فرخ از نيويورك
چه بلاها كه بر سرشان نياوردم!
وقتي در برابر ساختمان محل اقامت پدر و مادرم ايستادم، هنوز باورم نميشد، اين همه سال پردردسر و جنجالآفرين را پشت سر گذاشته باشم.
آنروز كه ايران را پشت سر ميگذاشتيم، من پسرك 4 سالهاي بودم، كه از آغوش پدرم پائين نميآمدم، جيبهايم پر از خوردنيهاي مادر بزرگ بود و چشمانم بدنبال خاله مهربانم ميگشت كه هميشه با يك بغل اسباببازي به خانهمان ميآمد.
بعدها فهميدم بدليل اينكه خواهرم شلاق بدحجابي خورد، پدر و مادر تصميم به ترك ايران ميگيرند و همه ريسك اين كوچ عجولانه و بدون برنامه را ميپذيرند. خيليها به پدرم قول كمك و راهنمايي داده بودند، جالب اينكه چند نفرشان همان روزهاي اول غيب ميشوند و يكي دو تا هم تا جيب پدر را خالي نميكنند رهايشان نميسازند!
زندگي ما در نيويورك از صفر آغاز ميشود، پدر و مادر هر دو به كار ميپردازند، هر دو شب و روز ميدوند، چرا كه ديگر همه پلهاي بازگشت ويران شده بود، پناهندگي سياسي و حضور پدر در يكي دو مراسم سياي، انديشه بازگشت را باطل كرده بود.
من وخواهر و دو برادرم ميديديم كه چگونه پدر و مادر كار ميكنند، گاه شبها از درد دست و پا و خستگي زياد خوابشان نميبرد، ولي درك آن موقعيت براي ما آسان نبود، دنياي ما، دنياي ديگري بود. ما بدنبال خواستههاي خود بوديم، همه آنچه بچههاي ديگر داشتند، ما هم طلب ميكرديم.
يكبار كه پدر بدليل بيماري به بيمارستان انتقال يافت، مادر حتي فرصت خوردن غذا هم نداشت، هر روز ساعت 6 صبح ما را به يك همسايه ايراني ميسپرد و خوابآلود سر كارش ميرفت و در ميانه روز، دوبار آنهم به مدت نيم ساعت او را ميديديم و شبها، همه در خواب بوديم كه مادر ميا~مد و اگر برخي شبها از صداي نالهاش بيدار ميشديم ميفهميديم كه بازگشته است.
خواهر بزرگمان همان خواهري كه سبب ساز اين كوچ اجباري شد، وقتي كالج را تمام كرد به دوستان خود پيوست و كاري پيدا كرد و خانه را ترك نمود و بقول مادر حتي يكروز هم فريادرس ما نشد.
دو برادرم كه يكي بزرگتر و يكي كوچكتر بود، سركشيها را آغاز كرده بودند، برادر بزرگتر اتومبيل ميخواست، پول توجيبي كافي ميخواست، شبها دير به خانه ميآمد، در درسهاي مدرسه مرتبا دچار اشكال بود و خانه ما پر از نامههاي معلمين بود، برادر كوچكترم دوستان تازهاي پيدا كرده و بارها كارشان به زد و خورد كشيده و پدرم نيز ناچار به مراجعه به مدرسه و دادن توضيح و تعهد شده بود.
من هم در 19 سالگي عاشق شدم، عاشق يك زن پا به سن گذاشته اهل مكزيك، مادر يكي از دوستانم بود، روزي كه مادرم ماجرا را فهميد آنقدر سرش را به ديوار كوبيد كه من ترسيدم كار دست خودش بدهد، من بر سر اين عشق با پدرم درگير شدم و يكبار كه ساعت 4 صبح به خانه آمدم، پدر عذرم را خواست، من هم به خانه آن زن رفتم و همانجا ماندگار شدم و خودبخود از مدرسه بازماندم و ناچار به كار پرداختم و يكروز بخود آمدم كه نانآور يك خانواده 4 نفره بودم، كه يكي از آنها همكلاسي سابقم بود كه هنوز به مدرسه ميرفت و مرا در حد پدر خود ميدانست! يكروز از آن خانه هم بيرون آمدم، طفلك مادرم مرتب گريه ميكرد، از من ميخواست به مدرسه برگردم، ميگفت پدرم مرا بخشيده و بهتر است به خانه برگردم، ولي من ديگر آن پسر يكسال پيش نبودم، من روزها كار ميكردم، شبها در نايت كلابها بودم، مشروب ميخوردم، قمار ميكردم، عضو يك گروه تقريبا گنگ محلي بودم، در دو سه درگيري شركت كرده بودم و عاقبت نيز دستگير شدم، 5 روز در زندان ماندم، خوشبختانه چون مدركي عليه من نبود، آزادم كردند، ولي همين حادثه مرا تكان داد، ديدار با آن زندانيان خطرناك، عاقبت جوانهايي كه بيشترشان در سن و سال من بودند ولي آيندهشان تاريك و سياه بود، مرا به خود آورد.
با كمك يك انسان خوب كه بقولي صاحب كار قبليام بود، يك كار تازه پيدا كردم، همزمان درس را شروع كردم، كمكم خودم را از همه آلودگيها پاك كردم و با هدف اينكه روزي سالم به آغوش خانواده باز گردم، شب و روز خود را در كار و درس غرق كردم.
6 سال طول كشيد، تا من كالج و دانشگاه را تمام كردم، باور كنيد در طي اين مدت تجربه صدساله بدست آورده بودم همزمان يك كار خوب دست و پا كردم، دو استاد خوب و مهربان بمن خيلي كمك كردند، مشاوران دانشگاه همه جا با من بودند، تا من بعد از 6 سال تحصيل و كار شبانه روزي و شايد بعد از 9 سال دوري از كانون خانواده، تصميم به بازگشت گرفتم، پدر ومادرم به محل ديگري رفته بودند، من آدرس جديدشان را از دوستي گرفتم، آنروز وقتي در برابر آپارتمان كوچك پدر ومادرمان ايستادم،هنوز باورم نميشد، آن همه سال پردردسر را پشت سر گذاشته باشم زنگ در را زدم، چند لحظه بعد مادرم را ديدم كه در آستانه در ايستاده بود، آنقدر شكسته و پير شده بود، كه باورم نميشد، از شدت هيجان همانجا زانو زدم، بعد پدرم پيدايش شد همه موهايش سپيد شده بود، ديگر از آن قامت كشيده و سرافراز خبري نبود، وقتي هر دو را به آغوش كشيدم، شانههايم از سيل اشكشان خيس شده. در گوش شان گفتم همه آن روزهاي سياه گذشته، آمدهام تا دوباره با هم به روزهاي روشن سفر كنيم.
يكساعت بعد پدر روي مبل خوابش برده بود، بروي صورتش آرامش عميقي سايه انداخته بود و مادر چون هميشه در آشپزخانه يك غذاي خوشمزه ميپخت.