ره آورد سفر تركيه
دختري نوجوان در دفتر جوانان در تركيه
شغل شرمآميزي
كه شوهرم تدارك ديده بود
دختري حدود پانزده شانزده ساله بود، به دفتر موقت مجله جوانان در استانبول پناه آورده بود، اشكهايش يك لحظه بند نميآمد، بغض جلوي حرف زدنش را گرفته بود ولي سرانجام تا حدي آرام شد و سفره دلش را باز كرد.
… 3 ماه است در استانبول زندگي ميكنم ظاهرا اسمش زندگي است، ولي درواقع در يك برزخ بزرگ بسر ميبرم. بارها قصد خودكشي كردهام ولي حتي جرات اين كار را هم ندارم راستش را بخواهيد دلم به حال مادرم ميسوزد، وگرنه يكشب از بالاي پل بدون حفاظ اين فريويهاي دودآلود خودم را پائين ميانداختم.
من تا چند ماه پيش در عالم نوجواني خودم خوش بودم، با بچههاي مدرسه، با دختران همسايه و با يك عشق ساده و بي پيرايه پسري كه مثل خودم ساده و مهربان و بي غل و غش بود.
من در همه عمرم خارج را نديده بودم. نميدانم چه شد كه مادرم تصميم گرفت با دو سه دوست نزديك خود سري به تركيه بزنيم، همه راه افتاديم. من همه وجودم پر از هيجان سفر بود، گرچه دلتنگي آن عشق ساده و پاك، كمي قلبم را فشرده بود، ولي بهرحال اين سفر براي من يك تجربه بزرگ بود. درون اتوبوس ايران تركيه، مادرم براي اولين بار به من فهماند كه از ماجراي عشق من خبر دارد و من قسم خوردم يك رابطه پاك است، ولي مادرم عقيده داشت همين رابطههاي پاك، به فرار دخترها از خانوادهها انجاميده است، بهتر اينكه من بكلي او را فراموش كنم و هرچه زو دتر براي يك وصلت آماده شوم. من كه اصلا الفباي يك ازدواج دائمي را هم نميدانستم ، از مادرم پرسيدم چرا! با عجله ؟ گفت دختري كه چشم و گوشش باز شود دردسرآفرين است!
من خوب ميدانستم كه مادرم زني فداكار و دلسوز و مسئول و عاشق همه ماست، ولي هيچگاه متوجه چنين حساسيتهايي از جانب او نشده بودم. بهرصورت ساكت شدم و به انتظار سرنوشت خود ماندم، سرنوشتي كه در اصل بدست مادرم رقم ميخورد.
دو روز اول را در استانبول هيجان زده و تا حدي گيج بوديم، ديدن آن همه رفت و آمد، چهرههاي تازه با لباسها و صورتهاي بزك كرده و شايد موجي از دختران خوشگل و بلندقامت روسي، ما را مات كرده بود در شب سوم اقامتمان در هتل، درون رستوران نشسته بوديم كه آقايي به اتفاق خانمي مسن به ما نزديك شدند، از مادرم اجازه گرفتند كنارش بنشينند و خواسته مهمي را مطرح كنند.
من در يك لحظه دلم لرزيد، انگار نيرويي به من گفت اينها آمدهاند تا تورا شكار كنند، با دقت به چهره آن مرد نگاه كردم، در چشمانش نوعي بدجنسي موج ميزد، مادرش سعي داشت با چرب زباني مادرم را كاملا تحت تاثير قرار دهد. خيلي زود حرف دل خود را زدند، اينكه مرا پسنديدهاند، اينكه من ايدهال ترين دختر براي پسرشان هستم و اينكه اگر مادرم رضايت بدهد، همين امروز و فردا بساط عقد و عروسي را راه مياندازند.
مادرم ابتدا بهانه آورد كه من تازه 18 ساله شدهام ، مادر آن آقا گفت ما تازه فكر ميكرديم دخترتان 15 ساله است! پس ديگر مانعي نيست! مادرم اجازه خواست با پدرم حرف بزند، گرچه من ميدانستم پدرم در چنين مواردي هيچ كاره است.
شب مادرم و دوستانش مرا محاصره كردند، عقيده داشتند اگر خواستگار من اوضاع پولي خوبي داشته باشد و مرا تامين كند، بزرگترين شانس را آوردهام، چون بنابه گفته مادر خواستگار من زندگي مشترك ما در همين استانبول خواهد بود تا اقامت داماد آينده در آلمان درست شود و ما هم به مونيخ نقل مكان كنيم.
من كه ميدانستم اگر اعتراضي هم بكنم به جايي نميرسد، خودبخود سرم را پائين انداختم و گفتم هرچه مادرم تصميم بگيرد من اطاعت ميكنم. بعد هم خيلي سريع همه كارها پيگيري شد، آن آقا مدارك و شواهدي ظاهرا رو كرد كه به مادرم و دوستانش ثابت شد كه آينده خوب و همچنين مناسب براي زندگي مشتركمان دارد.
در طي ده روز احمد عاشقترين مرد دنيا شد، گل به پايم ميريخت، از من خواست حكم كنم تا او خود را از بالاي ساختمان به پائين پرتاب كند! ميگفت در همان نظر اول عاشق من شده و به مادرش گفته اگر اين دختر را از دست بدهي ديگر هرگز تن به ازدواج نخواهد داد.
مراسم عقد و ازدواج ما خيلي ساده برگزار شد. پدرم تلفني در جريان بود و مادرم و دوستانش كلي هديه از سوي داماد و مادر داماد دريافت داشتند، عاقبت در يك روز نيمه سرد آفتابي مرا به احمد سپردند و رفتند. من تا 20 روز ميان زمين و هوا بودم، گاه احمد خوشحال و خوش اخلاق بود. گاه بداخلاق و پرخاشگر. تا يكشب احمد به مادرم زنگ زد و گفت به ماه عسل سه ماهه ميرويم و وقتي برگشتيم تلفن ميكنيم، بعد هم يك بسته هديه براي مادرم پست كرد و مرا از استانبول به حومه شهر و بدرون خانهاي برد كه ده دختر ديگر هم سن و سال من آنجا بودند توي چشم همهشان نم اشك ديده ميشد، همه غمگين و افسرده بودند،وقتي از يكي پرسيدم اين جا چه خبر است؟ پوزخندي زد و گفت بعدا خودت ميفهمي! گرچه من بعد از ماهها فهميدم اينكه احمد و دوستانش شغل شريفي دارند. ظاهرا با دخترهاي خوشگل و خوش اندام ازدواج ميكنند بعد آنها را به خودفروشي وا ميدارند!
شغل شرمآميز من، ابتدا با تهديد و كتك آغاز شده و بعد هم با بيتفاوتي ادامه يافت، ولي من براستي طاقت چنين موقعيتي را نداشتم ضمن اينكه احمد گاه با مهرباني ساختگي مرا بغل كرده و ميبوسيد و ميگفت اين روزهاي بظاهر سخت زود خواهد گذشت، چرا كه او بدليل بدهكاري بزرگي كه به اداره كنندگان اين خانه دارد و بدليل خطرناك بودن آنها ناچار تن به اين ذلت داده و من اگر فداكاري كنم، اين روزهاي بلند، كوتاه و گذرا شده و به آزادي و سفر به آلمان خواهد انجاميد. من كه هنوز حرفهاي احمد را باور ميكردم، اين چند ماه را از سر گذراندم تا يكشب براثر اتفاق، از پشت در شاهد گفتگوي احمد و دوستانش بودم، دوستاني كه بيشترشان غير ايراني و غير ترك بودند. آنها يك باند بودند كه در پي شكار دخترها به هتلها و رستورانها به اماكن تفريحي و مغازهها ميروند، بعد اگر لازم باشد ظاهرا با دخترهاي ايدهآل و خوش هيكل و زيبا ازدواج ميكنند و آنها را به خودفروشي وا ميدارند.
در آن روز بود كه دست به مقاومت زدم، چند بار كتك سختي خوردم، چند بار بدليل هجوم و خشونت مشتريان كارم به بيمارستان كشيد، يكبار كه ميخواستم از بيمارستان كمك بطلبم، پرستاري كه گويا از عوامل اينها بود با مشت به صورتم كوبيد!
امروز از بيمارستان گريختم، با كمك يك رهگذر دلسوز به اين ساختمان آمدم تا كسي مرا به ايران بازگرداند. خوشبختانه دفتر جوانان را يافتم، جايي كه فريادم را به گوش خانوادهها برسانم، به گوش مادران سادهدلي كه فكر ميكنند با يك ازدواج، همه مشكلات زندگي دخترهايشان حل ميشود و سر و سامان ميگيرند. به گوش خانوادها كه بدانند در پشت هر ديواري، در پشت هر چهره بظاهر آرامي گاه ديوي در كمين است.
…. تا شهلا بامادرش حرف نزد، تا مادر قول نداد به اتفاق پدر شهلا خود را به استانبول برساند، خيالمان راحت نشد، گرچه خانوادههاي مهربان ايراني براي پناه دادن شهلا در صف ايستاده بودند در يك چشم بر هم زدن در آغوش پر مهر آنها گم شد.