رويا از لس آنجلس:
هوشنگ گفت اين بچه بمن شباهت ندارد!
در عروسي خواهرم در ايران، خاله هايم اصرار داشتند، من با هوشنگ آشنا شوم، آنها ميگفتند هوشنگ مردی ايدهآل، باثروت كلان و خانواده محترمياست.
آن شب من با هوشنگ آشنا شدم، بنظر مرد خوبي ميآمد، خيلي راحت گفت سه ازدواج نافرجام را پشت سر گذاشته، احساس ميكند تا اين لحظه در عشق و ازدواج شانسي نداشته است ولي عجيب اينكه از اوايل شب كه مرا ديده بدجوري تحت تاثير قرار گرفته، انگار به نوعي سرنوشت خودش را بمن وابسته ميبيند!
هفته بعد در مهماني خاله بزرگم، به افتخار عروس و داماد، من دوباره هوشنگ را ديدم، حدود دو ساعت با هم حرف زديم و نتيجه اش قرارومدار جدي تري شد، كه بعد از يك ماه به ازدواج انجاميد، باور كنيد من از اين وصلت سريع راضي نبودم، ولي همه فاميل و آشنايان راضي بودند!
هوشنگ عاشقانه مرا دوست داشت، اصرار ميكرد كه مرتب به سفر برويم، ميگفت گاه احساس ميكنم زندگيم كوتاه و گذراست، بايد با تو دنيا را بگردم، بسياري از آرزوهايم را برآورده سازم.
در ميان اين همه عشق و مهرباني، من خيلي زود فهميدم هوشنگ بسيار نكته بين، شكاك، زودرنج و گاه بسيار حسود است. ولي حركت غير عادي و دور از اخلاق و منش يك شوهر خوب از خود نشان نميداد.
هر بار كه من درباره بچه دار شدن حرف ميزدم، هوشنگ طفره ميرفت و ميگفت بچه جلوي سفر و جهانگردي ما را ميگيرد، زماني بچه دار ميشويم كه بخواهيم ديگر در خانه بمانيم و نقش يك پدر و مادر خوب را بازي كنيم.
با وجود تلاش من براي جلوگيري از حامله شدن، يكروز بخود آمدم، كه دو ماهه حامله بودم، هوشنگ عصباني شد، پيشنهاد كورتاژ داد، ولي من نپذيرفتم، همان روزها برادرش هوشمند از امريكا آمده بود. دو سه هفته اي مهمان ما بود، هوشمند گاه به شوخي به برادرش ميگفت تو از جهت همسر خيلي شانس آوردي، خوشگل ترين زن نصيبت شد، حيف كه رويا خواهر ندارد! من در چشمان هوشنگ برق خشم و حسادت را ميديدم، ولي هيچگاه عكس العملي نشان نميداد.
هوشمند به امريكا بازگشت و در آخرين روز بمن گفت اگر روزي هوشنگ تو را اذيت كرد، من در امريكاحاضر به هرگونه ياري وكمك هستم. من تشكر كردم وهوشنگ خنده تلخي كرد و گفت تو برو از همسر چيني ات نگهداري كن، كه يك پايش در نيويورك يك پايش در پكن است!
روزي كه من پسرم را بدنيا آوردم، از پرشورترين روزهاي زندگي من بود، مرتب اشك ميريختم و خدايم را شكر ميكردم، هوشنگ يكي دو بار به سراغ من آمد، نوزاد را نگاهي كرد و رفت. دو سه هفته اي گذشت، تا يك شب هوشنگ درحاليكه پسرمان را بغل كرده و نگاه ميكرد، گفت يك سئوال خيلي مهم دارم، شايد دلپذير نباشد، ولي سرنوشت ساز است، من كنجكاو گفتم چه سئوالي؟ بپرس، من هرچه باشد جواب ميدهم، توي صورت من نگاه كرد و گفت تو فكر نميكني اين بچه هيچ شباهتي بمن ندارد؟ گفتم منظورت چيه؟يك نوزاد چند هفته اي هنوز شكل نگرفته كه شباهت هايش رانشان بدهد، گفت اتفاقا شباهت هايي دارد، گفتم به كي؟ گفت به هوشمند!
من در يك لحظه اتاق دور سرم چرخيد، بدون اختيار روي زمين افتادم، هوشنگ دستپاچه شد، مادرش را صدا زد و در يك چشم بر هم زدن خانه را ترك گفت. من مرتب گريه ميكردم، هرچه مادر هوشنگ ميپرسيد چه شده؟ من جوابي نميدادم، فقط اشك ميريختم كه خيلي زود به ضجه وفرياد مبدل شد و هرچه جلوي دستم بود به سويي پرتاب كرده و شكستم.
من همان شب به خانه پدر و مادرم رفتم، از آنها خواستم ترتيب طلاق مرا بدهند، عجيب اينكه هوشنگ بدون هيچ عكس العمل و مقاومتي، به طلاق رضايت داد و من بدون اينكه هيچ چيزي از او طلب كنم، تنها با سرپرستی هميشگي پسرم، براه خود رفتم، ضمن اينكه شناسنامه پسرم را بنام فاميل خودم گرفتم. پدرم كه انسان وارسته و آگاه و با تجربهاي بود، ترتيبي داد، من بعد از دو سال، به بهانه تحصيل راهي امريكا شوم.
من به لس آنجلس آمدم، چون دوستان و فاميل زيادي در اينجا داشتم، همه دورم را گرفتند، هر كدام براي تحصيل و زندگي من دستي بالا كردند و جالب اينكه وقتي به كالج ميرفتم، آنها به نوبت از پسرم نگهداري ميكردند.
من در طي 4سال تحصيلات دانشگاهي خود را هم پايان دادم، با كمك همين آشنايان در يك كمپاني بزرگ بكار پرداختم، در اين كمپاني، رايان يكي از مديران بانفوذ عاشق من شد، ولي من نميخواستم زير بار ازدواج بروم، رايان دست بردار نبود، او باهمه دوستان و فاميل من حرف زده بود و سرانجام با تشويق و يا شايد فشار شبانه روزي آنها، من به نامزدي رضايت دادم، تا بيشتر رايان را بشناسم، در مدت 6 ماه من عاشق رايان شدم، او يك انسان بسيار مهربان، خوش قلب و معتقد، با ايمان و خانواده دوست بود، او اصرار داشت براي پسرم نيز مدارك شناسنامه بنام خود بگيرد، چون عقيده داشت پسرم يك نابغه است وداشتن چنين پسري افتخار است.
من و رايان ازدواج كرديم و من به خانه رويايي او نقل مكان كردم، اصلا باورم نميشد، ناگهان با چنان زندگي با شكوه و شوهر عاشق و مهرباني روبرو شوم. خانواده رايان هم بسيار فهميده بودند، آنها با اصرار از من كتاب و اطلاعات درباره ايران ومردم و سنت ها و آداب و رسوم و فرهنگ و هنر ايران ميخواستند و خيلي زود شيفته سرزمين من شدند، ميگفتند روزي با هم به ايران سفر ميكنيم و از نزديك با اين مردم و اين فرهنگ و تاريخ آشنا ميشويم.
جالب اينكه برايتان بگويم، داريوش شباهت عجيب و دور از باوري به هوشنگ پيدا كرده بود، بطوري كه گاه من احساس ميكردم هوشنگ كوچك شده و جلوي من نشسته است و در پشت پرده بدون اينكه من بدانم، فاميل و دوستان عكس هاي داريوش را بروي فيس بوك گذاشته و يا به بهانه اي براي هوشنگ ايميل كرده بودند.
يكروز كه با داريوش از يك رستوران بيرون ميآمديم، يكباره خود را با هوشنگ روبرو ديديم، بنظرم آمد، حداقل 20 سال پير شده چهره اش تكيده ولاغر و درهم شكسته بود، سلام كرد و گفت ميدانم خيلي اشتباه كردم، گناه كردم، به تو توهين كردم، ولي پشيمانم، چند سال است در عذاب شبانه روزي هستم، حالا آمده ام تا تو و پسرم را باز گردانم.
به او نگاهي كردم و گفتم متاسفانه خيلي دير آمدي، من امروز يك زن شوهردار هستم، صاحب يك زندگي پر از سعادت و عشق هستم. همان هايي كه درخواب ميديدم، خواهش ميكنم آرامش زندگي من و پسرم را بر هم نزن! بعد هم از كنارش گذشته و سوار بر اتومبيل شده و به سرعت از آنجا دور شدم. اصلا انتظار چنين برخوردي نداشتم، همه بدنم ميلرزيد، جلوي اشكهايم را گرفته بودم، كه پسرم متوجه نشود. شب ماجرا را براي رايان گفتم. خيلي ناراحت شد، ولي او كه قلب مهرباني داشت، گفت من حال هوشنگ را ميفهمم، او اينروزها در برزخ زندگي ميكند.
يك ماه گذشت و يكروز رايان به من زنگ زد و گفت امشب ميرويم شام بيرون! پرسيدم چه خبر شده؟ گفت حرف هايي داريم. حدود ساعت 8 شب در يك رستوران خاطره انگيز روبروي هم نشسته بوديم، رايان سرانجام زبان گشود و گفت هوشنگ بيمار است، هوشنگ شايد تا سه ماه ديگر بيشتر زنده نباشد، من ميخواهم از تو خواهش كنم اجازه بدهي هوشنگ مهمان ما باشد، در اين مدت در يكي از اتاق ها زندگي كند، كنار پسرش باشد، به آرزوي بزرگش برسد، عذاب وجدانهايش را كاهش دهد و بار سفرش را كم كند! نگاهش كردم، از اين همه فداكاري، مهرباني، انسانيت او بغض كردم و گفتم هر چه تو بخواهي همان خواهم كرد.