Talag

يافا سليماني از دادگاههاي طلاق نيويورك گزارش مي‌دهد

نسترن از شما خوانندگان عزيز مجله جوانان راهنمايي مي‌طلبد چه راهكار هايي را براي او پيشنهاد مي‌كنيد؟
 
آيا جدايي براي او بهترين راه بود؟

با نسترن جلوي در ورودي دادگاه قرار مصاحبه داشتم، ولي بدليل شلوغي، اومرا بدرون برده وبا پرس و جوسر از كافي شاپ ساختمان در آوريم و همانجا كنار هم نشستيم و نسترن سفره دلش را باز كرد.

•••

من تا سال ششم دبستان در ايران بودم، يك دختر تركه اي كه بقول مادرم هر لباس قشنگي به تنم گريه ميكرد  خواهرانم همه خوش اندام بودند، همه شان سريع ازدواج كردند، يكي در ايران ماند، دوتا زودتر از ما به اروپا رفتند و پدرم با تكيه به حمايت هاي عموي بزرگم راهي نيويورك شد. واقعا عموجان كارآمد و دلسوز بود. همه نوع امكانات در اختيار پدرم گذاشت تا راه درست زندگيش را پيداكند، همه مان آماده كار بوديم، وقتي پدرم بدليل سابقه اش در ايران يك باشگاه ورزشي  دايرنمود،مادرم نيز در آن بكاري مشغول شد ومن كه عاشق رشته خبرنگاري بودم ضمن تحصيل در آن باشگاه كار مي‌كردم، پدرم سرمايه خوبي بكار گرفته بهمين جهت آن باشگاه مجهز و مدرن و كامل براي زن و مرد، جوان و پير و حتي نوجوانان بود، ضمن اينكه پدرم يك سالن بزرگ را با چند بيبي سيتر و پرستار براي نگهداري از كودكان خانواده هايي كه براي ورزش، شنا،حمام سونا و يا تعليم ورزش و يا حتي لاغر شدن مي‌آمدند تدارك ديده بود. چون آن باشگاه در يك منطقه بسيار اعيان نشين منهتن نيويورك بود.
زندگي در نيويورك با روياهايي كه من داشتم سازگار بود، من وقتي ديپلم گرفتم بدنبال رشته ژورناليزم رفتم در يك دانشگاه معتبر نام نويسي كردم و همان زمان هم در يك روزنامه محلي و  يك تلويزيون محلي به كار مشغول شدم، من بدنبال درآمد نبودم، من در پي روزي بودم كه بعنوان يك گزارشگر صاحب نام به كاخ سفيد بروم و دركنفرانس هاي مطبوعاتي رئيس جمهور شركت كنم، در سال دوم دانشگاه در يك دوره مقدماتي و موقتي در يك شبكه معروف كار گرفتم، براي رسيدن به هدفهايم، تن به هر خطري مي‌دادم همانجا بود كه يكي از استادان دانشگاه كه اهل استراليا بود عاشق من شد، متيو خوش قيافه نبود، ولي بسيار مهربان و خوش برخورد بود، من هم به او علاقمند شده و در تابستان آن سال بدعوت او به سيدني استراليا رفتم، تا با خانواده اش آشنا شوم، خانواده بسيار خونگرم و مهمان نوازي كه همه كار براي خوشحال كردن من انجام دادند وروزي كه من از سيدني بيرون مي‌آمدم آنها سالن عروسي ما را هم پيشاپيش  نشان دادند.
من در بازگشت با پدر و مادرم حرف زدم، پدرم تمايلي نشان نداد، ولي مادرم مي‌گفت فاصله سني شما زياد است من زياد با آن موافق نيستم، همين سبب شد در برخورد با متيو زياد مهربان وگرم نباشد.متيو كه عاشق من بود، اين برخورد را به فال نيك نگرفت. همان شب مشروب زيادي نوشيد و در راه بازگشت به خانه تصادف كرد وجان از كف داد.
آن حادثه چنان مرا دچار شوك كرد كه تا 10‌ روز حاضر نبودم از درون رختخواب بيرون بيايم، مادرم پشيمان بود پدرم عصباني بود و من خود  را شكسته، از همه اطرافيان خود بيزار بودم. بطوري كه حتي به دانشگاه هم نمي‌رفتم سرنجام پدر ومادر متيو كه به نيويورك آمده بودند مرا با خود به استراليا بردند تا شايد من خودم را پيدا كنم.
سفر بهاستراليا، تجديد خاطره ها،ابتدا آزار دهنده بود، ولي بعد مرا آرام كرد، به زندگي بدون متيو بمرور عادت كردم، ولي در هر حال شب و روز به يادش بودم، اورا چون سايه اي كنار خود مي‌ديدم دربازگشت به امريكا احساس كردم چاق شده ام، در مراجعه به پزشك، فهميدم دچار اختلالات تيروئيدي شده ام،ولي بدليل فشار خون و  قند بالا، امكان مصرف بعضي داروها نبود، خودبخود مرتب چاق مي‌شدم، ولي نكته جالب اينكه در كارخبرنگاري مرتب به جلو گام بر مي‌داشتم و دو سه گزارش جنجالي براي آن راديو تهيه كردم،  يك گزارش غيرمنتظره براي آن شبكه تلويزيوني سبب شد، تا آنها در مورد استخدام من قدم پيش بگذارند، ولي همان روزها، پدر متيو در استراليا سكته مغزي كرد من بلافاصله به سيدني رفتم و در آنجا براي اولين بار با برادر بزرگ متيو روبرو شدم، در طي دو هفته ما خيلي بهم نزديك شديم، من وقتي با پيشنهاد ازدواج كوين روبرو شدم، جواب مثبت دادم، خودم هم نميدانستم چرا؟ شايد بدليل شباهت هايي كه با متيو داشت، شايبد بخاطر لحن صدايش كه مرا تكان مي‌داد، هر چه بود من در آنجا باكوين ازدواج كردم و با او به نيويورك آمدم، پدر ومادرم نيز جشني برپا كردند چون بهرحال آنها خوشحال بودند كه من به نوعي به سر وسامان رسيده ام.
كوين همه سعي خود را مي‌كرد تا من لاغر بشوم مي‌گفت اين چاقي براي تو دردسر ساز است و براي من بعنوان يك شوهر دلنشين نيست! من تن به يك رژيم سخت دادم. تا آنجا كه دوباره دچار درد شديد قلب گرديده و يكبار به بيمارستان انتقال يافتم ظاهرا لاغر شده بودم، ولي مي‌ديدم كه بدن سالمي ندارم، شايد با همان چاقي راحت تر بودم.
پزشكان توصيه هايي داشتند، اينكه بهرحال لاغر به معناي معمول آن نخواهم شد، ولي مي‌توانم وزن خود را مهار كنم، من هم راضي بودم، ولي كوين راضي نبود، يكروز كه براثر اتفاق به سراغش رفته بودم، او را در محل كارش، در حال بوسيدن زني ديدم، خودش داشت از ترس سكته ميكرد، من به گريه افتادم و با حال زاري به خانه برگشتم كوين سعي كرد مرا قانع كند كه يك بوسه معمولي بوده، ولي من به چشم ديدم كه او عاشقانه آن خانم را كه شايد نصف وزن مرا داشت مي‌بوسيد من تصميم به طلاق گرفتم، با يك وكيل حرف زدم. كوين براي جلوگيري از طلاق پدرومادرش را فرا خواند، آنها وقتي با من روبرو شدند حق بمن دادند و بكلي دور پسرشان را خط كشيدند و  پدر كوين كه تازه آرام آرام راه ميرفت  هر روز با من در پارك نزديك خانه راه ميرفت و مرا تشويق ميكرد كه راهي براي يافتن تناسب اندام خود بيابم، من در مسير كاري خودم نيز با مشكلاتي روبرو شدم، تا پدر ومادر كوين مرا دعوت كردند به استراليا بروم، با يك پزشك تقريبا مسن آشنا شوم كه شيوه هاي جديدي براي لاغري ابداع كرده است، شيوه هاي او شامل غذاهاي بدون گوشت، ميوه و سبزيجات  له شده، بصورت آب ميوه ،  آب سبزي، يا نيمه پخته، راه پيمايي،كوهنوردي سبك همه روزه، سحرخيز بودن، بموقع خوابيدن ، مثبت انديشيدن، يوگا، مديتيشن كه هر كدام براي من اعجاز كرد. بطوري كه هفته قبل از بازگشت به نيويورك براي پايان دادن به طلاقم، خانواده ام شوكه شدند كوين همه را واسطه كرد تا شايد من دست بكشم، ولي من تصميم خود راگرفته بودم، من آنروز آخرين امضا را زير ورقه طلاق كردم و خود را رها نمودم، درحاليكه آماده بازگشت به استراليا هستم تا همان شيوه ها را بكار گيرم و هم در سيدني همكاري با يك شبكه تلويزيوني را آغاز نمايم. من در دو جبهه جنگيدم، خوشحالم كه سربلند بيرون آمدم. مرتب به اطرافيانم مي‌گويم شريك زندگي آدم اگردرچنين مراحلي،كنار آدم نايستد، پس كي بايد بايستد؟