حرفهاي سيمين -واشنگتن

درجستجوي جواني
                      از دست رفته!

من بارها از خود پرسيده‌ام: آيا در اين زمانه براي نجابت و پاكي، براي فداكاري و وفاداري، براي بردباري و شكيبائي قدر و قيمتي هم گذاشته‌اند؟! يا چون هميشه مردان خوب و عاشق و دلسوز نصيب زنان سربهوا و بيوفا مي‌شوند و زنان فداكار و نجيب و از جان گذشته نيز نصيب مردان خشن و بي احساس؟!
وقتي دفتر زندگيم را ورق مي‌زنم، هرچه بدنبال روزهاي خوش مي‌گردم كمتر مي‌يابم. روزهايي كه بايد نصيب من هم مي‌شد. من بيست و سه ساله بودم كه ازدواج كردم.  يكدختر تهراني و كاملا مدرن و شوهرم مردي بزرگ شده در شهري كوچك و در ميان تعصب‌هاي خشك مذهبي.
من آنروزها در يك شركت كار مي‌كردم، بدليل زيبايي خيره‌كننده، از هر سويي باخواستگاران جورواجور  روبرو بودم. ولي هنوز خود را آماده‌ براي يك زندگي مشترك نمي‌ديدم، ولي راستش نمي‌دانم چه شد كه با وجود موجي از مخالفت‌هاي خانواده و دوستان، بله راگفته و حلقه ازدواج را بدست كردم.
من با هزاران آرزو، با روياهاي عاشقانه، با اميد بسيار به خانه شوهر رفتم،ولي درست دو شب بعد از عروسي، بهانه‌گيري‌هاو كتك زدن‌ها آغاز شد. اينكه چرا در خيابان سرم را برگرداندم!  چرا به دوست شوهرم سلام گفتم! چرا خنديدم! چرا وجودم پر از انرژي و حركت است و هزاران چراهاي ديگر، كه مرا  بدرون زنداني هدايت كرد كه پر از سياهي و تاريكي بود.
من هر روز و شب كتك ميخوردم، جرات مراجعه به خانواده را هم نداشتم چون خود خواسته بودم، و  در برابر مخالفت‌هايشان ايستاده بودم. در اين ميان اثر كتك‌ها، همه دست و پاي و صورتم را كبود و سياه كرده بود.همين مرا كم‌كم منزوي كرد، من كه هميشه پر از انرژي، پر از شادي و اميد و حركت بودم، من كه به هر جمعي وارد مي‌شدم همه را مي‌خنداندم، به همه اميد مي‌دادم، حالا خود به موجودي خاموش و گوشه‌گير مبدل شده بودم. از ترس فريادها و چراهاي شوهرم، نه با كسي رفت و آمد داشتم و نه حتي با كسي حرف ميزدم بمرور همه دوستانم از دور و برم پريدند، چون نه امكان رفت و آمد داشتم و نه جرات دوستي. وقتي باخانواده‌ام روبرو مي‌شدم، از شوهرم ستايش و تعريف مي‌كردم، او را ايده‌آل ترين شوهر دنيا معرفي مي‌كردم و در دل اشك مي‌ريختم و به مرور از رفتن به مهماني‌ها و گردهمايي‌هاي خانوادگي هم دست كشيدم، چون هيچگاه ظاهرم سالم نبود، هميشه صورت و دستهايم زخمي بود.
دامنه محدوديت‌ها به همه جا كشيد، اينكه وقتي در اداره باكسي حرف ميزني، نبايد سرت را بالا كني،وقتي با رئيس اداره سخن مي‌گويي مبادا بخندي! نبايد در دسترس رئيس وهمكارانت باشي! نبايد ها را محدودتر كرد و زندانم را كوچكتر و تاريك. شب‌ها وقتي خسته  و كوفته و زخمي به بستر مي‌رفتم، از خدايم  مي‌خواستم يا مرا راحت كند، يا شوهرم  به نوعي به عقوبتي برساند. اين ناله هر شب من بود، تا در 24‌سالگي پسرم را  و در 28‌ سالگي دخترم را بدنيا آوردم، او حتي بخاطر تولد فرزند دختر به بيمارستان هم سري نزد، چراكه مي‌گفت سرافكنده مي‌شود.
سرانجام يكروز مرا واداشت تا از كارم دست بكشم و با او راهي شهرستان شوم، هرچه گريه و زاري كردم، اثري نداشت كوله بار اندوه خود را بسته و با او راهي ديار تازه شدم، در آن روزهاي ستم و ظلم، تصميم گرفتم همه زندگيم را فداي بچه‌هايم بكنم، همه عشقم را به پاي آنها بريزم، تا از بار سنگين شكنجه و درد و غم بكاهم.
درست يادم هست دخترم 13‌ ساله بود، كه شوهرم به بيماري مهلكي دچار شد، دو سال زندگي ما پر ازعذاب و زجر و درد شد، شوهرم درد مي‌كشيد، بمرور چون شمعي ذوب مي‌شد و من شب و روز چون پروانه بدورش مي‌گشتم، برايش پرستار دلسوزي بودم، او كه روزي مردي ورزشكار و پرقدرت بود، حالا هر روز تكيده‌تر و لاغرتر مي‌شد، كم‌كم به موجود نحيف و  كوچكي تبديل شد، ولي من همچنان فداكارانه كنارش بودم او را به حمام مي‌بردم، مي‌شستم، سرش را شانه مي‌كردم. غذاهاي مقوي برايش مي‌پختم و در تنهايي اشك مي‌ريختم، اشك براي او، براي خودم و براي جواني‌ام كه از دست ميرفت. گاه از خود مي‌پرسيدم نكند نفرين‌هاي من او را به چنين روزي انداخت؟ در آن لحظات از خداي خود طلب عفو ميكردم، چون من انسان سنگدلي نبودم، هر بار كه به يادم مي‌آمد چگونه با شلاق و كمربند به جانم مي‌افتاد و با من چنان مي‌كرد كه حتي تا هفته‌ها قدرت خروج از خانه را نداشتم و گاه شبها تا صبح از درد اشك مي‌ريختم ، كمي آرام مي‌گرفتم ولي وقتي به بي پدري بچه‌هايم مي‌انديشيدم دلم مي‌گرفت، چون بچه‌هايم همه اميد و آرزوي من بودند.
بعد از يك دوره سخت بيماري، در روزهايي كه هيچكس او را نمي‌شناخت، با زندگي وداع گفت، برايش اشك ريختم و براي آمرزش او دعا كردم، در عين حال دچار نوعي سرگشتگي شدم ديگر كسي نبود مرا كتك بزند، در زندان خانه نگهدارد، زجر و شكنجه بدهد، دلم ميخواست به همه آرزوهاي خاك شده‌ام دوباره جامه عمل بپوشانم  و به سفر بروم، موهايم را رنگ كنم، به كلاس زبان بروم، به سينما و خريد بروم، با دوستانم رفت و آمد كنم،ولي احساس مي‌كردم  گيج شده‌ام، قدرت تصميم‌گيري نداشتم، انگار پرهاي پروازم  در آن قفس تاريك خشك شده بود، از سويي با چند مرد حريص روبرو بودم، ناچار به تهران برگشتم، بدنبال كار رفتم، همه نيرويم را براي گذران زندگي بچه‌هايم بكار گرفتم، انگار دوباره همه وجودم پر از انرژي بود، خوشبختانه پسر بزرگم ازدواج كرد، دخترم بعد از تحصيلات كار خوبي پيدا كرد، پسر كوچكم ديپلم گرفت باز هم دور و برم خواستگاران  جورواجور پر بود، ولي من انگار در آن محيط از همه مردها مي‌ترسيدم، انگار همه سايه‌هاي شوم ستم و شكنجه بودند، ضمن اينكه دلم نمي‌خواست در برابر چشمان پرسشگر و كنجكاو فاميل و آشنايان تن به وصلت تازه‌اي بدهم.
خوشبختانه مادرم در امريكا براي من و پسرم تقاضاي ويزا كرد و ما خيلي زود به اين سرزمين آمديم،اگرچه از دخترم دور افتادم، دختري كه در آغوش من بزرگ شده  و همه لحظات زندگيش را با من پر كرده بود، ولي باخود گفتم شايد سرنوشت براي من رقم تازه‌اي زده است.
به اينجا آمدم تا پسرم امكان تحصيلات بالاتر و كار بهتري را بيابد، براستي هم چنين شد، پسرم حالا در آستانه پروازهاي بلندي براي آينده است،خوشحالم كه بعد از سالها يك  بلند پرواز از آشيانه كوچك ما در آسمان زندگي اوج مگيرد.
حالا در 57‌ سالگي هنوز سرحال و زيبا هستم،ولي اميد در دلم نيست، احساس مي‌كنم همه درها برويم بسته شده است. از خودم مي‌ پرسم در اين دنياي ولنگار، در روزگاري كه همه مردهاي خوب قسمت زنان سركش و پرتوقع مي‌شوند و همه زنان با وفا و از جان گذشته زير دست مردهاي ظالم شكنجه  مي‌بينند براي نجابت و پاكي و صداقت جايي مانده است؟
آيا براستي جواني از دست رفته من، بازگشتي هم دارد؟ آيا دوباره قلب من هم با عشقي گرم ميشود؟ يا سرنوشت زنان و مردان خوب، سياهي و تاريكي است؟!
من هنوز از اميد دل نبريده‌ام، من هنوز به آينده بچه‌هايم و به پرواز بلند آنها دل بسته‌ام.

1321-2