1321-1

سعیده از لس آنجلس:
ویزای نامزدی، بهانه ای برای خوشگذرانی

سال 2004 بود، که شهرام در محله ما در تهران پیدایش شد. همه درباره شهرام یک مرد تحصیلکرده و ثروتمند و سیتی زن امریکا، حرف میزدند و دختران محله خود را کاندیدای چنین مرد ایده الی می کردند.
شاید بجرات من تنها دختری بودم، که اصلا میلی به وصلت باچنین مردی نداشتم، چون با خود فکر می کردم، در این شرایط دخترها حالت کالایی را دارند،که به یک مشتری پولدار ارائه می شوند، درحالیکه بیشتر دخترهای محله تحصیلکرده و زیبا،خوش اندام و ازخانواده های محترمی بودند. ولی بهرحال روزگاری پیش آمده بود، که مردان علاقمند به ازدواج بسیار کم بودند و دختران منتظر بسیار زیاد! همه دخترها می دانستند که شهرام درخانه عمه خودسکنی گرفته وهر روزاز پشت پنجره اتاق، دخترها را برانداز می کند و هر روز، خواستار دیدار و گفتگو با یکی دو تا از آنها میشود. یعنی شیوه ای که نوعی توهین به شخصیت دختر و زن بود.
حدود 9 روزی گذشت، یکروز من وارد خانه شدم و به سوی یخچال هجوم بردم، تا دلی از غذاهای خوشمزه مادرم در آورم، مادر دستم را گرفت و گفت امروز کمتر غذا بخور، یک خواستگار داریم، پرسیدم خواستگار؟ گفت بله آقای شهرام سیتی زن! گفتم من برای دیدار آقا به خانه عمه شان نمی روم، اگر اهل خواستگاری است،خودش با عمه اش بیاید اینجا و همه رسم و رسوم خواستگاری را انجام بدهند، البته اگر من پسندیدم، نه آقای شهرام، آنگاه در این باره حرف میزنیم. مادر کمی جا خورد، ولی از نوع برخورد من بدش نیامد، گفت من به عمه اش پیغام می دهم.
حدود ساعت 9 شب شهرام و عمه اش به خانه ما آمدند، هنوز درصندلی شان جا بجا نشده بودند، که باران سئوالات را برسرمن ریختند، ولی برخلاف انتظارشان من گفتم اجازه بدهید من ابتدا سئوالاتم را مطرح کنم، بعد شما هرچه خواستید بپرسید. هر دو جا خوردند، ولی بنظر آمد هر دو خوش شان هم آمد. من بیش از 20 سئوال گوناگون مطرح کردم و جواب ها را هم بروی کاغذی نوشتم، تلفن و آدرس و فکس خانه و محل کارش را هم پرسیدم و اینکه چه کسانی را در ایران و آمریکا می شناسد، که صاحب مقام و منزلت خا صی هستند، چه کسی در جمع دوستان وفامیل، پزشک و وکیل، استاد دانشگاه، روزنامه نویس و هنرمند و صاحب بیزینس موفق است؟ شهرام کاملا گیج شده بود، در همان حال گفت شما همان دختری هستید که من در جستجویش بودم، گفتم شما سئوالی ندارید؟ گفت قبلا درباره شما اطلاع پیدا کرده ام. طی یک هفته ، شهرام سعی کرد خودش را مردی عاشق خانواده معرفی کند، بعد هم گفت بهترین راه، ابتدا نامزدی است، تا بتوانم تو را راحت به امریکا ببرم، بعد از یکماه بلافاصله ازدواج می کنیم و زندگی مشترک مان را آغاز خواهیم کرد. خانواده من با نامزدی زیاد موافق نبودند، ولی وقتی شهرام گفت درصورت ازدواج حداقل یک سال طول می کشد، تا بتواند مرا به امریکا ببرد و همین فاصله به چارچوب خانواده تازه ما، ضربه می زند! آنها موافقت کردند و من و شهرام نامزد شدیم. طبق نظر او، کلی فیلم و عکس گرفتیم، بعد هم به ترکیه رفتیم تا ویزا بگیریم.
خوشبختانه در ترکیه من بدون هیچ دردسری ویزا گرفتم و با شهرام راهی شدم و دو روز بعد در خانه شیک او بروی تپه ای در نورتریج  لس  آنجلس آرام گرفتم. شهرام خیلی زود از رابطه جنسی حرف زد و اینکه باید اینگونه بیشتر همدیگر را بشناسیم ودرک کنیم، بعد هم گفت دلم می خواهد زمان ازدواج، حداقل مادران مان اینجا باشند، من مادر تو را از ایران و مادر خودم را از سوئد می آورم و بهترین خاطره را برای آنها می سازیم.
برخورد شهرام با من چنان بودکه من احساس میکردم با او ازدواج کرده ام، خصوصا که مرا به دوستان خود، بعنوان همسر معرفی می کرد و برخی از آنها هم با حیرت مرا نگاه می کردند، که نمی دانستم چرا؟
شهرام سفارش می کرد، ما نباید بچه دار شویم، چون هنوز آمادگی نداریم. اصولا بچه مزاحم دوران خوش زندگی عاشقانه ماست. من هم اصراری نداشتم و از سویی هنوز رسما ازدواج نکرده بودیم. من می دانستم که ما باید در طی 6 ماه ازدواج کنیم وگرنه من امکان دیپورت دارم. ولی عجیب اینکه شهرام بقول خودش درحال تهیه مقدمات سفر مادرها بود، حتی برای مادرم دعوت نامه ای فرستاد، که البته بدنبال سفرش به ترکیه به جایی نرسید.
9 ماه از اقامت من گذشته بود، یکروز از میان نامه های پستی، نامه ای بنام خود پیدا کردم، که دستور داده بودند هرچه زودتر باید امریکا را ترک کنم، یا به اداره مهاجرت مراجعه نمایم، من فهمیدم با مشکل بزرگی  روبرو هستم، با شهرام حرف زدم، گفت من متاسفانه دیر متوجه شدم، بهتر است تو به ایران برگردی، تا من دو سه ماه دیگر بیایم همانجا ازدواج کنیم و بعد هم برگردیم. من که از قوانین بی خبر بودم، بدنبال گفتگوی تلفنی با پدرم بلافاصله راهی شدم و وقتی در فرودگاه با مامور اداره مهاجرت روبرو شدم، فهمیدم من حداقل چند سالی از بازگشت به امریکا و دریافت هر نوع ویزایی محروم شده ام.
از ایران به شهرام زنگ زدم، خیلی خونسرد گفت قسمت من نبود که یک زن ایده ال چون تو داشته باشم، فریاد زدم منظورت چیه؟ بعد از 10 ماه رابطه زناشویی و دلبستگی و عشق، این جواب من است؟ گفت زیاد سخت نگیر، آمدی اینجا کلی گردش کردی،خوش گذراندی، تجربه اندوختی و رفتی، دیگر چه می خواهی؟
به پدرم مسائل پشت پرده را نگفتم، ولی توضیح دادم که شهرام اصولا اهل ازدواج نیست، او می خواست مرا بدون هیچ قراردادی، در آنجا نگهدارد، پدرم گفت پس بموقع برگشتی، اصلا فکرش را هم نکن. برو بدنبال ادامه تحصیل و بعد هم وصلت با یک مرد واقعی.
من 6ماه در افسردگی شدید فرو رفتم.حوصله درس و کار نداشتم، تا یکروز در یک جشن تولد با دختری آشنا شدم که بطور اتفاقی از من پرسید شما در فلان آدرس زندگی نمی کنید؟ گفتم بله، گفت شهرام توی محله شما بود؟ گفتم چطور؟ مینا گفت یک سال بعنوان نامزدی مرا برد امریکا، کمال استفاده را از من کرد بعد هم رهایم کرد و گفت تو قسمت من نبودی! این جمله مرا به خشم آورد و از مینا خواستم با هم ماجرا را دنبال کنیم.
بدنبال دوسال تحقیق بسیار فهمیدیم شهرام حداقل با 6 دختر دیگر هم چنین کرده است، همه آنها را پیدا کردیم، شکایت مشترکی آماده کردیم و به دادگاه دادیم ودر سال 2009 تقریبا راه بازگشت شهرام را به ایران بستیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم، او عملیات خود را در ترکیه و دبی دنبال میکند.
من همه مدارک و اسناد، شکایات و خلاصه همه آنچه نشانه خلافکاریها و فریب و کلاهبرداری شهرام بود، جمع آوری کردم و بعد از چند سال رفت و آمد به ترکیه، گرجستان، ارمنستان، دبی، آذربایجان، عاقبت ویزای امریکا گرفتم و خودم را به لس آنجلس رساندم. به آدرس شهرام مراجعه کردم، در زدم دختری زیبا در راگشود، پرسیدم شما نامزد شهرام هستید؟ گفت بله، گفتم می دانی شهرام در طی ده سال گذشته حداقل 10 تا نامزد دیگر هم داشته و همه را بعد از مدتی میان زمین وهوا رها کرده است؟ رنگش پرید گفت این بلا را بسر من هم آورده، بعد از 10ماه میگوید برگرد ایران! گفتم حاضری با من در یک شکایت بزرگ همراه شوی؟ گفت بله، ولی از  شهرام می ترسم، گفتم با او حرفی نزن، تا من خبرت کنم.
من با راهنمایی پدرم و کمک دوست قدیمی اش، یک وکیل گرفتم و شکایت خود را در لس آنجلس رسمیت دادم، درحالیکه یک ساک پر از مدرک، سند، شکایت و عکس داشتم. خیلی زود شهرام دستگیر و به دادگاه کشیده شد. همزمان وکیل من، مدارک دادگاه ایران را هم دریافت کرد و از هر زاویه ای شهرام را محاصره کرد.
شهرام نه تنها بمن، بلکه باید به 9 نفر دیگر هم خسارت سنگینی بپردازد، طبق رای دادگاه و اداره مهاجرت بمن و 3 نفر دیگر گرین کارت خواهند داد و شهرام برای سالها باید پشت میله ها بماند و بعد هم با دست خالی به ایران دیپورت شود واین نقطه پایان یک فریبکار خوشگذران چون شهرام است.

1321-2