفت؟ مسلم است كه با خبر نشديد،چون شما غرق كارتان بوديد و ساعات بيكاري تان هم با دوستان تان مي‌گذشت.
من در يك لحظه عصباني  شدم و فرياد زدم، هر كاري من و مادرت كرديم براي رفاه شما بود، اگر ما آن همه نمي‌دويديم، شما زندگي راحت نداشتيد، چرا نمي‌خواهيد  بپذيريد كه حداقل هزينه هاي زندگي تان،تحصيل تان رامي پردازيم، اگر همين امروز  ما نباشيم شماچه مي‌كنيد؟ طناز گفت شماخبر داريد من تازگي در همين فست فود سر خيابان مشغول كار شدم؟ آيا مي‌دانيدكتايون بعضي روزها، پرستار بچه هاي همسايه است؟
ركسانا هم چون من عصباني بود، عقيده داشت بايد در برابرشان بايستيم، اگر يك هفته پول تو جيبي شان را قطع كنيم، اگر كاري به كار غذاي روزانه شان نداشته باشيم، ادب مي‌شوند، بخود مي‌آيند.
هر دو  متوجه شديم در طي 12‌ سال براستي كوتاهي كرده ايم، براستي كودكي و نوجواني شان را برباد داده ايم، تصميم گرفتيم براي همه شان نامه بنويسيم، اعتراف كنيم كه ما اشتباه كرديم، ما را ببخشند! كار آساني نبود، آنهم براي  پدر و مادري چون ما، كه فكر مي‌كرديم با تهيه يك زندگي ظاهرا مرفه، همه وظايف خود را انجام داده‌ايم.
نامه ها را با يك شاخه گل در اتاق شان گذاشتيم، نامه مهتاب را هم به كتايون سپرديم، ولي يك هفته گذشت و هيچ خبري نشد. هر دو نگران شديم، هردو  دلواپس و نااميد وسرگشته شديم.
پريروز كه از سر كار باز گشتيم،خانه پراز چراغ هاي رنگين بود، هفت سين زيبايي روي ميز بود، توي آشپزخانه بوي غذا پيچيده بود. هر سويي در خانه ، گلدان گلي ديده مي‌شد، بعد از سالها  روي ديوار خانه تصاويري از كودكي بچه ها، در آغوش ما بود، هردو حيران مانده بوديم و لحظه اي كه من و ركسانا با ناباوري، مهتاب را هم درون اتاقش ديديم، بغض مان تركيد، بچه ها ما را بخشيده بودند، بچه ها برايمان هفت سين چيده بودند، غذا پخته بودند، تدارك نوروز را ديده بودند، بچه هاي بزرگواري كه آن همه سال كوتاهي و قصور ما را نديده گرفته بودند.
امسال زيباترين نوروز ماست، نوروزي كه بچه ها برايمان تدارك ديدهاند، براي پدر و مادري كه بارعذاب وجدان كمرشان را شكسته  بود.