پيروز از نيويورك:
عاقبت گرگم تو بودي!
آن روز وقتي خسته و سرگشته در كافيشاپ كمپاني، در خود غرق بودم و به آينده زندگيم ميانديشيدم، امير يكي از همكاران تازه، به سراغم آمده و بظاهر دلسوزانه پرسيد چه بر من ميگذرد؟ قصه غصههايم را برايش بازگو كردم، كه كاش چنين نميكردم.
قصه من از روزي شروع ميشود كه در سفري به آلمان، در يك كنسرت نوروزي با شيده آشنا شدم، دخترخالههايم او را به من معرفي كردند، ميگفتند سالهاست در آلمان درس ميخوانده و كار ميكند، ولي همه روياهايش در سفر و اقامت هميشگي در آمريكا خلاصه شده است.
اين حرفها كنجكاوي مرا برانگيخت، بطوريكه در ديدار بعدي، با شيده درباره به اصطلاح روياهايش حرف زديم، ميگفت هميشه خواب ديده كه در آمريكا صاحب زندگي خوب و ثروت فراوان شده است، خودبخود همه برنامههايش را تنظيم كرده تا روزي خودش را به آن سرزمين طلايي برساند!
متاسفانه بدليل پيشآمدن مسائلي، من خيلي سريع به نيويورك بازگشتم و ديگر فرصتي براي خداحافظي با شيده پيش نيامد، ولي او يكي دو بار بمن زنگ زد و بعد هم خبر داد كه در تدارك سفر است، من هم استقبال كرده و به او گفتم هر كاري از دستم برآيد كوتاهي نخواهم كرد.
سرانجام شيده به سرزمين آرزوهايش آمد، بدليل سفارش دخترخالههايم، او را بطور موقت در خانهام پذيرفتم. يك اتاق با همه وسايل و امكانات در اختيارش گذاشتم، مرتب از اينكه ياريش دادهام ابراز شرمندگي ميكرد، تا كمكم در وجود هم نقطههاي مشتركي يافتيم، با هم به ديسكو و كنسرت و رقص و كافه رفتيم و عاقبت احساس كرديم بهم علاقمند شدهايم.
شيده به شوخي ميگفت پس ثروت و گنج و روياهاي من در وجود تو بود و من بي خبر بودم! من هم اضافه ميكردم كه شايد سرنوشت تو را كه مهربان و زيبا و نجيب هستي در برابر من قرار داده!
من هنوز قصد ازدواج نداشتم چون پدرم در ايران بيمار و بستري بود، بزرگترين آرزوي مادرم، حضور در مراسم ازدواج من بود. از سويي هنوز زندگي دلخواه خود را نساخته بودم، هنوز كار ايدهآل خود را نيافته بودم. ولي متاسفانه زمزمههايي از سوي شيده آغاز شده بود، كه خانوادهاش در جريان اين رابطه هستند، همه انتظار دارند كه هر چه زودتر اين رابطه به ازدواج رسمي بيانجامد.
شيده بمرور گريههايش آغاز شد و در حاليكه برايش كاري پيدا كرده بودم و ميكوشيدم سرش ر اگرم كند، دچار نوعي افسردگي و انزوا شد، من در شرايطي كه احساس ميكردم او دارد از دست ميرود، تن به ازدواج دادم و البته آنرا از خانواده خود پنهان كردم، تا در آن شرايط مرا بي تفاوت در خانواده نشناسند.
بعد از يكسال شيده عوض شد، مرتب ميگفت اگر تو مرا طلاق بدهي، اگر رهايم كني، من در اين جنگل چه خواهم كرد، من كه درواقع سهمي از زندگي تو ندارم، من كه در اين سرزمين آشنا و تكيهگاهي جز تو ندارم. نميدانستم چكنم، ولي بهرحال چون دوستش داشتم، مالكيت آپارتمانم را نيز با او قسمت كردم و همين او را خوشحال كرد ولي در عين حال تازه فهميده بودم كه او زن حسود و حساسي است، همين اخلاق و يا شايد بيماري او مرا به كلافگي كشيده بود. بطوريكه حتي حق صحبت كردن با زنان آشنا و دوست و همكاران را در برابر او نداشتم!
يكبار كه به جشن نوروزي رفته بوديم و با اصرار دوستي، با همسرش رقصيدم، خانهام جهنم شد و شيده شب و روزش گريه شد. در آن روزهاي سخت بود كه امير همكار تازهام كوشيد بمن ياري بدهد، از من خواست تا با دوست دخترش به سراغ شيده بروند، او را به حرف بكشند، چشم و گوش او را بروي منطق و عقل باز كنند و خلاصه به او بفهمانند كه من چقدر همسر وفادار و عاشقي هستم.
رفت وآمدهاي تازه آغاز شد، امير بظاهر دلسوزانه ميكوشيد تا شيده را آرام كند، گرچه هنوز ميان من و شيده كدورت و قهر ادامه داشت، ولي امير چند بار او را با خود به اتفاق دوست دخترش به رستوران و ديدن تاتر برد، احساس ميكردم در روحيه شيده تاثير مثبت گذاشته و خودبخود همين سبب دوستي عميقتري ميان ما شد.
من كه بجرات براي اولينبار در زندگيم عاشق يك زن شده بودم، دلم ميخواست با وجود فراز و نشيبهاي اخلاقي شيده او را خوشحال و خوشبخت كنم. هر بار كه ميانمان اختلاف و درگيري پيش ميا~مد كوتاه ميآمدم و در همان زمان نيز از امير و دوست دخترش ياري ميطلبيدم، آنها هم بلافاصله پيدايشان ميشد، تا بدليلي ميان امير و همراه زندگيش جدايي افتاد ولي امير همچنان ميكوشيد حلال مشكلات ما باشد و من او را بعنوان صميميترين و مطمئنترين دوست خود تا حريم خانه و زندگي و خصوصيترين مسائل خود برده بودم.
در آستانه خريد خانهاي بوديم، آپارتمان مشتركمان را فروخته و با توصيه امير همه پولش را به حساب شيده واريز كرده بودم، تا با خيال راحت خانه دلخواهمان را برگزيده و بخرم تا او احساس امنيت بيشتري بكند.
يكسال قبل بود، وقتي خسته از سر كار باز گشتم، آپارتمان اجارهايمان را خالي ديدم، همه جا سكوت بود، از شيده هم خبري نبود، سرگردان و حيرتزده به هر سويي ميدويدم، عاقبت احساس كردم شيده از آنجا رفته است. نميدانم چرا همان نيمه شب، حساب بانكي او را چك كردم، كاملا خالي بود. به امير زنگ زدم، تلفناش قطع بود، خندهام گرفت، مثل ماجراي يك فيلم سينمايي بود. نميدانم چرا احساس سبكي ميكردم، انگار من نياز به چنين تجربه تلخي داشتم، تجربه تلخي كه امروز از من انسان تازهاي ساخته، انساني كه حريم زندگيش را بروي هر كسي نميگشايد.