فهيمه از سانفرانسيسكو:
ميگفت همه روزهاي سياه زندگيت را، سپيد و روشن ميكنم
وقتي آمد خواستگاري، گفت برايت همه روزهاي سياه گذشته را، پر از نور و روشنايي ميكنم، مثل يك پدر در برابر هر حادثه اي سينه سپر ميكنم، مثل يك مادر در شب هاي بيماري و تبدار، تا صبح كنار بسترت بيدار ميمانم، چون يك عاشق پاك باخته، صورت ات را از بوسه سرخ ميكنم ودستهايت را هميشه گرم نگه ميدارم، نميگذارم معناي غصه و ترس، دلواپسي و اندوه را بفهمي!
شهرام آمده بود، تا بقول خودش مرا از آن زندگي تاريك و پر از درد گذشته نجات بدهد، ميگفت همه چيز را ميدانم، اينكه پدرو مادرت را در يك حادثه رانندگي، در 7 سالگي از دست دادي، ميدانم با خاله نامهربان و خشن و پرخاشگرت، سالها ساختي، ميدانم زير كتك هاي شوهرخاله ات، شبها از درد نخوابيدي و فريادت را هيچكس نشنيد، ميدانم كه دوبار دستت شكسته، يكبار بيني ات و دندانهايت و هميشه صورت وبدنت كبود وسياه بوده است، همه را از زبان دخترخاله ات، شنيده ام كه يكبار بخاطر تو با پدرش درگير شده و 3 روز درحال اغما در بيمارستان بوده.
شهرام وقتي از آينده ميگفت، من همه وجودم پر از شادي و هيجان ميشد، ولي نميدانم چرا ناگهان دچار دلشوره ميشدم، دلشوره از روزهاي سياه تازه اي كه در راه است و من باور ندارم.
همه فاميل و دوستان و آشنايان ميگفتند من زيباترين اندام وصورت را دارم، مثل جواني هاي سوفيالورن هستم، مثل دخترهاي طناز و زيباي ايتاليايي! دور و برم هميشه زمزمه هاي عاشقانه بود، بارها در تاريكي كوچه ها و در پس ديوارهاي بلند غروب ها، بمن حمله شد، ولي همانگونه كه خودم را ازدست شيطان بيرحم وهوسبازي چون شوهرخاله ام صد بار رها كردم، ازدست آن گرگهاي وحشي هم گريختم، از بس كتك خورده بودم، از بس در زمستان يخزده، كنارحياط خانه رها شده بودم، از بس توي زيرزمين خانه خاله، در تاريكي گريسته بودم ولي خودم را سر پا نگه داشته بودم، قوي شده بودم همين كمكم كرد در برابر آن وحشي هاي افسارگسيخته بايستم و از معصوميت و پاكي ام دفاع كنم.
حالا بعد از سالها، درست 3 ماه بعد از مرگ ناگهاني شوهرخاله ام براثر سكته مغزي، شهرام چون نوري از ميان تاريكي ها پيدا شده بود.مرا دوبار درخانه خواهرش ديده بود، ميگفت اگر نقاش بودم، تو را تابلوي بزرگي ميكردم، اگر مجسمه ساز بودم، تو را بر بلنداي هر ميداني برپا ميكردم. آنقدر گفت و گفت تا من باورم شد، او براستي شاهزاده آرزوهاي من است، كه آمده تا مرا با خود به سرزمين آرامش، عشق و مهرباني بي پايان ببرد.
خاله ام زياد با ازدواج من موافق نبود، ولي وقتي شهرام حاضر شد به او ده هزار دلار شيربها بدهد، خيلي راحت موافقت خود را اعلام كرد و در يك مراسم ساده مرا به شهرام سپرد تا با خود به امريكا بياورد.
روزي كه خانه خاله جان را ترك ميكردم، تنها يك نفر برايم دلتنگ بود و اشك ميريخت آنهم سودابه دخترخاله ام بود، دختري بسيار مهربان و دلسوز و فداكار، كه بارها دور از چشم پدر ومادرش مرا از زيرزمين تاريك و حياط يخزده نجات داد و بدرون اتاق خودب برد و تا صبح برايم از فرداي روشن سخن گفت. به سودابه قول دادم به مجرد اينكه در امريكا جا افتادم او را نزد خود بياورم و جبران اين همه محبت و فداكاري اش را بكنم.
شهرام مرا سرانجام به سانفرانسيسكو آورد، من احساس ميكردم روي ابرها راه ميروم، باور كنيد، سبكبال مثل پرنده ها، خوشحال و ذوق زده مثل بچه ها بودم، به هر بهانه اي شهرام را ميبوسيدم، خانه شهرام روي يك تپه بود، من اين خانه ها را در تابلوها ديده بودم، گاه با ناباوري جلوي پنجره ميايستادم و شهر را تماشا ميكردم، بارها چشمانم را ميماليدم تا ببينم آيا خوابم يا بيدار!
يكي دو بار به سودابه زنگ زدم، هر دو از شوق گريه مي كرديم، او برايم دعا ميكرد كه همه چيز به خوبي پيش برود، من گاه با دلواپسي ميگفتم اين دلشوره لعنتي دست از سرم بر نميدارد، ميگفت خيالاتي شده اي دختر، قدر اين روزها را بدان، خدايت را شكرگزار باش.
من خانه را براي شهرام بهشت كرده بودم، به سليقه خودم، همه چيز را تزئين كرده و گلدان هاي كوچكي را جابجاي خانه و جلوي پنجره ها، گذاشته واز هر زاويه اي خانه رنگيني بود. شهرام برايم گفته بود، يك همسر آلماني داشته كه بسيار عصبي و نامهربان بوده است ميگفت از ملايمت تو، از معصوميت تو، از اين همه سادگي و بيريايي تو، لذت ميبرم، من هم ميكوشم برايت همه چيز را فراهم كنم. تا 6ماه همه چيز بخوبي پيش ميرفت، شهرام از من ميخواست درون خانه عريان راه بروم، ميگفت حيف است اين همه زيبايي، زير لباسها پنهان بماند، ولي پنجره ها را ميبست، پرده ها را ميكشيد و خلوتي دلپذير براي خود ميساخت.
بعد از 6ماه، يك همسايه تازه پيدا شد، يك خانم ظريف و موطلايي، ميگفت از روسيه آمده، با برادرش آمده آن خانه را اجاره كرده اند. زني بود طناز، با لباس هاي سكسي و نازك و افتاده بر تن اش، موهايش طلايي و خوابيده بر شانههايش بود، راه رفتن اش مثل ستاره هاي سينما بود. من يكروز چشمان شهرام را ديدم، كه بي محابا بدنبال او ميرود، تنم لرزيد و ميخواستم فرياد بزنم يادت نرود چه قول ها داده اي!
شهرام اصرارداشت با همسايه هاي تازه رفت و آمد داشته باشيم، من موافق نبودم، ولي شهرام كار خودش را ميكرد، بيشتر شبها يا ما در خانه آنها بوديم، يا آنها در خانه ما، مشروب ميخوردند، مست ميكردند، با هم ميرقصيدند، من كه رقص بلد نبودم، اصولا خجالت ميكشيدم، ولي ميديدم كه شهرام خيلي سريع در وجود ركسان غرق ميشود، برادر ركسان هم كاري به اين حرفها نداشت، و گاه روي مبل چشم به تلويزيون بخواب ميرفت.
به شهرام اعتراض كردم، گريه كردم، گفتم تو مرا با هزاران آرزو به امريكا آوردي، مرا در تاريكي تازه اي رها نكن، گفت تو بايد طناز باشي، از ركسان ياد بگير، او همه فنون زنانه را ميداند و توهمه رازهاي معصوميت را، خود را جابجا كن! با بغض ميگفتم من اين درس ها را نياموخته ام، ولي اگر بمن وقت بدهي خودم را وفق ميدهم، فقط خودت را در اين زن غرق نكن.
متاسفانه قبل از آنكه من آن فنون را بياموزم، شهرام مرا به تاريكي ام سپرده بود، روزي كه گرين كارت من آمد، شهرام گفت حالا برو دنبال زندگيت، من ميخواهم با ركسان بروم روسيه! آنقدر آسان مرا طلاق داد كه انگار يك جنس 5 دلاري را به مغازه اش پس ميداد! من خوشبختانه در يك خياطي كوچك كار گرفته بودم، ديگر شب و روزم را در كار خلاصه كردم، شهرام پول يكسال آپارتمان يك خوابه مرا داد و گفت اين هم هديه من براي زندگي تازه ات.
من كه به شدت ترسيده بودم، به سراغ خشك شويي محله رفتم، از آنها كار تعمير لباس و دوخت ودوزهاي مختلف را گرفتم، كم كم از ساعت 7 صبح تا 12 شب كار ميكردم، گاه يادم ميرفت غذا بخورم، يكروز بخود آمدم، كه پس اندازي دور از انتظار در بانك داشتم، خودم شوكه شدم، در اين فاصله با گروهي از خانمهاي ايراني و افغاني آشنا شدم، به آنها پيشنهاد كار دادم، به اجبار يك آپارتمان بزرگتر و بعد هم يك خانه كوچك اجاره كردم، 8 نفره باهم كار ميكرديم، من شب و روز نميشناختم. همه خانمها دلسوزانه با من همراه بودند، كارمان وسيع تر شد، يك مغازه اجاره كرديم، كارمان را رسميت داديم، آنها براي من كار ميكردند و حقوق خوبي هم ميگرفتند. من بعد از 5 سال، خانه اي خريدم پس اندازم در بانك به آنجا رسيد كه ميتوانستم براحتي يك خانه بزرگتر بخرم.
در مسير كارم با امين آشنا شدم، امين آينده رويايي برايم نميساخت، ولي عاشقم بود، يكسال صبر كردم تا او را عميقا شناختم، او هم چون من درد كشيده بود، فقط يك مادر در ايران داشت. با هم ازدواج كرديم، او دو خشكشويي بزرگ داشت، درآمدش خوب بود، دلش بچه ميخواست، يكسال پيش بچه دار شدم، من سودابه و امين مادرش را به سانفرانسيسكو آورد. اين رويداد، به هر دوي ما آرامش داد، سودابه كه روز اول رنگ پريده و لرزان بود، يك لحظه صداي خنده اش قطع نميشود، مادرامين مرا چون فرزندش دوست دارد، من بعد از سالها مفهوم زندگي، عشق، آرامش را چشيده ام، دلم ميخواهد 100 سال عمر كنم، دلم نميخواهد هيچگاه پير شوم، اين جواني را دوست دارم، اين همه خوشبختي را دوست دارم. هر روز صبح چشمانم را بارها ميمالم، تا خيالم راحت شود، واقعيت دارد.