حرفهاي آناهيتا- سن ديهگو
طوفاني كه با مادربزرگها آغاز شد
برخلاف بسياري كه بعد از جدايي، چه موقت و چه رسمي و بظاهر همبستگي، يكديگر را متهم به همه خلافها و اشتباهات و گناهان ميكنند، من و جمشيد از روزي كه نغمه جدايي خوانديم احترام هم را نگهداشتيم، با احتياط درباره هم حرف زديم و همين پلهاي شكسته را ترميم ساخت و راه بازگشت را آسان.
آنروز كه من و جمشيد وارد اين سرزمين شديم، هنوز وجودمان پر از عشق بهم بود، يك تب شديد، يك درد ناگهاني، يك صورت خسته و غمگين، هر كدام را دلواپس ميكرد و همه نيرويمان را بكار ميانداختيم تا همه چيز را روبراه كنيم.
بچهها، از پسر 4 ساله تا دختران 8 و 10 و 12 ساله در چنين فضايي رشد ميكردند و خودبخود خوشبخت و راضي بودند و صداي خندههايشان فضاي خانه را پر ميكرد.
جمشيد سه ماه بعد از ورودمان كاري را شروع كرد، دلخواه نبود، ولي در آمدي نسبي داشت، دو سالي در آن غرق شده بود، من هم بدليل بچهها، مدرسه و دردسرهايشان، فرصت سرخاراندن نداشتم، خصوصا كه من درايران 5 خواهر و پدر ومادر دور و برم بود، حالا همه بارها بدوش من افتاده بود. بچهها بخاطر تغيير و تحول تازه، نياز به محبت و عشق و توجه بيشتري داشتند، در اين ميان ميديدم كه خانمهاي اطراف مرتب با گذراندن دورههايي به شغل خوب و پردرآمدي روي ميا~ورند؛ نه تنها كمك خانواده هستند براي خود نيز استقلال دارند، من هم چنين ميخواستم ، ولي ممكن نبود، تا سال پنجم اقامتمان، جمشيد كار دلخواه و تخصصي خود را پيدا كرد، با آقايي شريك شد و در طي يكسال تحول مالي چشمگيري در خانواده ما بوجود آمد و بچهها فرصت يافتند به بسياري از خواستههاي خود دست يابند و من هم پرستاري براي بچههاي كوچكتر گرفته و ضمن يادگيري زبان دريك فروشگاه بكار پرداختم، كه طولاني نبود، چون با راهنماي دوستي يك دوره تكنيسن دندانپزشكي را گذراندم و بلافاصله هم كاري يافتم. در آن روزها بود كه پدر و مادر جمشيد بديدارمان آمدند، خانه پر از مهر و عشق و شور شد، بچهها جان تازهاي گرفتند پرستار بچهها را جواب كردم، حالا دو تا پرستار دلسوزتر در خانه بودند و شبها غذاي گرم و خوشمزهاي نيز در انتظارمان. بعد از8ماه آنها به ايران بازگشتند و بدنبالشان پدر و مادر و يكي از خواهران من از راه رسيدند، البته كه اين بار من خوشحالتر بودم. انگار به دوران كودكي بازگشته بودم، پذيرايي و محبت و عشق پدر و مادر و خواهر بزرگم، مرا سيراب كرده بود، به آنها پيشنهاد دادم در اينجا بمانند ولي پدرم نپذيرفت و آنها هم بعد از 6 ماه رفتند، ولي اين رفت و آمدها همه ما را به پشتيباني و نوازش عادت داده بود. بهمين جهت در روز فارغالتحصيلي دختر بزرگم، مادرم دوباره آمد، ده روز بعد مادر جمشيد هم از راه رسيد. تفاهم و دوستي ميان دو مادربزرگ، خانه را پر از نور كرده بود، من بيشتر از همه خوشحال بودم، چون بچهها از كوچك و بزرگ غرق در نوازش و مهر و عشق و پذيرايي بودند و در چهره شان عميقا رضايت و تساوي موج ميزد.
متاسفانه آسمان زندگي ما هميشه آفتابي نبود، چون بر سر شيوه تربيت بچهها، ميان مادربزرگها اختلاف افتاد، درحاليكه ما تازه درخانه خود اتاقهاي مجزايي براي آندو تهيه و تزئين كرده بوديم و دلمان به آينده اين روابط و ماندگاريشان خوش بود و از سويي جمشيد براي گرينكارت هر دو اقدام كرده بود.
اولين برخوردها، با كمي بحث و گفتگو پايان يافت، من از مادرم خواستم كوتاه بيايد، ولي يك هفته بعد دوباره درگيري بالا گرفت، اين بار جمشيد مادرش را دعوت به سكوت و تسليم كرد ولي بعد از مدتي احساس كرديم جنگ پنهاني در جريان است. درحاليكه ما بيخبريم، ولي بچهها رنج ميبرند و غصه ميخورند و براي تفاهم و آشتي آنها دست به هر كاري ميزنند.
در اين ضمن من و جمشيد خود را مديون مادران خود ميدانستيم، چرا كه علاوه بر پرستاري بچهها، هركدام مبلغي قابل توجه براي خريد خانه تازه بما هديه كرده بودند و ما هم با تزئين آن دو اتاق، به آنها فهمانده بوديم كه حضورشان را در خانه نياز داريم و سپاسگزارشان هم هستيم.
شايد باور نكنيد ولي در طي يكسال چنان ماجرا پيچيده و سخت شد كه گاه به درگيري ميان من و جمشيد و بعد بچهها كشيد، عاقبت جمشيد مدتي از خانه قهر كرد، دختر بزرگم به خانه دوستش نقل مكان نمود و من در اوج نااميدي و افسردگي، كار را به جدايي كشاندم و در حاليكه هيچيك از اطرافيان در باورشان نميگنجيد، من و جمشيد از هم جدا شديم، او با مادرش به آپارتماني نقل مكان كرد و من و بچهها و مادرم درآن خانه مانديم.
در طي يكسال و اندي بر ما چه گذشت، خود قصهاي است جداگانه ولي درايت و تجربه دو مادربزرگ از سويي، احترام و احتياط من و جمشيد بعد از جدايي در مورد يكديگر، رعايت همه جنبههاي انساني و عاطفي و خانوادگي از سوي ديگر، درواقع هر پل شكستهاي را ترميم ساخت، چون در آخرين ديدار من و جمشيد بمناسبت فارغالتحصيلي دخترديگرمان چنان رفتار احترامآميز توام با عشق نشان داديم كه همه آنها كه دورادور تماشايمان ميكردند به اين باور رسيدند كه ما دو عاشق راستين هستيم و جداييمان نيز دروغي بيش نيست!
از حدود 2 ماه قبل، مادربزرگها با هم ديدار كرده و هر كدام با همان سياست خاص و دورانديشانه خود نزديك هم جداگانه آپارتماني اجاره كردند، زندگي سادهاي تهيه ديدند و خيلي غيرمنتظره از خانههاي من و جمشيد بيرون رفتند بعد در طي اين مدت با ترتيب ديدارهاي گرم و صميمانهاي، من و جمشيد را دوباره به هم نزديك ساختند و درست هفته قبل، ويديوهاي خانوادگيمان را آخر شب پخش كردند ودرحاليكه فرياد شوق بچهها، از ديدن بچگيهايشان به آسمان ميرفت، در يك لحظه بخود آمديم كه هر دو مادربزرگ به آپارتمانهاي خود بازگشتند، بچهها به اتاقهايشان رفته بودند و من و جمشيد هنوز با مسرت به آن روزهاي خوش گذشته چشم دوخته بوديم. تا بخود آمدم، سر جمشيد را روي شانهام احساس كردم و دستهاي مهربانش را كه جلوي سيل اشكهايم را ميگرفت.