امین از لس آنجلس:
دام هولناک !

من و منیژه سال 2006 در ایران، با عشق ازدواج کردیم. منیژه تنها عضو خانواده بود،که در ایران جا مانده بود، چون باهمه تلاش خانواده، او به دریافت ویزا نائل نشده بود و بقول خودش چشم انتظار آینده بود، که روزی به خانواده اش در امریکا بپیوندد. من هم تنها پسر خانواده بودم که در ایران مانده بودم و در پی راه حلی برای خروج بودم.
ما در سفری به شمال با هم آشنا شدیم، هر دو اهل سینما و موزیک بودیم وهمین سبب نزدیکی  بیشتر ما شد و بعد هم با تشویق دخترخاله ام، که از دوران دبستان با منیژه بزرگ شده بود، ما باب دوستی گشودیم و بعد از یکسال با عشق آمیختیم.
هر دو اهل زندگی زناشویی بودیم، هر دو قصد کوچ داشتیم، هر دو تقریبا در ایران تنها مانده بودیم، همین وجوه مشترک ما را به ازدواج کشید و در یک آپارتمان شیک 3 خوابه که پدرم به من هدیه داده بود جای گرفتیم.
هردو حدود 3 سال شب و روزکار کردیم، صبح ساعت  6 ونیم خانه را ترک می کردیم و ساعت 10ونیم باز می گشتیم. تنها زمانی که باهم حرف میزدیم و نقشه می کشیدیم، به هنگام صبحانه عجولانه و شام دیروقت بود. ولی هر روز بیشتر عاشق هم می شدیم.
سال 2010 تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم، به حد کافی پس انداز داشتیم، امکان اینکه یکی دو سال بدون درآمدی زندگی کنیم. ابتدا به دبی رفتیم، ولی موفق به دریافت ویزا نشدیم، به تاجیکستان وگرجستان رفتیم، بدون نتیجه بود، تا سرانجام به ترکیه رفتیم و از یک وکیل کمک گرفتیم، ولی متاسفانه باز هم جواب رد شنیدیم و یکروز که پکر وغمگین در لابی هتل نشسته بودیم، آقا و خانمی به ما نزدیک شدند، سر صحبت را باز کردند، ما هم همه قصه خود را بازگو کردیم. نادر و فیروزه هر دو بشدت ناراحت شدند و گفتند تنها چاره شما ازدواج است! پرسیدیم چگونه؟ ما که زن و شوهر هستیم؟ گفتند خیلی ها ترجیح می دهند ظاهرا طلاق بگیرند، آدمهای مطمئنی را پیدا کنند، ترتیب ازدواج مصلحتی را بدهند، بعد راهی امریکا شوند، در آنجا نزدیک هم زندگی کنند، تا گرین کارت بگیرند و بروند بدنبال سرنوشت خود!
منیژه پرسید فکر نمی کنم به این آسانی باشد.ما از کجا زن و شوهر مطمئنی گیر بیاوریم؟ بالاخره باید مبلغی هم بپردازیم، از کجا معلوم که همه چیز براحتی به آخر برسد؟
نادر وفیروزه گفتند اجازه بدهید ما برایتان تحقیق کنیم، شاید کسی را پیدا کردیم، آخرین لحظه من پرسیدم برفرض که یکی از ما ازدواج کند،ولی دیگری چه سرنوشتی خواهد داشت؟ فیروزه گفت شما باید هر دو ازدوج کنید، که همزمان گرین کارت بگیرید. گفتم تقریبا چقدرخرج دارد؟ نادر گفت من فکر میکنم دو آدم با وجدان و مطمئن حداقل 20 تا 30 هزار دلار بگیرند. من گفتم اگر براستی به سرو سامان برسیم، حاضرم این مبلغ را بپردازم. هردو خداحافظی کردند و رفتند ولی قول دادند تا دو سه روز آینده برایمان راه حلی پیدا کنند.
من و منیژه شب را تا صبح با هم حرف زدیم، فکر اینکه ازچنین مسیر بدون دردسری به امریکا برویم، هیجان زده بودیم، هردو دست به دعا داشتیم و هر دو آمادگی پرداخت آن مبلغ را، ولی از خود می پرسیدیم آیا طرفین مقابل، خواهند پذیرفت که ما زن و شوهر جدا شدنی نیستیم و از همان لحظه  نخست ازدواج مصلحتی، همچنان زندگی مشترک مان را ادامه میدهیم؟
فردا غروب نادر و فیروزه پیدایشان شد، نادر گفت ما دو سه نفر پیدا کردیم،ولی متاسفانه هم مبلغ بالایی طلب می کنند و هم زیاد قابل اطمینان نیستند، گفتم مثلا چه مبلغی؟ گفت 50 تا 70 هزار دلار! من دیگر حرفی نزدم،ولی درواقع هر دو پکر شدیم.
چند لحظه بعد نادر وفیروزه ما را به شام دعوت کردند، قرار شد به یک کاباره برویم، اصرار داشتند، که مهمان شان باشیم، با اکراه پذیرفتیم، چون حال و حوصله زیادی نداشتیم. بهرحال شب خوبی بود، در نیمه های شب نادر گفت راستش را بخواهید، من و فیروزه خیلی دلمان بحال شما سوخته، ما تصمیم گرفتیم دست به یک اقدام غیرمنتظره بزنیم، هر دو از هم جدا می شویم و با شما ازدواج می کنیم، تا اینگونه مشکل را حل کنیم و اجازه ندهیم آدم های ناجور وارد این معرکه بشوند. من و منیژه خیلی خوشحال شدیم،همزمان آنها را بغل کردیم و گفتیم که همه عمر مدیون شان خواهیم بود.
با اینکه نادر مرتب تعارف میکرد، ولی قرار شد ما بابت این کار، 30 هزار دلار بپردازیم، و در خانه آنها در لس آنجلس ساکن شویم و هزینه های زندگی مان را خود بپردازیم تا بمرور جا بیفتیم.  این تصمیم به این خاطر بود که می خواستیم به  خانواده هایمان در نیویورک و شیکاگو هیچ سخنی در این باره نگوئیم، تا گرین کارتمان را بگیریم. چراکه می ترسیدیم آنها مانع چنین وصلت غیر عادی بشوند.
در همان استانبول من و نادر از منیژه و فیروزه طلاق گرفتیم، ولی همچنان به زندگی خود ادامه دادیم تا نادر با یک وکیل حرف زد. آن وکیل که از من 5هزار دلار گرفت،تا مقدمات کار را فراهم سازد.
 در نتیجه دو پرونده جداگانه برای ویزای ازدواج تشکیل شد، نادر و فیروزه، بدلیل پایان مرخصی شان به امریکا بازگشتند و قرار شد، ما پیگیر باشیم،تا زمان  رفتن برسد. در این مدت من 30هزار دلار را بمرور برای نادر حواله کردم و خیالم راحت شد و هر دو از فداکاری بزرگ آنها سپاسگزار بودیم.
بعد از 6ماه ابتدا منیژه و بعد هم من راهی لس آنجلس شدیم ودرخانه نسبتا بزرگ نادر و فیروزه  سکنی گرفتیم. تقریبا ما همه هزینه های ناهار و شام را می پرداختیم ، بعد هم هر دو کاری پیدا کردیم و من بدلیل تخصص هایی که داشتم حقوق خوبی هم نصیبم شد. نادر پیشنهاد کرد من از طریق وکالت آپارتمان و زمینی را که در ایران دارم بفروشم و دراینجا به اتفاق سرمایه گذاری کنیم. من از بس به ایندو ایمان داشتم، دراین زمینه هم اقدام کردم و از طریق یک صرافی آشنا، پولها را به امریکا انتقال داده شد و نادر همه را در حساب خود گذاشت تا با هم دو رستوران بخریم.
بعد از 9 ماه، منیژه گفت نادر اصرار دارد مرا به اتاق خواب خود ببرد،همزمان فیروزه هم در گوش من میخواند که مثل اینکه باور نداری ما زن و شوهر هستیم و میتوانیم با هم رابطه زناشویی داشته باشیم؟ هر دو جا خورده بودیم، من با نادر حرف زدم، گفت این رابطه که گناه نیست، خطانیست، حق من و شما است، چرا ایراد می گیرید؟
در سالگرد این وصلت ها، نادر گفت من و فیروزه ترجیح می دهیم با همسران جدید خود زندگی کنیم، هیچ اشکالی هم در این کار نمی بینیم. من گفتم چنین قراری نداشتیم، گفت اگر هر لحظه مامورین مهاجرت به سراغ مان بیایند و ازجزئیات زندگی مان، از خلوت و رابطه مان بپرسند، پی به قلابی بودن این ازدواج می برند، شما را دیپورت می کنند و ما را هم روانه زندان.
این جرو بحث ادامه داشت، تا یکروز نادر گفت اگر از پولی که پیش من داری چشم بپوشی، یک مسافرت 4 نفره یک ماهه به امریکای جنوبی را هم ترتیب بدهی، من و فیروزه دیگر کاری با شما نداریم تا گرین کارت تان بیاید!
من و منیژه آن شب تا صبح نخوابیدیم، عاقبت من یک تصمیم دردسرساز و غیرمنتظره گرفتم، فردا صبح به نادر گفتم میخواهم امروز به اداره مهاجرت بروم، همه واقعیت ها را بگویم و اگر حتی به دیپورت ما هم منجر شود، پایش می ایستم. نادر از شنیدن حرف های من، جا خورد و گفت چرا میخواهی خودت را پشت میله های زندان بیاندازی؟ گفتم مهم نیست، من الان هم پشت میله ها هستم!
نادر هنوز باورش نمی شد،ولی من واقعا چنین کردم، دو روز بعد سه مامور برای گفتگو با ما آمدند، دردسر بزرگی برای همه ما آغاز شد، ولی من راضی و خوشحال بودم،حتی به اتفاق منیژه چمدان هایمان را هم بستیم. بعد از دو هفته نادر و فیروزه دستگیر شدند، چون مشخص شد که ایندو از سال 90 تا امروز، همین بلا را سر 10 زوج دیگر هم آورده اند!
قاضی انساندوست و بسیار منصف و باتجربه در روز دادگاه رای دور از انتظاری داد، اینکه بمن و منیژه گرین کارت بدهند، سرمایه من هم به حساب بانکی ام برگردانده شود، و یک جریمه نقدی هم بما تعلق بگیرد. ولی نادر و فیروزه همچنان پشت میله های زندان بمانند.
من و منیژه هنوز باورمان نمی شود. ما تازه دیشب چمدان هایمان را باز کردیم باورمان شد که به سرانجامی رسیده ایم.

1321-2