پرويز از تورنتو نوشته است
آنقدر زير آسمان اين شهر ميمانم تا زهره مرا ببخشد
….وقتي ايران را ترك گفتم، هنوز اميد پيدا كردن زهره و بچهها در دلم بود، با خود ميگفتم پيدايشان ميكنم، به پايشان ميافتم، طلب بخشش ميكنم و آنها مرا خواهند بخشيد!
من دو سال قبل از انقلاب براي تحصيل به انگليس آمدم، پدرم از هيچ چيز دريغي نداشت، ولي تا من آمدم بخود بيايم و بعد از يك دوره دو ساله زبان انگليسي، دانشگاه را شروع كنم، پدرم خبر داد، ديگر امكان ارسال ارز وجود ندارد، من هم دو سال ديگر در لندن ماندم، دست به هر كاري زدم، در ضمن با خانمي ازدواج كردم، كه خانمي خشن و پرخاشگر بود، او چنان بلايي سرم آورده، كه به پليس پناه بردم، طلاق گرفته و به ايران بازگشتم.
در ايران بدليل شرايط خوب مالي پدرم و توصيه مادرم، ترجيح دادم، تا پيدا شدن راهي براي سفر به خارج و ادامه تحصيل، كار نكنم، همين سبب شد بدنبال زنها و بعد هم مواد مخدر بروم، يكروز بخود آمدم كه غرق شده بودم، اگر عموي بزرگم كه پزشك با تجربهاي بود بدادم نميرسيد، شايد نابود شده بودم، او بموقع مرا نجات داد. بعد هم بدليل تسلط به زبان انگليسي، برايم شغلي دست و پا كرد.
سال 1989 با دختري آشنا شدم، كه براستي يك فرشته بود. او شديدا دلبسته من شد و آرزويش ازدواج بود، مادرم ترتيب كارها را داد، ازدواجمان خيلي ساده برگزار شد و پدرم يك طبقه خالي خانه را در اختيار ما گذاشت و زندگي تازه من و زهره آغاز شد.
تولد دو دختر خوشگل و پرجنب و جوشي به زندگي ما رنگ ديگري زد، زهره همه نيرويش را براي ساختن زندگيمان بكار برده بود و در عين حال تحمل مرا كه هنوز عوارض آن دوره اعتياد را كه به نوعي در وجودم بود تحمل ميكرد.
من گاه بسيار خشن و ناسزاگو بودم، بارها به صورت مهربان و كوچولوي زهره سيلي زدم، او صدايش در نيامد، بعد كه پشيمان ميشدم و به سراغش ميرفتم، ميگفت طوري نشده، ميدانم كه دست خودت نبود!سال 93 عاشق دختري شدم، خبر به گوش زهره هم رسيد، سعي كرد مرا از آن مسير دور كند، ولي من بكلي در عالم ديگري بودم، حتي با آن دختر به سفرهاي داخلي و خارجي ميرفتم، تا يكروز متوجه شدم، او دختر دروغگو و دغلبازي است، بلافاصله رهايش كردم، همزمان با زن جوان ديگري آشنا شدم، اين زن خواستههاي ديگري داشت، ميخواست من شب و روز با او باشم، من كمكم از زهره و بچهها دور شدم، حتي راضي به طلاق بودم، ولي زهره همچنان مقاومت ميكرد، من بيشتر شبها به خانه نميرفتم و نزد طناز ميماندم. طناز برادران با نفوذي داشت. يكي دو بار كه خواستم بدليلي او را تنبيه كنم، برادرانش به سراغم آمده و حالم را جا آورند و خود بخود فهميدم كه بايد با طناز كنار بيايم، او يك دختر و دو پسر از همسر قبلياش داشت و من براي آنها هم پدر شده بودم، همه مخارجشان را تامين ميكردم، ولي از بچههاي خودم غافل مانده بودم، شايد هفتهها آنها را نميديدم، حتي يكبار كه زهره خبر داد تولد يكي از آنهاست به بهانهاي خودم را پنهان كردم. در همان روزها زهره بدليل بيماري در بيمارستان بستري شد، من كه تا حدي به خود آمده بودم، به باليناش رفتم بچهها از شوق ديدن من فرياد ميزدند و از سر و كول من بالا ميرفتند، زهره بياختيار اشك ميريخت، ولي همانروز برادران طناز مرا تهديدكردند كه اگر در طي 24 ساعت با طناز ازدواج نكنم روزگارم را سياه خواهند كرد.
من ناچار تن به ازدواج دادم، ضمن اينكه قانونا اجازه زهره را هم نگرفتم، ولي وقتي زنده به خانه بازگشت، واقعيت را به او گفتم و در ضمن توضيح دادم كه امكان تامين همه مخارج زندگي آنها را ندارم! زهره حرفي نزد فقط چشمانش پر از اشك شد، بعد از آن روز هم من ديگر زهره را نديدم.
تا سال 2000 من و طناز زندگي ظاهرا آرامي داشتيم، ولي ناگهان در آن سال طناز در يك حادثه رانندگي جان خود را از دست داد، برادرانش خيلي سريع همه زندگي من و او را صاحب شده و مرا از زندگي بچههايش بيرون انداختند و من تازه بخود آمدم و بعد از سالها خودم را تنها و بيكس و آزاده ديدم.
دو سه هفته بعد از اين رويدادها، جستجويم را براي يافتن زهره و دخترهايم آغاز كردم، اطرافيان خبر دادند كه زهره مدتها بعنوان آشپز و خدمتكار در خانه يكي از چهرههاي با نفوذ كار ميكرده، بعد هم باتفاق خانوادهاي در قالب پرستار بچهها به اروپا رفته است. من سرگشته خودم را به اروپا رساندم، رد پاي زهره و بچهها را در لندن، بعد در آلمان پيداكردم، يكي از آشنايان خبر داد زهره در آلمان درس ميخواند و كار ميكرد و بعد هم بعنوان پناهنده راهي كانادا شد.
دو سال طول كشيد تا من خودم را به تورنتو برسانم، در اين شهر سه ماه همه جا را جستجو كردم، تا عاقبت مرا به يك مدرسه راهنمايي كردند كه دخترهايم در آنجا درس ميخواندند، دخترهايم را از دور ديدم، آنقدر انتظار كشيدم، تا يك اتومبيل از راه رسيد، وقتي زهره را درون اتومبيل ديدم همه بدنم لرزيد، انگار بر دهانم قفل زده بودند، وقتي خودم را به اتومبيل رساندم كه زهره در حال حركت بود، در يك لحظه چهره برگرداند و بمن نگاهي انداخت. باورش نميشد، مات شده بود، ولي انگار در يك لحظه هم تصميم خود را گرفت و به سرعت از آنجا دور شد. من همه فرداها را به آنجا آمدم ولي ديگر خبري از زهره و بچهها نشد، وقتي از آن مدرسه سراغشان را گرفتم، گفتند كه ديگر به آنجا نميآيند.
…. من خوب ميدانم زهره و بچهها زير آسمان همين شهر هستند، من آنقدر در اينجا ميمانم، آنقدر انتظار ميكشم تا شايد روزي زهره مرا ببخشد، شايد دوباره مرا بخود بپذيرد، شايد من اين بار زير سايه او به آرامش برسم.