مهشيد از آلمان
قصه دو پرنده كوچك من!
بچههاي بيگناهم را برداشته و به يك شهر ديگر كوچ كردم، درحاليكه آنها ميپرسند مامان! چرا دوباره از اين خانه و محله ميرويم؟
….. آن روز كه در ايران با شوهرم به بن بست رسيدم، همه حواسم متوجه بچه ها بود، يك دختر دوساله و يك پسر 4 ساله، كه سخت به من چسبيده بودند و چون دو پرنده كوچولو ميلرزيدند.
شوهرم بعد از 5 سال زندگي طوفاني، از من خواسته بود، بدليلي دست مادرش را در برابر جمع ببوسم و از خطايي كه نكردهام عذر بخواهم! و من كه همه درد و رنجهاي 5 ساله را تحمل كرده بودم، اين بار در برابرش ايستادم و گفتم هر چه از من خواستي برايت كردم و هر چه بلا بود بر سرم آوردي، ولي اينكه بخاطر گناه نكرده، تن به اين كار بدهم محال است. همين مسئله كارمان را به جنجال و هياهو كشيد و عاقبت شوهرم اعلام كرد ميخواهد زن جوانتري بگيرد. من به تنگ آمده، گفتم رهايم كن بروم، گفت بشرط اين كه از من هيچ چيزي نخواهي، بچهها را هم برداري و با دست خالي بروي، كه من پذيرفتم. راستش در برابر آن همه نگاه سرزنش آميز فاميل و آشنا، طاقت نياوردم، دست بچههايم را گرفته و ايران را ترك گفتم، به تركيه رفتم، 8 ماه سرگردان بودم، ولي با همه سختيها كنار آمدم، تا بعنوان پناهنده انساني، زني كه از زير شكنجه شوهر گريخته، به آلمان آمدم و زندگي تازهام را شروع كردم.
بسياري از شما خوب ميدانيد وقتي زني تنها وارد جامعه ايراني در خارج ميشود، هر كدام تعبير خود را ميكنند، هر كسي توقعي دارد و در كنار آنها مرداني نيز هستند كه چنين زناني را بويژه با داشتن بچه، بهترين طعم لذت و خوشگذراني خود ميدانند، چرا كه بهانه شان بچههاست و خودبخود مسئله ازدواج ميتواند از آغاز منتفي باشد. من با توجه به شناخت روي اين مردها، ميكوشيدم بيشتر در ميان خانوادهها باشم، ولي بهرحال من هم قلبي داشتم و وجودم پر از احساس بود، وقتي با بيژن در يك مهماني روبرو شدم، آن همه ادب و نزاكت و مهرباني را ديدم، با خود گفتم اين يكي با ديگران تفاوت دارد، و بقولي تافته جدا بافته است.
زماني كه از بچههايم برايش گفتم، مشتاق ديدارشان شد، با هديه آمد و با خوشرويي با آنها روبرو شد بچهها كه تشنه محبت بودند، در طي 13 ماه بيژن را پدر خود به حساب آوردند و حتي او را بابا صدا زدند، من از ديدن اين منظره، اشكم سرازير بود و از شوق دستهاي بيژن را بوسيدم.
يكسال و نيم بعد كه همه وجود من و بچهها به بيژن پيوند خورده بود، يكشب بيژن از آينده گفت، اينكه بايد با هم دنيا را بگرديم. بايد زندگي را از نو بسازيم، ولي توصيه كرد بچهها را به پدرشان بسپارم! من كه همه وجودم يخ زده بود گفتم تو كه خود را مهربانترين پدر نشان دادي، تو كه دوباره به بچههايم اميد بخشيدي، تو كه بارها اشك شوق مرا در آو ردي، حالا چنين ميگويي؟ گفت من هر بار كه با خود ميانديشيدم اين بچهها ثمره زندگي و رابطه تو با مرد ديگري هستند، منقلب ميشوم، از سويي خانواده من سالهاست آرزو دارند من ازدواج كنم و بچهدار بشوم، مسلما با وجود اين بچهها، اين آرزوها به ثمر نميرسد!
نميدانم من چه گفتم كه بيژن همان لحظه خانه را ترك گفت و من با خود گفتم بهتر است اين دو پرنده كوچولو را در تنهاييهاي خود بزرگ كنم، چرا كه ديدم با رفتن بيژن، چگونه ماهها اين دو افسرده و چشم انتظار بودند 3 سال بعد با اصرار دوستان با مرد ديگري دوستي آغاز كردم، همه ميگفتند محمود انسان والايي است، يكبار ازدواج كرده و همسرش بدنبال خيانت بچهها را برداشته و رفته است، محمود تشنه محبت، عشق و صفاي گرم خانواده است.
چند ماه طول كشيد تا من به محمود علاقمند شدم، او كم حرف و تودار بود، ولي يكبار كه من بيمار و بستري شدم چنان به من محبت كرد، چنان پرستاري كرد و چنان مرا از اين بيمارستان به آن بيمارستان برد كه باورم شد او همان مرد گمشده زندگي من است.
او را به حريم خانهام آوردم و اجازه دادم بچهها دوباره قلب كوچكشان را بروي باور تازهاي بگشايند، با محمود و بچهها به سفر رفتيم. سفرهايي پر از خاطره، پر از فيلم و عكس و شادي و اميد.
دوباره بر چهره بچههايم سايه اميد ديدم، چقدر خدا را شكر كردم كه سرانجام مردي راكه جستجو ميكردم يافتم، مردي كه عاشق خانواده بود ولي سخت حساس و حسود، دلش ميخواست بيشتر با هم باشيم تا با ديگران، اهل رفت و آمد و دوستي نبود من هم بدم نميآمد، در دنياي چهارنفرهمان خوش باشيم.
خانه من، خانه محمود شد، كم كم همه قرار و مدارهاي ازدواجمان را گذاشتيم، يكي دو تا از دوستان نزديك من هم به ميدان آمدند، پدر و مادرم از دور در جريان بودند، بچههايم چون پرندههاي تبعيدي به هر سويي ميپريدند، محمول قول داده بود آپارتمان بزرگي اجاره كند، براي بچهها اتاق جداگانه تدارك ببينيم، روياي شيريني كه سالها بود به انجام نرسيده بود.
درست 20 روز به مراسم ازدواج مانده، ناگهان محمود عوض شد، هر روز بهانه ميگرفت، از من كه در يك فروشگاه كار ميكردم، حقوق خوبي هم ميگرفتم ميخواست به كار ديگري بپردازم. ميگفت چند تن از كارمندان فروشگاه به من نظر دارند من ميكوشيدم به او بقبولانم كه اين مهم نيست كه چه كسي بمن نظر دارد، اين مهم است كه من فقط او را ميشناسم و به او توجه دارم. يكي دو بار ديدم كه محمود با لباس پوشيده و كلاه و عينك در اطراف فروشگاه پرسه ميزند، اين حركات مرا نگران كرده بود ولي با خود ميگفتم بالاخره ميفهمد و من فقط به او و زندگي مشتركمان دل بستهام.
يكروز كه بدليل خريد بيرون رفته بودم، ناگهان يادم آمد كه فردا روز تولد محمود است، بلافاصله به پسرم زنگ زدم و گفتم بخاطر تهيه كيك و شمع كمي دير ميآيم، همين تلفن، شك محمود را برانگيخته بود، پسرم را زير سئوال برده بود، پسركم بدليل خواسته من از جواب طفره رفته بود و همين محمود را آشفته و عصبي كرده بود.
من وقتي وارد خانه شدم، محمود مرا به گوشهاي برد و گفت اگر ميخواهي با من ازدواج كني بچههايت را بفرست ايران! من كه شوكه شده بودم گفتم چرا؟ گفت من يكبار تجربه جاسوس بازي و دروغ بچههايم را در مورد زن خيانتكارم داشتهام، نميخواهم براي باردوم تجربه كنم!
من ديگر طاقت نياوردم و از محمود خواستم خانه ام را ترك كند و آن شب تا صبح در دل گريستم تا بچههايم اشكهايم را نبينند. امروز در حال كوچ به شهر ديگري هستم، چون ميخواهم زندگي را دوباره در فضاي تازه آغاز كنم.
باور كنيد درهاي قلبم را بروي عشق بستهام، چرا كه به ثمر رساندن اين دو پرنده كوچولو برايم مهمتر از هر چيز ديگري است آنهم در شرايطي كه تاوان زندگي مردان سرگشته هموطنم را بايد پس بدهم!