رابطه زناشويي در اتاقي تاريك و در سكوتي مطلق

>فلور< وقتي حرف ميزد، خجالت و شرم را در چـهره اش مي‌ديدم، مي‌گفت هيچگاه دلم نمي‌خواست اسرار پشت پرده زندگيم را براي كسي بازگو كنم، ولي احساس مي‌كنم بار گفتن اين ماجرا مي‌تواند خيلي از زندگي ها را نجات دهد.
•••
زمستان سال 1994‌ بود كه من به اتفاق خواهرم ركسان وارد تركيه شديم، قصدمان اين بودكه از طريق پناهندگي به امريكا بيائيم، هر دو براي خود دلايل و مداركي داشتيم، ولي بدليل تـرافيك متقاضيان پناهندگي، هرجا رفتيم، حداقل 6‌ ماه وقت نياز داشت، بهرحال در يك دفتر پناهندگي نام نويسي كرديم وقرار شد ما را خبر كنند.
براي اينكه هزينه زندگي مان بالا نباشد، در يك هتل ارزان قيمت اتاقي گرفتيم، ولي به خاطر وجود  تميز نبودن اتاق و وسايل اش، خودمان همه چيز را تميز كرده و ملافه نو خريده وخلاصه به دلخواه خود، اتاق مان را ساختيم. اتاق مان جاي يك تخت ديگر هم داشت، بهمين جهت ميان مسافران ايراني يك مادر و دختر را پيداكرديم كه قرار شد با ما هم اتاق بشوند و در عوض هتل  شبي ده دلار به قيمت اتاق مان اضافه كند، كه به صرف ما بود چون هر كدام 15‌دلار مي‌پرداختيم كم كم وسايلي تهيه كرديم و درون اتاق مان غذا مي‌پختيم، براي اينكه مورد اعتراض مسئولان هتل قرار نگيريم به مستخدمين هتل مرتب هديه و يا غذاي ايراني مي‌داديم و بدون دردسر، هر روز غذا مي‌پختيم.
هنوز  وقتي به ا~ن روزها  فكر ميكنم روحم شاد ميشود چون با وجود همه سختي هايش روزگار خوبي بود، دلمان به خيلي چيزها و رويدادهاي سـاده خـوش بـود، بـراي آيـنده خود نقشه مي‌كشيديم وحتي شكل و شمايل شوهران خود را هم تعيين مي‌كرديم ازبخت بلندمان، آن مادر ودختر هم صميمي بودند، خيلي با هم جور شده بوديم، آنها در انتخاب راه سرگردان بودند، ما آنها را هم بدنبال خود كشيديم و خيلي آسان آنها هم در مسير پناهندگي قرار گرفتند.
يكي از روزها كه براي مصاحبه رفته بوديم، با يك آقا ومادرش آشنا شديم، كه بدنبال يك هتل مي‌گشتند كه ساكنان اش ايراني  باشند. ما آنها را به هتل خودمان آورديم و خود بخود تعداد مسافران ايراني هتل به 60‌ نفر رسيد، يعني قدرت در دست ما بود هرچه مي‌خواستيم برايمان تهيه مي‌كردند ومدير هتل خيلي هواي ما را داشت. چون خيالش از بابت 60‌درصد از اتاق هايش راحت بود. ما به مرور در حياط كوچك پشت هتل بساط كباب و آش رشته را هم براه انداختيم همه مثل فاميل بوديم، بعد از دوماه همان آقا و مادرش به اتاق ما آمدند، صحبت را به سر و سامان گرفتن كشانده  و آن آقا كـه فـهـميدم اسمش مسعود است از من خواستگاري كرد، من گفتم ولي در اين شرايط آمادگي ندارم، گفت اتفاقا ازدواج به آدم هايي چون ما، نيروي مـــقـــــاومــــت، پيشروي و بدنبال هدف رفتن ميدهد خـواهـرم ركسان نيز عقيده مرا داشت ضمن اينكه نمي‌خواست در نيمه راه  از هم جدا بشويم، حق داشت من هم بودم  مي‌ترسيدم.
به مسعودگفتم اجازه بده بيشتر همديگر را بشناسيم، اگر در نهايت به توافق رسيديم، آنگاه تصميم مي‌گيريم، كه قبول كرد، ولي از فردا مرتب مرا دعوت به شام مي‌كرد كه من اصرار داشتم  خواهرم ركسان هم بيايد، خود بخود مادر مسعود و آن مادرو دختر هم مي‌آمدند، قضيه  مبدل به يك جمع فاميلي مي‌شد، كه البته  مسعود راضي نبود، ولي ناچار به قبول بود. گرچه در طي 3‌ ماه فرصتهايي براي رفتن به سينما و كافي شاپ و بستني فروشي پيش آمد، كلي هم با يكديگر حرف زديم و يكي دو بار هم همديگر را بوسيديم، ولي من قضيه را جدي نگرفتم، چون نمي‌دانستم  چه سرنوشتي انتظارم را مي‌كشد بعد از 9‌ ماه همگي به ايتاليا فرستاده شديم، در آنجا هم در يك پانسيون بزرگ، اتاق هايي بما دادند كه البته ديگر همه چيز برايمان رايگان بود، پول تو جيبي هم مي‌دادند كه گرچه نياز نبود، ولي بهرحال خوب بود، در رم  من ومسعود بيشتر با هم بوديم، چون ركسان با يك جوان افغاني بنام فرهاد دوست شده بود، فرهاد تحصيلكرده ايران بود، بسيار مودب و خجول، آنها هم حرف ازدواج ميزدند، من پيشنهاد كردم تا رسيدن به مقصد اصلي صبر كنيم كه چنين شد عاقبت به نيويورك آمديم، در آنجا زندگي تازه  ما شروع شد، ركسانا و فرهاد  زودتر ازدواج كردند، هر دو سر كار رفتند، اپارتمان دو خوابه اي اجاره كرده و مسيرشان مشخص شد، ولي من و مسعود همچنان بلا تصميم بوديم. چون از سويي مادرش سخت بيمار شده بود از سويي من احساس مي‌كردم مسعود همه خصوصيات دلخواه مرا ندارد ازجمله اينكه او احساسات خود رانشان نمي‌داد. من بارها به او مي‌گفتم دوستش دارم. ولي او فقط سرش را تكان ميداد و دسـت مـرا مـي‌بـوسيد و گاه برايم هديه مي‌خريد. سرانجام بعد از 3‌ سال، كه مادر مسعود از دست رفت، تصميم به ازدواج گرفتيم،چون خواهرش كه قبل از ما آمده بود  با يكي از ايرانيان مقيم نيويورك نامزد شد.
ازدواج من ومسعود در يك سالن 100‌ نفره انجام شد، خيلي از دوستان و فاميل آمده بودند،‌من با خود مي‌گفتم بمرور مسعود را وادار مي‌كنم مكنونات  قلبي خود را بيان كند و از اين سكوت كشنده بيرون بيايد.
بعد از ازدواج با واقعيت هاي ديگري روبرو شـدم، ايـنـكـه مـسعود اصرار داشت زمان عشقبازي اتاق خواب را كاملا تاريك و بقولي ظلمات بكند و در ضمن با وجود عكس العمل هاي احساسي من، او در سكوت بود و من با خود مانده بودم كه چكنم؟ با مسعود كه حرف ميزدم مي‌گفت ما يك خانواده 11‌ نفره بوديم كه پـدر و مادرمان هـــيـــچـــگــــاه احـساسات شان را در برابر ما نشان نـــمــــي‌دادنــــد و هـيچكس نمي‌فهميد آنـهـا چـگونه عشقبازي مي‌كنند و به قول برادر بزرگم چه زمان 11‌ بچه ساختند! مسعود مـي‌گفت نشان دادن احساسات در خانواده ما، نوعي بي ادبي و جسارت بود، من ميگفتم بيا به نزد يك روانشناس برويم، شايد راه حلـي بـاشـد، مـي‌گـفـت من اسرار زندگي خصوصي ام را با كسي در ميان نمي‌گذارم، در ضمن اگر تو هم بتواني احساسات خود را زمان عشقبازي به زبان نياوري و درسكوت بماني من خوشحال ترم، چون در آن شرايط تو را يك زن نجيب و با وقار نمي‌بينم!
اين حرفها هم ناراحتم كرد  و هم اينكه مرا واداشت براستي در سكوت فرو بروم، روابط زناشويي مان در سكوت و تاريكي بدور از احساسات معمول مي‌گذشت وهمين مرا كم كم سرد كرد و ديگر آن ميل هميشه را نسبت به روابط زناشويي نداشتم. يكي دو بار كه به تماشاي تلويزيون نشسته بوديم و صحنه هاي عـشقبازي بازيگران پخش مي‌شد، مسعود عصباني شد و تلويزيون را خاموش كرد و من هم ناچار به تبعيت بودم.
ما صاحب دو پسر شديم،‌كه مسعود مي‌كوشيد آنها را با سيستم سنتي خود بار بياورد، من گاه با او مي‌جنگيدم و بارها كار ما به جاي باريك كشيد، كه البته هر بار با كوتاه آمدن من غائله ختم شد. شايد باورتان نشود گذر سالها، عدم تغيير مسعود در شيوه زندگي و  رفتارش،  مرا تا  آنجا كشاند كه ديگر بكلي حس جنسي خود را از دست دادم و انگار مسعود از خدا خواسته، اين در را هم بروي زندگي مان بست.
حدود يكسال پيش كه بچه ها بزرگ شده و راهي دبيرستان شدند من فرصتي يافتم تا بديدار خواهرم در لوس آنجلس بروم، ديدن برخورد او با شوهرش، بوسيدن ها، ور رفتن ها وشوخي و دنبال هم دويدنها، بعد هم نيمه شب ها صداي عشقبازي شان مرا تكان داد، از خودم پرسيدم واقعا  من با خودم چه كردم؟ چرا زير بار احكام مسعود رفتم و خود را يك زن بي احساس و بدون حركت و بروايتي يك زن پير و شكسته مبدل كردم؟
بعد از سالها وقتي يكي از همكاران ركسان، در شب تولدش مرا به رقص دعودكرد و در گوشم خواند كه شما چقدر زيبا هستيد، از خود پرسيدم واقعا من  هنوز زيبا هستم؟وقتي همان همكار ركسان گفت من يك عمري بدنبال يك زني چون شما بودم، از خود پرسيدم آيا هنوز مردي طلب زني چون مرا مي‌كند؟البته به آن آقا گفتم  شوهر دارم، او هم دست كشيد و رفت ولي من در اين سفر، همه دريچه هاي بسته، همه شلعه هاي خاموش وجودم روشن شدند.
دربازگشت از مسعود خواستم يا از اين ببعد با شيوه من زندگي كند يا طلاقم بدهد. او هم خيلي راحت گفت طلاق بگير.من اينك در آستانه طلاق هستم،مسعود تا حدي شوكه شده و مرتب مي‌گويد از خر شيطان بيا پائين! ولي من ديگر كوتاه نمي‌آيم، اگر طلاق، خر شيطان است، من سوار بر اين خر، تا آخر ميروم