1321-1

‌رويا از دبي زنگ زده بود
وعدههاي طلايي
كه به پوچي مي‌رسد

يك سال تمام است در دبي انتظار مي‌كشم، انتظار شوهري را كه عاشق بود و دلش بچه‌هاي بسيار مي‌خواست!
من هم مثل بسياري ازدختران داخل ايران، در حال تحصيل در دانشگاه بودم، به آينده خود مي‌انديشيدم، اينكه شوهري مهربان بيابم، روزي مادر بشوم، آنها را بزرگ كنم به ثمر برسانم و شاهد پروازشان باشم و يكروز هم مثل مادر خودم، همه عشقم  در نوه هايم خلاصه شود كه دور و برم را پر كرده‌اند.
باور كنيد من به تنها چيزي كه نمي‌انديشيدم سفر به خارج و وصلت با مردي مقيم امريكا بود، چون اينگونه شوهرها،براي دختران داخل ايران مثل بليط لاتاري است، اگر برنده شوي، هميشه خوشبخت ميشوي و اگر بازنده كلي پكر و دلخور. من دلم نمي‌خواست در جريان چنين شانس‌هايي قرار بگيرم، ولي انگار سرنوشت برايم رقم ديگري زده بود، چون يكروز كه از دانشگاه برگشته بودم، خانه را شلوغ ديدم، خواهر كوچكم جلوي در با لبخند مرموزي ايستاده بود، پرسيدم  طوري شده؟ گفت نه شانس در خانه‌ات را زده!  پرسيدم  چه شانسي؟ گفت يك خواستگار خوب و تحصيلكرده  و ثروتمند از امريكا يكسره به سراغ تو آمده است!
نيم ساعت بعد  در جمع مهمانان تازه نشسته بودم، مادر حميد مي‌گفت پسرم عكس‌هاي تو را ديده، دخترخاله‌ات در امريكا نشانش داده، يكي دو تا از ويديوهاي عروسي برادرت را هم ديده، همزمان حميد  لب به سخن گشود و گفت روياخانم! كسي از سرنوشت خود خبر ندارد، من اصلا قرار نبود براي ازدواج به ايران بيايم. ولي مثل اينكه كسي از فردايش خبر ندارد.
حميد توضيح داد كه رشته مهندسي خوانده، در يك موسسه بزرگ كار مي‌كند. يك خانه سه اتاق خوابه دارد، همه نوع امكانات زندگي در اختيارش هست، كم و كسري ندارد، دلش چند بچه مي‌خواهد و اينكه يك زندگي پر از تفاهم بسازد.
بعد از دو سه ديدار، من هم از حميد خوشم آمد ولي نميدانم چرا دلم شور ميزد، از بس شنيده بودم دخترهاي داخل به خارج ميروند و در آنجا بسياري دچار سردرگمي، اختلاف و درگيري و طلاق مي‌شوند، با خود مي‌گفتم از كجا معلوم پشت همين چهره آرام يك هيولاي خشن نخوابيده باشد؟
بهرصورت ما ازدواج كرديم، با هم به دبي آمديم تا براي ويزا اقدام كنيم، نميدانم چرا آنروزها خيلي به ندرت ويزا مي‌دادند، بروي گذرنامه من هم مهر زدند، ولي حميد گفت بالاخره راههايي را پيدا ميكند حدود يك ماه در دبي مانديم مثل يك زن و شوهر عاشق، همه  جا را زير پا گذاشتيم، ولي هنوز راهي براي ويزاي من پيدا نشده بود حميد گفت بهتر است برايم اتاقي اجاره كند، بعد خود به امريكا برگردد ، با وكيل خود اقدامات تازه‌اي را شروع كند. من كه چاره‌اي نداشتم، همانجا ماندم، حميد رفت، هفته‌اي دو سه بار تلفني حرف ميزديم. درحاليكه او مبلغي نزد من گذاشته بود تا مخارج خود را تامين كنم، ولي با اينحال پدرم مرتب حواله مي‌فرستاد، تا من راحتتر زندگي كنم، گاه نيز توصيه مي‌كرد به ايران برگردم تا تكليف ويزا روشن شود، ولي من راستش رويي براي بازگشت   و نگاه‌هاي عجيب ديگران را نداشتم.بعد از 4‌ ماه حميد پشت تلفن اعتراف كرد كه هنوز طلاق رسمي از همسر سابقش تمام نشده و بايد صبر كند، و گرنه او دردسر مي‌آفريد!
 من تازه فهميدم دلشوره هايم بي دليل نبوده. 2‌ ماه بعد حميد تلفني گفت اين زن دست بردار نيست،  تاحدي  پي برده كه من چنين وصلتي انجام داده‌ام، منتظر است تا تو از راه برسي و برايت مشكل قانوني بسازد و مرا هم روانه زندان كند!
من سرگردان در دبي مانده بودم، جرات بيرون رفتن نداشتم، چون بهرحال در يك سرزمين ديگر،‌يك زن تنها در ميان مشتي مرد كه به شكار عادت كرده‌اند، صلاح نبود وخودبخود بيشتر وقت من درهمان اتاق كوچك  مي‌گذشت و صدايم در نيامد.
براي اينكه به طريقي سرم را گرم كنم، با ياري يك همسايه ايراني در يك آرايشگاه كاري گرفتم، من تنها كسي بودم كه از سحرگاه تا ديرهنگام  در آن سالن كار مي‌كردم، همين كار سخت و مداوم، تا حدي مرا سرگرم كرده بود، از آن خيالات گوناگون بيرون آمده بودم،ولي هنوز بلاتكليف بودم، يكي دو بار خودم تصميم به رفتن  به سفارت و تقاضاي ويزا كردم، ولي هر بار حميد مرا باز مي‌داشت و مي‌گفت اگر يكبار ديگر “مهر” به گذرنامه‌ات بخورد، تا سالها امكان گرفتن ويزا نخواهي داشت. در ماه يازدهم اقامتم در دبي، حميد خبر داد كه ناچار شده با همسر سابقش آشتي كند چون او قصد داشته با صاحب شدن خانه و زندگي و يك مقرري ماهانه، در حقيقت زندگي او را فلج كند! من سرگردان پرسيدم با چنين شرايطي من در اينجا چكنم؟ حميد گفت راه چاره‌اي پيدا مي‌كنم، نمي‌گذارم تو در چنين حال و روزي بماني.
درست يكسال بعد از رفتن حميد و بلاتكليفي من، حميد ديروز تلفني پيشنهاد تازه‌اي داد، اينكه من همچنان در دبي بمانم،كاركنم، او هم سالي يكي دو بار به من سر بزند و اين زندگي را ادامه بدهيم، تا همسر اولش دست از لجبازي بردارد و پي كارش برود و بعد ما به زندگي واقعي خود ادامه دهيم!
حقيقت را بخواهيد، من تنها زن سرگردان ايراني در دبي نيستم كه در چنين كلاف سردرگمي اسيرم. در جريان  رفت و آمد دخترها و خانم‌هاي جوان و ميانسال به اين سالن فهميدم كه بسياري چون من در يك زندگي دو گانه و يا بلاتكليف بسر مي‌برند. مرداني چون حميد، پايگاهي  در دبي و يا تركيه براي خود ساخته‌اند، تا تعطيلات سالانه خود را با زناني چون من، قانوني و به قولي شرعي بگذرانند و برايشان مهم نيست كه اين زندگي سرگشته و بلاتكليف چه بروز زناني چون من مي‌آورند.
شايد كه من در فرداهاي تازه در اينجا نمانم، چرا كه تحمل اين زندگي بدون آينده را ندارم، ولي از حميدآقاها بپرسيد چرا ناگهان به دل دختران درون اميد ميدهند و بعد اينگونه در برزخ‌ رهايشان مي‌سازند؟

 

1321-2