حرفهاي بنجامين از لندن
فرشتهاي كه جانشين خود را به خانه آورد
روزي كه شهلا همسرم، ركسانا را وارد زندگي ما كرد، هيچكدام نميدانستيم كه اين برنامهريزي دقيق و پيشبيني شده است، او درواقع براي خود جانشيني آورده بود، كه در آنروزها در انديشه هيچكدام از ما نميگنجيد.
…. من و شهلا در بهار سال 1990، همراه مادرش كه سخت اسير سرطان بود به لندن رفتيم، دايي بزرگ شهلا ترتيب اين سفر را داده بود، او همه مخارج را بعهده گرفته بود و خود بدليل مديريت يك بخش مهم يك بيمارستان معروف، پيشاپيش همه چيز را آماده ساخته بود.
متاسفانه مادر شهلا با وجود تلاش دايي فداكار و مهربانش، از آن بيماري سخت، جان سالم بدر نبرد و من و شهلا بعد از 2 ماه به ايران بازگشتيم. درحاليكه دلمان براي بچهها تنگ شده بود، براي خود نقشههايي هم در سر داشتيم، نقشه يك سفر بلند، يك كوچ خانوادگي.
8 ماه بعد من و شهلا با دختر 3 ساله و پسر 6 و 8 سالهمان به خارج آمديم، تا به لندن برسيم ماهها در راه بوديم، ولي عاقبت در اين شهر كه به عقيده شهلا شهر خاكستري بود جا افتاديم، اقامت گرفته و به كار پرداختيم.
من هيچگاه در مورد فداكاريها، وفاداريها و دلسوزيهاي شهلا شك نداشتم، او نمونه يك زن اصيل و كامل و ايدهآل بود، بهمين جهت وقتي در لندن نياز به يك شغل ديگر پيدا كردم، بچهها را به او سپردم، او كه فرشته مهربان و مسئولي بود و من بخاطر كار سخت و دورافتادن از دوستان و فاميل، كمي بداخلاق و تندخو شده بودم. همين سبب شد بارها با شهلا درگير شوم، بهانهجويي من چنان او را كلافه ميكرد، كه گاه به گريه ميافتاد، ولي بعد كه من بخود ميآمدم و عذرخواهي ميكردم، آرام ميشد و بكلي فراموش ميكرد چه بر سرش آوردهام.
من كمكم دوستان تازهاي يافتم، سرم گرم آنها شد، دور هم جمع شدنها، پوكر و مشروب و بيخياليها، مرا از فضاي خانه دور كرد، بطوريكه كمكم فراموشم شد، بچهها در كدام كلاس درس ميخوانند، حتي گاه فراموشم ميشد بچهها چند ساله شدهاند!
ديگر با شهلا درگيري و بحث و جدل نداشتم، چون تا حدي از كارم كم كرده و سرگرم دوستان بودم، ضمن اينكه شهلا فداكارانه به خانه و زندگي و بچهها ميپرداخت، در عين حال بكار خياطي در خانه هم مشغول بود، همين خياطي از بار سنگين مخارج كاست و روزي چنان خيال مرا راحت كرد كه فقط بيك شيفت كار رضايت دادم.
از حدود 5 سال قبل كه بچهها قد كشيده و سايهاي از مردانگي را بر چهره پسرانم ميديدم، احساس ميكردم شهلا تكيده و لاغر شده است، يكي دو بار علت را پرسيدم، بهانههايي آورد و حتي يكبار گفت دچار يائسگي زودرس شده است و من كه غرق در دوستان و زندگي دور از خانواده بودم، همه چيز را آسان مي پذيرفتم و بدنبال ريشهها و علتها نبودم.
درست در آن زمان سفر من به آلمان براي ديدار فاميل و آشنايان، شهلا در بيمارستان بستري شده بود و 24 ساعت قبل از بازگشت من به خانه آمده بود، در برخورد با او و ديدن چهره تكيده و افسرده او نگرانم كرد، ولي او گفت جاي نگراني نيست، يك ناراحتي زنانه داشته كه با يك عمل جراحي روبراه شده است. 6 ماه بعد از اين عمل جراحي بود، كه شهلا خانم مهربان و مودب و بظاهر زيبايي را به خانه آورد، ميگفت او از ايران آمده، كسي را ندارد، از همكلاسيهاي قديمي اوست، در ضمن معلم خوبي است، از او خواسته در خانه ما زندگي كند، ياور او باشد، تا كمكم حال جسمانياش خوب بشود.
<ركسانا> انگار سايهاي از شهلا بود، بسياري از اخلاقيات او شبيه شهلا بود، ضمن اينكه شيوه زندگي شهلا را دنبال ميكرد و در طي 6 ماه بيك عضو مهربان، عزيز و ضروري خانواده ما شد، بطوريكه بدون حضور او خانه از حركت مي ايستاد. بچهها كه بقول خودشان دو سه سالي بود بدليل بيماري مادر، تا حد زيادي افسرده و تودار شده و در ضمن از پخت و پز و پذيرايي كامل مادر محروم بودند، اينك با وجود ركسانا، همه چيز بر وفق مرادشان بود، در عين حال ركسانا معلم زبان فارسي و ياري دهنده درسهايشان هم بود.
من كه مدتي واقعا دلواپس شهلا و زندگي خانوادگيمان بودم، اينك خيالم راحت بود، گاه تا نيمه شب به خانه نميآمدم و بمرور همه مسئوليت خريد نيازهاي بچهها و خانه را هم به ركسانا سپردم.
حدود يكسال پيش من كمكم متوجه بيماري جدي شهلا شدم، گرچه او هنوز همه چيز را پنهان ميكرد، هنوز ميگفت يك بيماري زنانه ساده و بياهميت است، ولي من در چهره بيمار و رنجور او ميخواندم كه اين بيماري جديتر و مهمتر از اين حرفهاست. 4 ماه قبل من بدنبال اين رفتم كه بدانم چه بر شهلا ميگذرد و خيلي زود از زبان پزشكان شنيدم كه شهلا دچار همان سرطان شده كه مادرش را از پاي انداخت و ديگر همه چيز براي درمان او دير شده و شهلا خود از آغاز نيز اين را ميدانسته و در تمام اين سالها از من و بچهها پنهان ساخته است.
من و بچهها از همان لحظه دورش را گرفتيم، من بكلي زندگي بيرون و دوستان را فراموش كردم، كوشيدم با او به سفر برويم، سعي كرديم همه لحظات باقيمانده عمرش را با خاطرهاي همراه كنيم، گاه به چشم بچهها اشك مينشست، گاه صداي گريه خاموش شهلا را از درون اتاق خواب ميشنيدم، ولي عجيب اينكه اين زن شجاع و فداكار و هميشه عاشق هيچگاه لبخند از لبانش دور نميشد، هنوز بدنبال اين بود كه بچهها شب راحت سر به بالين بگذارند، و من بموقع صبحها بيدار شوم.
هفته قبل وقتي در بيمارستان دستهاي مرا گرفته بود، تا آخرين وداع را در گوشم بخواند، رو به ركسانا كرد و گفت اين نازنين دوست من، سايه من، جانشين من در خانه خواهد بود، با او وصلت كن، دوباره زندگي را بساز، بگذار بچهها هميشه سايه مادري بر سرشان باشد.
…. من كه در خواب رفته، من كه كمهوش و مات شده، تازه ميفهميدم شهلا با چه نقشه شيريني، با چه فداكاري دور از انتظاري، نه تنها بيماري خود را سالها از ما پنهان ساخت بلكه جانشين خود را هم كنارمان گذاشت و تا با خيال راحت به سفر ابدياش برود.
حالا خانه ما پر از تصاوير شهلاست، تصاوير فرشتهاي كه سرانجام به آسمانها رفت، از آنجايي كه آمده بود، براستي او متعلق به زمين خاكي ما نبود.