1321-1

 

سهراب از سیاتل:
زیر سقف خانه خود یک برده بودم!

تازه دیپلم گرفته بودم، موقتا در پی یک کار خوب بودم، پدرم پیشنهاد کار در کارخانه اش را در کرج داد، دایی بزرگم گفت بیا رشت وکارخانه کلوچه سازی ام را اداره کن. من می خواهم بازنشسته بشوم، ولی من هیچکدام از این مشاغل را دوست نداشتم. دلم می خواست به خارج می رفتم و ادامه تحصیل می دادم، ولی امکان چنین سفری را نداشتم، تا یک شب در جشن تولد دوستم کامبیز، با خانمی بنام سپیده آشنا شدم، که تقریبا هم سن وسال مادرم بود. کامبیز گفت سپیده خانم در امریکا چند بیزینس بزرگ دارد، خیلی مهربان و یاری رسان است. من بدون اختیار گفتم اگر اهل یاری دادن است چرا مرا کمک نمی کند، تا از این روزگار تلخ خلاص شوم!
سپیده پرسید چه روزگار تلخی؟ گفتم من همه آرزویم تحصیل در خارج است، اگر کسی کمکم کند من همه هزینه هایش را بعدا می پردازم وهمه عمر مدیون اش خواهم بود. سپیده نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت چرا با یک دختر سیتی زن امریکا ازدواج نمی کنی؟ گفتم دختر سیتی زن از کجا بیاورم؟ اگر هم پیدا بشود، زرنگ تر از من بسیارند، از همان پای هواپیما شکارش می کنند. سپیده شماره تلفن موقت خود را در تهران بمن داد و گفت فکری بحال ات می کنم!
آن شب من از ذوق تا صبح نخوابیدم، چون کامبیز گفت اگر سپیده خانم تصمیم به کمک بگیرد، تا آخرش می ایستد، زن مهربان و لوتی صفتی است. سه روز طول کشید تا سپیده به تلفن من جواب داد و مرا دعوت کرد به آپارتمان اش در یکی از برج های تهران بروم. وقتی وارد آپارتمان اش شدم، هوش از سرم پرید، چون مبلمان گرانقیمت،آثار آنتیک و تابلوهای روی دیوار، حداقل به اندازه کارخانه پدرم و همه خانه و زندگی ما می ارزید.
سپیده گفت من کمک ات می کنم، بشرط اینکه در آینده همه هزینه ها را پس بدهی، دستش را بوسیدم و گفتم قسم میخورم. گفت تنها راه چاره ازدواج است، گفتم من مشکلی ندارم، گفت ما نیازی نداریم زن وشوهر واقعی باشیم، همین که مدارکی در این زمینه تهیه شود کافی است. ما ظاهرا و بقولی مصلحتی ازدواج کردیم، سپیده با همان مدارک به ایالت واشنگتن بازگشت و من دو سه ماهی به انتظار ماندم تا برایم مدارکی فرستاد، من به ترکیه رفتم، در آنکارا به سفارت مراجعه نمودم و خیلی زودتر از آنچه تصور می کردم همه چیز روبراه شد و من عازم واشنگتن شدم. سپیده در حومه سیاتل زندگی می کرد، خانه بزرگی بروی یک تپه داشت با منظره ای قشنگ، با مبلمان شیک و همه امکانات یک زندگی کاملا مرفه.
من بلافاصله به کلاس زبان رفتم، بعد هم در کالج نامنویسی کردم، از سپیده خواستم برایم کاری پیدا کند، که من درآمدی هم داشته باشم. گفت چرا درآمد؟ عجالتا فقط درس بخوان، اجاره خانه و هزینه غذا و پوشاک هم که نداری، بعدا همه اینها را جبران خواهی کرد. بعد از چند ماه، سپیده گفت که باید در ضمن وظایف زناشویی ات را هم انجام بدهی، من با تعجب گفتم چه وظایفی؟ گفت هرآنچه یک زن و شوهر انجام میدهند، گفتم ولی ما قرار داشتیم همه چیز ظاهری و مصلحتی باشد، گفت چطور ممکن است زن و مردی در یک خانه زندگی کنند، زن و شوهر رسمی هم باشند، ولی کاری به کار هم نداشته باشند، از اینها گذشته بزودی از طرف اداره مهاجرت مامورین برای تحقیق می آیند، ممکن است بپرسند روابط جنسی تان چگونه است؟ از جزئیات بپرسند، اگر من و تو نتوانیم توضیح بدهیم، بلافاصله تو را دیپورت می کنند و مرا هم زندانی!
آن حرف ها مرا به وحشت انداخت، گفتم راستش من شما را در قالب یک مادر می دیدم، ولی نمیدانم با چنان تصوری چگونه با شما روابط زناشویی داشته باشم. گفت بمرور عادت می کنی، بعد هم از همان شب شروع کرد. سپیده خیلی وحشی بنظر می آمد، حریصانه با من برخورد می کرد هربار بدنم را با ناخنهایش زخمی می کرد و گاز می گرفت، تا آنجا که من همیشه بدنم سیاه و کبود و زخمی بود.
البته یکبار هم ما را به اداره مهاجرت خواستند وهمانگونه که سپیده گفته بود، کلی سئوالات عجیب کردند، ولی زیاد پیگیر نبودند و ما را رها کردند.
سپیده کم کم مرا چون برده ای بکار گرفته بود، هرگاه اراده می کرد، من باید درخدمت اش بودم، از خودم بدم آمده بود، احساس می کردم یک مرد هرزه هستم، که برای گرین کارت وادامه تحصیل، تن به خودفروشی داده ام. در تمام مدت رابطه بقولی زناشویی مان، من همه چراغ ها را خاموش می کردم، چون هم نمی خواستم چهره واندام سپیده را ببینم خودش  هم ترجیح می داد در ظلمات این رابطه ها ادامه یابد! یک شب به او گفتم این رابطه همه شب، مرا خسته می کند، فردا قدرت درس خواندن ندارم، مرتب سر کلاس کالج خوابم می برد، گفت کار نیکو کردن از پر کردن است! بمرور عادت می کنی. یعنی باید عادت کنی، وقتی گرین کارت ات آمد، می توانی بروی بدنبال زندگی دلخواهت! من چون دلم گرین کارت میخواست، دلم می خواست تحصیلاتم را تمام کنم، دلم یک زندگی آرام می خواست، همه اینها را تحمل می کردم، چون می ترسیدم در نیمه راه، سپیده مرا رها کند، آنوقت نه تنهاگرین کارت نمی گیرم، بلکه دیپورت هم میشوم و برای همیشه حسرت زندگی در امریکا به دلم می ماند. من هر روز صبح باید حمام می گرفتم، و وظایف زناشویی صبحگاهی ام را انجام می دادم، بعد با عجله صبحانه می خوردم، از خانه میزدم بیرون، خواب آلود میرفتم سر کلاس، تا ساعت 12 ظهر، 4 تا قهوه می خوردم، تا کم کم حالم جا می آمد، گاه از نوشابه های انرژی زا می نوشیدم، گاه قرص های انرژی از بچه ها می گرفتم،چون شب هم باید در خدمت سپیده بودم، بعد اگر وقتی می ماند درس می خواندم.
یکی دو بار که با سپیده درگیر شدم، گفت اگر دلت می خواهد بروی پی کارت برو، برای من مهم نیست، من میروم ایران یک محصول تازه تر وجوانتر می آورم! من خشم خود را فرو می خوردم، فقط می گفتم: ولی من دیگر از این وضع خسته شده ام، می گفت می دانی که اگر همین امروز بروی، نه از گرین کارت خبری هست، نه از ادامه تحصیل! من خودم میروم اداره مهاجرت و می گویم که تو بخاطر گرین کارت با من ازدواج کرده ای و من تحمل این دوز وکلک ها را ندارم، مطمئن باش همان لحظه چمدانت را زیر بغل ات می گذارند و می گویند برو ایران، دیگر حتی پشت سرت را هم نگاه نکن!
این وضع تا یکسال پیش ادامه داشت، من تازه وارد دانشگاه شده بودم، البته هرماه هزینه ها را سپیده می پرداخت، ولی برایم عجیب بود بعد از 3 سال هنوز گرین کارت من نیامده بود، سپیده می گفت بدلیل هجوم مهاجرین، معمولا تا 5 سال هم طول می کشد، من این حرفها را باور نکردم خودم رفتم روی سایت اداره مهاجرت، انقدر جستجو کردم تا ناگهان فهمیدم گرین کارت من صادر شده است! تلفن کردم گفتند برایت پست شده آدرس را چک  کردم دیدم همین آدرس سپیده است. داشتم آن لحظه از خشم می لرزیدم، ولی  برخودم مسلط شدم، به سراغ یکی از دوستانم رفتم، که پدرش وکیل مهاجرتی بود، ماجرا را برایش گفتم، خیلی ناراحت شد، گفت بدبخت! تو 3 سال است بردگی می کنی وصدایت در نمی آید تو باید شکایت کنی، قانون از تو حمایت می کند، گفتم اگر سپیده قد علم کند، مدعی شود چی؟ گفت تو حرفت منطقی است، من با پدرم حرف میزنم، همین فردا تکلیف ات را روشن میکنم.
فردا با پدر دوستم دیدار کردم، بلافاصله شکایتی علیه سپیده تنظیم کردیم، در نهایت ناباوری های من، سپیده به دادگاه کشیده شد، وقتی قاضی گفت شما این پسر جوان راکه حتی از کوچکترین پسرتان هم کوچکتر است، چون یک عروسک بکار گرفته اید، از او سوءاستفاده کرده اید، سپیده فریاد زد این شوهر من است، من هرکاری دلم بخواهد با او می کنم!!
کار به آنجا کشید که گرین کارت مرا گرفتند و سپیده را با یک حکم وادار کردند همچنان مخارج  زندگی و تحصیل مرا بدهد، و من بعنوان شوهر می توانم در اتاق دیگری بخوابم، و هیچگاه رابطه ای هم با او نداشته باشم، مگر اینکه خودم طلب کنم!
راستش من ترجیح دادم جدا شوم و پی کار و زندگی خود بروم. اینروزها کار می کنم، تحصیل می کنم، شب راحت می خوابم و صبح با شوق بیدار می شوم. سپیده همچنان زنگی میزند و به بهانه ای حالم را می پرسد، من میگویم چرا نمی روی محصول تازه تر بیاوری؟ می گوید که تو پرونده ام را خراب کردی!

1321-2

1328-9