حرفهاي افسانه- سانفرانسيسكو
از خودم پرسيدم آيا اين جدايي بحق بود؟
…. بعد از دو سال، از خودم پرسيدم: آيا اين جدايي بحق بوده است؟ آيا من بعنوان يك مادر، بدليل پايمال شدن بخشي از حقوقم، ميتوانم اين چنين تن به جدايي بدهم و به سرنوشت فرزندانم توجهي نكنم؟
روزي كه من و امير عاشق هم شديم، دنيا مال ما بود، من فكر ميكردم خوشبختترين دختر روي زمين هستم، درحاليكه هر دو خانواده مخالف اين وصلت بودند، دست به مقاومت زديم، بمرور به دو خانواده فهمانديم كه براي هم ايدهآل هستيم، هرگز در زندگي زوج مناسب ديگري نخواهيم يافت.
چهار سال طول كشيد تا خانوادهها رضايت دادند، چون كمكم بروي ما شناخت عميقتري پيدا كرده بودند و رفت و آمدها، بسياري از نكات ابهام را روشن ساخته بود.
بعد از ازدواج و تولد اولين پسرمان، من فهميدم امير بسيار حساس و حسود است، عاشق و بيقرار من است، ولي در عين حال تحمل گفتگو و شوخي مرا با ديگران ندارد، درحاليكه من در فضايي بزرگ شده بودم كه دوستي ساده و بيريا، رفت وآمد و گفتگو و شوخي با زن و مرد، با هيچ معناي خاصي همراه نبود. من دوستان دختر و پسر زيادي داشتم، كه براستي برايم چون برادر و خواهر بودند، وقتي من با امير آشنا شدم، همهشان خوشحال شده و بمن و بعد هم امير تبريك گفتند.
رفت و آمدهاي ما بدليل دلبستگي شديد من و امير، محدود شده بود، بعد هم ازدواج و بچهدار شدن، مرا تا حدودي از آن جمع دور كرد، ولي وقتي آنها هم يكي يكي ازدواج كرده و سر و سامان گرفتند، من مشتاق رفت وآمد با آنها بودم، چون آنها بخشي از خاطرههاي نوجواني و آغاز جواني من بودند، بهمين جهت من در اين راه پيشقدم شدم، ولي ميديدم امير اغلب اوقات ناراحت و پكر است، تا عاقبت زبان گشود و گفت كه مرد حسودي است، تحمل خنده و شوخي و آن همه صحبت و نزديكي من و آن گروه را نميتواند تحمل كند!
از ديدگاه من امير دچار نوعي سرگشتگي رواني بود، پيشنهاد من اين بود كه به روانشناس مراجعه كند، ولي امير زير بار نميرفت تا من ناچار شدم براي حفظ زندگي زناشويي خود، عليرغم ميل خود، رفت و آمدهايم را محدود سازم، دست از دوستان خوبم بكشم. البته با تولد دو فرزند تازه، سرم گرم شد، ولي هميشه دلتنگ آنها بودم، دورادور ميشنيدم، كه مرتب گردهمايي دارند، به سفر ميروند، در غم و شادي هم شريك هستند و هميشه نيز ياد مرا زنده نگه داشته و گاه برايم نامه و پيام تلفني ميگذاشتند.
بعد از چند سال من احساس خفقان كردم، با امير حرف زدم، به تنگناهايي كه برايم بوجود آورده بود اشاره كرده و گفتم ديگر تحمل ندارم، امير براي جبران اين رفتار خود، مرتب برايم هديه ميخريد، مرا به سفر ميبرد، ولي مگر يك زن و شوهر چقدر ميتوانند در خلوت خود سرگرم باشند؟ چرا كه من حتي در رفتوآمدهاي فاميلي هم محدود بودم.
حدود 4 سال پيش كارمان به اختلاف كشيد و دو سال قبل هم در اوج اين اختلافات از هم جدا شديم، چون من احساس ميكردم حق و حقوق انسانيام زير پا گذاشته شده است. بچهها از همان آغاز اختلافات غمگين بودند، رضايتي به جدايي ما نداشتند، ولي من به آنها قول دادم زندگي راحتتري برايشان ميسازم، بيشتر به آنها ميپردازم واقعا همه تلاشم و نيرويم را بكار بردم، براي پسر بزرگم اتومبيل خريدم به دو فرزند ديگرم بيشتر توجه نشان دادم، ولي هر بار كه آنها بديدار پدرشان ميرفتند و باز ميگشتند، در لاك خود فرو ميرفتند، روزها و شبها حرف نميزدند، كمكم از معلمين مدرسه برايم نامه آمد، كه بچهها افسرده و گوشهگير و گاه عصبي و گريان هستند. پسر بزرگم در يك حادثه رانندگي زخمي شد، وقتي با او در بيمارستان حرف ميزدم، حرفهايش بوي نااميدي ميداد. در اين ميان خبر داشتم كه امير ماههاست به روانشناس مراجعه ميكند، حتي نامهاي برايم نوشت كه خود را باز يافته. خود را اصلاح و ترميم كرده، ولي من ديگر حاضر نبودم، به اين روزهاي محدود گذشته برگردم، چون تازه با دوستان قديميام رفت و آمد و دوستي آغاز كرده و سرم شديدا گرم بود.4 ماه پيش پسر كوچكم در درگيري با يكي دو تا بچههاي مدرسه، كارش به توبيخ رسيد، ولي تحقيق كردم فهميدم آنروز بيشتر بچهها با پدر و مادرهاي خود به مدرسه آمده بودند و درگيري پسرم با همان گروه بوده است! بعد از مدتي دخترم را در شرايطي پيدا كردم كه حشيش ميكشيد و وقتي اعتراض كردم در برابرم ايستاد و گفت تو خودت را مادري مسئول ميداني؟ تو كه ما را از پدر و يك خانواده خوشبخت جدا كردي؟ تو كه حالا در دوستان و هم سن و سالان خود شب و روز غرق هستي؟ حرفهايش تكانم داد، با خود خلوت كردم، از خودم پرسيدم آيا من حق داشتم دو سال پيش بدليل حساسيتهاي شوهرم تن به جدايي بدهم و بچه هايم را ناديده بگيرم؟ آيا سرنوشت بچهها مهمتر بود يا خواستههاي من؟! بعد به خاطر آوردم كه در اين مدت امير بارها برايم نامه نوشته و پيام گذاشته كه خود را اصلا كرده است، بيش از يكسال است نزد روانشناس ميرود و من بدون اعتنا از او گذشتهام.
سه روز پيش طبق يادداشتهايم، سالگرد ازدواج من و امير بود، يكباره تصميم تازهاي گرفتم، بچهها را خبر كردم همه براي خريد بيرون رفتيم، گلي هديه خريديم، كلي غذا تهيه كرديم و با شاخههاي گل به سراغ امير رفتيم بعد از دو سال بر چهره بچهها شادي عميقي نشسته بود، بعد از مدتها صداي قهقهه دخترم را مي شنيدم، پسر كوچكم به شانههاي پسر بزرگم سوار شده بود، وقتي در آپارتمان كوچك امير را زديم، با ناباوري در را گشود، چنان در يك لحظه غرق در بوسه و گل و هديه شد، كه شوكه شده و مات بر جاي مانده بود… در همان حال زير لب گفت باور كنم…. اين يك خواب و رويا نيست؟ سرم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم روياي شيريني است كه تازه آغاز شده است.