حرفهاي مهدي كمالي شمال كاليفرنيا
ورود دو مسافر كوچولو،
همه را از دور ما پراند!
روزي كه من وناهيد ازدواج كرديم، همه حرفمان تعداد بچههايمان بود، اينكه در آينده يك كودكستان برپا ميداريم، با بچههايمان تيم فوتبال براه مياندازيم و در سالهاي آينده، با نوههايمان ركود ميشكنيم! ولي يكروز بخود آمديم كه همه آرزوهايمان را ويران شده ديديم.
من و ناهيد در يك دبستان امريكايي با هم آشنا شديم، هردو آمده بوديم تا بچههاي فاميل را در روي صحنه يك تاتر تشويق كنيم، همه حاضرين از آن همه شور و هيجان ما حيرتزده شده بودند، يكي پرسيد بچه شما كدام است؟! وقتي من گفتم هنوز ازدواج نكردهام، با تحسين گفت شما در آينده پدر خوبي خواهي شد. درست نيم ساعت بعد من فهميدم ناهيد هم مجرد است، همان روز احساس كرديم به سوي هم جذب ميشويم و خودبخود يكديگر را رها نكرديم.
من وناهيد هر دو خانوادههاي خوبي داشتيم و بدليل اينكه هر دو فرزندان بزرگ خانواده بوديم، شايد تا حدي نيز زير ذره بين و توجه ويژه بوديم بطوريكه من زماني ماجراي علاقهام را به ناهيد فاش ساختم كه ديگر مطمئن بودم او همسر آينده من خواهد بود.
در طول 3 ماه چند نماينده از دو خانواده، از ايران، انگليس و استراليا براي ديدار ما بقول ناهيد كنترل اوضاع و تجسس فاميلي به شمال كاليفرنيا آمدند، درست مثل كارآگاهان خصوصي، زير و بم زندگي ما را بيرون كشيدند، خوشبختانه همه چيز ايدهال و خوب و پاك و تميز بود.
بعد از اين سفر تجسسي، هر دو خانواده بطور ضمني رضايت خود را در مورد ازدواج اعلام داشتند، درحاليكه من و ناهيد قصد داشتيم تا خريد يك خانه اين مراسم را به تعويق بياندازيم، ولي آنقدر تلفن و نامه و پيغام از ايران و استراليا رسيد كه هر دو ناچار شديم بقولي براي حفظ آبرو و شان خانوادگي زودتر ازدواج كنيم.
دو سه نماينده در فاميل در مراسم حضور داشتند. خوشبختانه مادران ما و پدر ناهيد و خواهر بزرگ من و برادر كوچك ناهيد در ميانشان بودند. با مشورت با آنها همه چيز را تدارك ديديم تا بقولي بعدها جاي گلهاي نباشد. من و ناهيد هر روز عاشقتر ميشديم چون همه ايدهالها و خواستههاي يكديگر را در وجود هم مييافتيم، تفاهم، علاقه، هماهنگي و توافق در همه زمينهها به اين عشق كمك ميكرد.
بعد از 6ماه، زمزمه بچهدار شدن همه جا پيچيده بود، درواقع ما قصد داشتيم هنوز اين ماجرا را كمي عقب بياندازيم، ولي هيجان وشور دو خانواده با هم ما را واداشت در اين زمينه هم تجربه كنيم، ولي متاسفانه يكسال و نيم گذشت و خبري نشد هردو نگران بوديم، در عين حال از سوي هر دو خانواده، پيامهاي عجيب و غريب ميا~مد، هر دو به پزشك متخصص مراجعه نموديم ظاهرا هيچ مشكلي نبود، ولي در نهايت بچه دار نميشديم، كار به جايي رسيد كه به توصيه خانوادها، به آلمان رفتيم، سر از پاريس در آورديم، تقريبا بيش از ده كلينيك تخصصي را زير پا گذاشتيم، ولي نتيجهاي بدست نيامد تلفنهاي غيابي، پيامهاي مستقيم، هر دو ما را آزار ميداد، يكي دو بار كارمان به بحث تلفني با خانوادهها كشيد، ميپرسيديم چرا اصرار داريد؟ هر دو در حال معالجه هستيم، هر دو علاقمند داشتن فرزند هستيم ولي عجالتا ممكن نيست، پزشكان نااميد شدهاند، بايد چند سال ديگر صبر كنيم، پديدههاي تازهاي در راه است.
بعد از 4 سال، تقريبا ميان من و خانوادهام از سويي و ناهيد و پدر و مادرش از سوي ديگر، دلخوري و سردي بوجود آمده بود، بطوريكه من و ناهيد براي اولين بار بعد از سالها، نوروز را تنها مانديم و كسي هم ما را به جايي دعوت نكرد در همان روزها، بعد از ديدن فيلمي ناگهان تصميم گرفتيم در زندگي خود انقلابي بوجود آوريم، اين انقلاب پذيرش فرزندخوانده بود. وقتي اين خبر به گوش پدر و مادرهايمان رسيد، غوغايي بپا شد، حتي حاضر شدند چهار سال ديگر صبر كنند ولي ما از خود صاحب فرزندي شويم!
باز هم جر و بحثها آغاز شد، باز هم تلفنهاي دردسرآفرين ادامه يافت، هر دو گيج شده بوديم كه براستي چه كنيم؟.
تا هر دو رسما اعلام كرديم ما بزودي دو كودك را به فرزندي ميپذيريم، برايمان مهم نيست كه آنها حتي چه نژادي هستند، چه رنگي هستند، از كجا آمدهاند، مهم اينكه ما سرپرست دو كودكي ميشويم كه در دنيا هيچكس را ندارند، اين خبر تقريبا ارتباط ما را با بيش از 20 فاميل درجه يك قطع كرد، بهرحال ما تصميم خود را گرفته بوديم، در اين ميان پدربزرگ من، خالههاي ما همه جوانترهاي فاميل با اين اقدام موافق بودند. حتي در حد توان خود به ياري آمدند و ما را بسويي هدايت كردند كه ما تصميم نهايي خود را بگيريم.
روزي كه آن دختر و پسر كوچولو وارد خانه ما شدند، انگار خانه پر از نور شده بود، من و ناهيد آرام و قرار نداشتيم، برايشان قشنگترين اتاق را تزئين كرديم، زيباترين اسباببازيها را تهيه ديديم، لباسهايشان آنقدر رنگارنگ و ديدني بود، كه انگار براي عروسك دوخته شده بودند.
در طي 8 ماه تقريبا ارتباط با بزرگترهاي فاميل قطع بود، تا حدود 20 روز پيش پدرم دچار سكته مغزي شده و در بيمارستاني در لندن بستري شد.
تقريبا بيشتر فاميل دو طرف براي عيادت پد ر راهي لندن شدند، ما هم رفتيم. در روزهاي نخست، همه روي از ما بر ميگرداندند ولي يكروز غروب، كه حال پدر بهتر شده بود، من و ناهيد چشم باز كرديم و ديديم كه دختركمان صورت پدر را كه تازه چشم گشوده ميبوسد و پسركمان در آغوش مادر ناهيد خوابيده است.