كيومرث از نيويورك:
آن روي سكه دو پرنده كوچك!
هفته گذشته قصه “دو پرنده كوچك من” را در مجله خواندم. قصه موثري بود، پر از نكته بود. احساس برانگيز بود، ولي شايد خيليها آن روي سكه اين نوع روابط و يا وصلتها را نديده باشند، آن روي سكه كه من بخشي از آن بودم.
در ايران ازدواج كردم، دو سال قبل از انقلاب بود، خانواده همسرم ازخانوادههاي اصيل و قديمي بودند، خودبخود در جريان رويدادهاي سال 1357، آنها به قالب كامل سنتي مذهبي خود بازگشتند و از من نيز خواستند پا بپاي آنها بروم، كه بدليل بزرگ شدن در يك خانواده مدرن، خود را هماهنگ نديدم، همين مسئله با وجود يك فرزند سبب جداييمان شد و آنها با قدرتي كه داشتند، دخترم را هم از من گرفتند و مرا از جمع خود دور كردند. من دل شكسته و غمگين ايران را ترك گفتم و يكسره به امريكا آمدم.
شرايط روحي بدي داشتم، آن روزها هنوز ايرانيان زيادي در نيويورك نبودند، من هرجا صداي آشنايي ميشنيدم، كلام فارسي به گوشم مي خورد، بلافاصله به آنها نزديك ميشدم، بدنبال يك همزبان و يك همدم ميگشتم. در همين برخوردها، دوستان خوبي پيدا كردم، در جمع آنها خانواده ها هم بودند. از ديدن پدرو مادرها و بچهها كه بهم ميچسبيدند و يكديگر را به آغوش ميكشيدند، دلم ميگرفت، دلم براي دخترم تنگ شده بود و در درون ميگريستم. كم كم غرق كار شدم. دو شيفت كار، ديگر توانايي براي من نميگذاشت كه به دلتنگي هايم بيانديشم آخر هفتهها گاه با دوستان تازه كه همه شان چون من دچار سرگشتگي و بلاتكليفي بودند، دور هم جمع ميشديم.
بعد از 3 سال در ميان همان جمع دوستانه، با خانمي آشناشدم كه با دو دخترخود به نيويورك آمده بود، ميگفت شوهرش زن جوان تري گرفته و او را رها كرده و او ناچار به ترك ايران شده است. بظاهر زن ستمديده و در عين حال صبور و مهربان ميآمد، ديدارهاي ما به مرور به علائقي مبدل شد، من مرتب براي دخترهايش هديه ميخريدم، يكي دو بار هم دستجمعي به رستوران و سينما رفتيم، همه خوشحال بوديم، ميگفتيم و ميخنديديم و خوش بوديم.
تا يكسال صحبت از ازدواج نبود، رابطه نيز محدود و با احتياط بود، ولي كمكم من و پروانه بيشتر بهم پيوستيم، تقريبا همه روابط مان چون زن و شوهر بود، فقط زير يك سقف نبوديم و زير ورقهاي را امضا نكرده بوديم، اين اتفاق هم با تشويق دوستان افتاد، من و پروانه زن و شوهر شديم.
در اين ميان دخترهاي پروانه بيش از ما خوشحال بودند، احساس آرامش ميكردند، من هم از اين بابت احساس خوبي داشتم، آنها را چون دختر خودم دوست داشتم، كم كم فراموشم شد كه آنها درواقع فرزندان واقعي من نيستند. چون يك پدر با آنها ساعتها حرف ميزدم، نصيحتشان ميكردم، گاه در برابر خواستههايشان ميايستادم،پروانه هم در يك سوپرماركت بزرگ كار ميكرد، هر دو اعتقاد داشتيم كه بهتر است زير يك سقف كار نكنيم تا روابطمان صميمانهتر بماند.
سال 98 كه من در بهترين شرايط مالي بودم، بدليل از دست رفتن پدر، تصميم گرفتم مادر و خواهرم را به نيويورك بياورم، پروانه بنظر خوشحال نميآمد، ولي من ناچار بودم، بعد از 6 ماه آنها آمدند، اتاق كوچكي در خانه بزرگمان به آنها داديم و خواهرم از همان اولين ماههاي ورود به كار پرداخت و خودبخود هزينههاي زندگي خود و مادر را تامين ميكرد. پروانه به بهانههاي مختلف با مادر و خواهرم درگير ميشد، بطوري كه با تحريك بچهها، سبب درگيري ميان آنها هم ميشد تا آنجا كه يكروز غروب مادر و خواهرم خانه ما را ترك گفته و موقتا به يك هتل رفته و بعد هم آپارتماني گرفتند و از ما بكلي جدا شدند. اين حادثه مرا آزرد، بارها با پروانه به جر و بحث پرداختم و او دليل ميآورد كه آنها قصد از هم پاشيدن زندگي ما را داشتند و بهتر بود زودتر پي زندگي خود بروند.
من براي اينكه به نوعي مادر و خواهرم را تنها نگذارم هر شب به سراغشان ميرفتم، كمكهايي نيز به آنها ميكردم، تا يكشب متوجه شدم پروانه مرا تعقيب ميكند و بعد هم در لحظه بازگشت به خانه با من درگير شد كه چرا هنوز بدنبال مادر و خواهرم هستم؟!
اين اعتراض غيرمنصفانه پروانه مرا برآشفت، بطوري كه كارمان به قهر كشيد، من موقتا خانه را ترك گفتم و شبها نزد مادر و خواهرم ميماندم، پروانه تلفني مرا تهديد ميكرد كه اگر به اين وضع ادامه بدهم بد خواهم ديد، من جواب ميدادم هر چه از دستت بر ميا~يد انجام بده!
يكروز كه سركارم نشسته بودم نامهاي از يك وكيل بدستم رسيد. پروانه تقاضاي طلاق كرده بود، بلافاصله به او زنگ زدم. از روي خشم گفتم اين آرزوي قلبي من بود! پروانه فرياد زد ولي هنوز قضيه تمام نشده! من در دل خنديدم، ولي وقتي دو روز بعد با شكايت تكاندهنده او روبرو شدم كه در طي چند سال دخترهايش را مورد اذيت و آزار جنسي قرار دادهام، تنم لرزيد، به او زنگ زدم، گفت تازه اول راه است، بايد خودت را آماده كني!
كار بالا گرفت من وكيل گرفتم، هزينه سنگيني بابت وكيل خودم و وكيل پروانه ميپرداختم، براستي كمرشكن بود كار به دادگاه كشيد، بچههاي پروانه هم آمدند، آنها تحت تاثير مادر، هرچه وكيل شان گفته بود تكرار كردند و من در آن لحظات براستي شكستم، خرد شدم، در درون دوباره بعد از سالها گريستم قاضي براي صدور حكم با توجه به جنگ وكلا، زمان ديگري را تعيين كرد، در اين ميان من بخاطر پرداختهاي سنگين به وكلا و ادعاهاي عجيب و غريب پروانه، تقريبا در آستانه ورشكستگي بودم، بارها آرزوي مرگ ميكردم، چون ميديدم كه چگونه دروغ و فريب مرا از پاي انداخته است. يكروز در محل كارم غمگين نشسته بودم،كه وكيلم خبر داد دخترهاي پروانه شخصا با دادگاه تماس گرفته و گفتهاند كه همه آنچه گفتهاند تحت تاثير و زير فشار مادر و وكيل مادرشان بوده، درحاليكه در تمام سالهاي گذشته من چون پدر واقعي با آنها برخورد كرده و دوستشان داشتهام.
درطي چند روز همه چيز عوض شد، گرچه دوباره تنها شدم، در لاك خود فرو رفتم، ولي حداقل بي گناهي خود را ثابت كردم.