1321-1

 

سایه از نيويورك:
شوهري كه نمي‌خواست سايه همسرش باشد

هنوز آخرين ماه هاي دبيرستان را مي‌گذراندم،  كه خاله ام خبر داد،  يك خواستگار خوب وپولدارمقيم امريكا،  برايم پيداشده و با ديدن عكس و ويديوهاي من،  عاشق من شده است!
روز جمعه،  كامبيز با خاله ام به خواستگاري آمد،  بنظرم مرد خوبي آمد،  خيلي آرام حرف ميزد،  با كنجكاوي درباره همه چيز مي‌پرسيد،  با پدرم درباره اوضاع داخل ايران سخن مي‌گفت،  حرفهاي پدرم راتائيد مي‌كرد و مي‌گفت خوب مي‌فهمم چه مي‌كشيد!
وقتي پدرم گفت مهم ترين مسئله درمورد دخترم سايه،  تحصيلات دانشگاهي است،  كامبيز گفت من خودم تحصيلات دانشگاهي در رشته بازرگاني و اقتصاد دارم،  مسلما دلم مي‌خواهد همسرم نيز تحصيل كند،  مدرك دانشگاهي بگيرد و  با من درزندگي همراه باشد.
بعد از دو سه ديدار و گفتگو،  تقريبا همه با اين وصلت موافق بودند،  من هم احساس مي‌كردم كامبيز بايد شوهر خوبي باشد. كامبيز پيشنهاد داد،  مراسم عروسي ساده برگزار شود،  تا درآينده،  در خانه خودمان در نيويورك،  باحضور هر دو خانواده مراسم باشكوهي برپا داريم و همه نيز بر اين نظر مهر تائيد زدند.
كامبيز بعد از دو هفته به امريكا بازگشت.من تا خودم را به نيويورك برسانم،  8‌ ماه طول كشيد، ولي بهرحال آمدم و زندگي مشترك خود را با كامبيز شروع كردم، كامبيز با وجود سالها زندگي در امريكا، هنوز مردسالار بود، ولي سعي داشت اين حس را به  نوعي پنهان كند. من باتلفن هاي پياپي پدرم،  بعد از 9‌ ماه تحصيل دركالج و تسلط به زبان،  به دانشگاه رفتم،  رشته مورد علاقه ام دندانپزشكي بود،  مي‌دانستم سخت است، ولي اين هدف بزرگ من بود. درمدت تحصيل صاحب دو دختر شديم،  برنامه هاي زندگيم را طوري تنظيم كرده بودم،  كه بچه ها را ابتدا از پرستار خانگي  وبعد از كودكستان تحويل مي‌گرفتم و خود ضمن درس خواندن،  مي‌كوشيدم مادر خوبي برايشان باشم،  لحظه اي را از دست نمي‌دادم،  باهمه وجود خانه دار هم بودم،  چون انواع واقسام غذاها را تهيه و درون فريزرو يخچال مي‌گذاشتم،  كامبيز هيچ كم و كسري نداشت. حتي زمان دعوت از مهمانان،  ميز غذا رنگين و پذيرايي در حد كمال بود،  بارها كامبيز بدليل مشغله تحصيلي ام، مي‌خواست  از من ايراد و بهانه اي بگيرد، ولي من چنين فرصتي را به او ندادم. من سرانجام تحصيلاتم تمام شد،  بعدا در فضاي دانشگاه،  بعد در بيمارستان بزرگي بكار مشغول شدم،  همزمان يكي از دوستان قديمي ام از كانادا به امريكا آمد،  نزديك ما آپارتماني گرفت و بهترين ياور من درمورد بچه ها شد،  او همه مسئوليت هاي بردن و آوردن بچه‌ها به مدرسه و سرگرم كردن شان درخانه را پذيرفت ،  درعوض من هم قول دادم،  همه دندانهايش را بمرور ترميم كنم و اين معامله پاياپاي بكلي خيال مرا راحت كرد،  اما در نهايت من سعي ميكردم از بچه ها دور نشوم،  چه بعد از ظهرها،  چه روزهاي تعطيل،  همه لحظاتم با آنها مي‌گذشت. از كامبيز هم غافل نبودم.  آنها كه در شرايط من قرار گرفته اند، خوب مي‌دانند چه بار سنگيني بر دوش داشتم و با چه ظرافتي اين رابطه ها را تنظيم مي‌كردم. ابتدا كامبيز بهانه هايش را با خستگي من آغاز كرد،  اينكه من  دارم خودم را از پاي مي‌اندازم،  بهتر است از ساعات كارم كم كنم، كه من باتنظيم ساعات كار به خواسته  او عمل كردم،  بعد بهانه آورد كه سعي كن بيماران مرد را نپذيري،  چون بعضي هايشان هزارتا بيماري دارند،  تو از كجاميداني بيماري كه زير دست توست،  ايدز ندارد،  يا فلان بيماري مسري خطرناكي كه تو را نابود كند؟. من مي‌گفتم چه فرقي مي‌كند،  بيمار زن و مرد در يك شرايط هستند،  من نمي‌توانم در بيمارستان بيمارم را انتخاب كنم. احساس مي‌كردم،  با توجه به روحيه مردسالاري كامبيز،  از اينكه مي‌بيند او را شوهر خانم دكتر صدا ميزنند،  يا در محافل و مجالس با من برخوردي احترام آميز ميشود،  دورم را مي‌گيرند و كلي سئوال پيچم مي‌كنند،  ناراحت مي‌شود،  حسادت مي‌كند،  هرچه بود،  بكلي در هم ميرفت و گاه در بعضي محافل و مجالس از غذا هم مي‌افتاد!
من براي اينكه او را از آن حالت در آورم،  باتوجه به سوابق تحصيلي اش،  اورا مهندس كامبيز معرفي مي‌كردم. كه بعد از مدتي گفت داري مرا مسخره مي‌كني؟ ديدم حساسيت هايش بمرور حاد ميشود و من اين گونه برخوردها و حالات را دوست نداشتم،  چون مي‌دانستم عاقبت خوبي ندارد، خصوصا كه كامبيز عاشق بچه ها بود و بچه ها هم عاشق او.
سه سال پيش پيشنهاد سفر به ايران را داد،  من موافقت كردم،  او همه چيز را براي سفر آماده ساخت ولي درست يك هفته به حركت مان،  من به يك سمينار بزرگ بعنوان آسيستان يكي از برجسته ترين پروفسورها دعوت شدم،  يك موقعيت استثنايي بود، با كامبيزحرف زدم،  به او گفتم تو و بچه ها برويد،  من يك هفته بعد به شما مي‌پيوندم. كامبيز با اكراه پذيرفت و با بچه ها رفت،  من هم با هيجان به آن سمينار رفتم، كه يك كار تحقيقي بزرگ بود،  كلي امتياز براي من آورد،  بعد از يك هفته،  سمينار در ايالت ديگري برپا شد،  به كامبيز زنگ زدم، گفت اگر نيايي بچه ها را ديگر نمي‌بيني، من ديگر خسته شدم، همين جا مي‌مانم،  من دوست ندارم سايه زنم باشم،  شما خانم دكتر همه كاره باشيد. من يك موجود طفيلي!هستم. گفتم تو براي خودت شخصيت واعتباري داري، تو تحصيلكرده بهترين دانشگاه هستي،  تو كلي براي خود احترام و اعتبار ساخته اي،  چرا چنين حرفي ميزني؟ گفت همين كه گفتم،  پاشو بيا،  دليل و بهانه هم نياور!
من آن هفته را هم در سمينار شركت كردم و بلافاصله به ايران رفتم. ولي دلم شور ميزد،  انگار درانتظار حادثه اي بودم،  در فرودگاه بچه ها مثل پرنده بسوي من پرواز كردند،  در آغوشم كلي اشك ريختند،  كامبيز هم جلو آمد وصورت مرا بوسيد و گفت فكرهايم را كرده ام، مي‌خواهم براي هميشه در ايران زندگي كنم. گفتم اين حرفها بچگانه است،  من براي آينده زندگي مشترك مان مي‌دوم،  تلاش مي‌كنم،  تو داري همه درها را بروي من مي‌بندي،  چون فكر مي‌كني سايه من هستي؟ كامبيز ديگرحرفي نزد،  ولي من بكلي در هم ريختم،  پدر ومادر و بستگان و دوستان باديدن  چهره پكر وغمگين من مرتب مي‌پرسيدند طوري شده؟ من فقط مي‌گفتم خيلي خسته ام. با كامبيز حرف ‌زدم، گفت هرگز به امريكا بر نمي‌گردد،  از كار ودرآمد و سوابق كاري اش هم چشم پوشيده و ميخواهد يك زندگي ساده تر و راحت تر در ايران داشته باشد. گفتم پس من چي؟من كه سالها دويدم،  سالها از خواب و راحت خود گذشتم و مدرك تحصيلي گرفتم و همه آينده ام برآن بنا كردم چي؟ گفت همين جا مشغول شو،  مگر نمي‌خواهي خدمت كني؟ همين جا به مردم خدمت كن.
با خودم گفتم كامبيز كم كم حالش خوب ميشود،  بخود مي‌آيد،  از سويي پدر ومادرم و دوستان را واداشتم،  با او حرف بزنند،  ولي كامبيز مي‌گفت مرغ فقط يك پا دارد! من همه راه ها را بررسي كردم،  ديدم قانون بدون اجازه شوهر،  بمن امكان سفر نميدهد،  از سويي نمي‌توانستم از بچه ها دل بكنم،  آنها بدون من دق مي‌كردند،  من مرتب از ايران با دانشگاه با بيمارستان،  با همكاران و دوستان در تماس بودم،  آنها اقداماتي را در پشت پرده شروع كردند،  ولي اين تلاشها به يكسال انجاميد،  من در اين مدت،  در يك كلينيك جنوب شهر بطور رايگان كار مي‌كردم.همانجا بودكه يك پزشك كُرد،  بمن قول كمك داد،  او اصرار داشت با هيچكس حرف نزنم،  تا او همه چيز راآماده كند. از سويي بيمارستان و دانشگاه هم تلاش هايي شروع کردند. تا 6‌ماه بعد،  يكروز آن همكار پزشك گفت چمدان ببند،  بچه هايت را بردار وآماده باش.
من به جزئيات نمي‌پردازم، ولي 3‌ روز بعد من در آنكارا،  در سفارت امريكا بودم،  با سفارش مقامات دانشگاه و نامه يك  سناتور محلي،  من و بچه ها براحتي به نيويورك رسيديم،  به كامبيز زنگ زدم،  پشت تلفن ركيك ترين فحش ها را نثارم كرد، من به او گفتم همه را نشنيده مي‌گيرم، هر وقت آمادگي پيداكردي، در خانه برويت باز است، بچه ها انتظارت را مي‌كشند،  من بروي يكسال و نيم گذشته در زندگيم خط مي‌كشم.
…. اينك كامبيز بعد ازسالها برگشته، خيلي آرام شده،  شرمندگي در نگاهش ديده ميشود،  من او را بخشيده ام و هيچگاه آن روزها را برويش نیاورده ام.

1321-2

1323-9