1321-1

سمیرا از آریزونا:
با اندیشه ویرانی زندگی حمید آمدم

در یک خانواده متوسط، شاید هم زیر متوسط به دنیا آمدم، زمان جنگ ایران و عراق بود، یادم هست همیشه یا درآغوش مادرم، یا چسبیده به پاهایش، در صف های مختلف می ایستادیم، و حسرت یک اسباب بازی، یک شکم سیر شیرینی و بستنی و غذای گرم و خوشمزه به دلم می ماند.
ما 6 بچه بودیم، که سر سفره همیشه برسر غذا دعوا بود، برادرانم چون قوی تر بودند، امکان سیر شدن به من و دو خواهرم را نمی دادند. تا آنجا که یادم هست کتک خوردن در خانواده ما یک رسم قدیمی  بود، گاه هر کس از کنار من رد می شد، یک مشت و لگدی نثارم می کرد، اگر حتی پدر و مادر باهم دعوا می کردند، برادرها بدلیلی عصبانی می شدند، هر کس جلوی دست شان می آمد، کتک می زدند. من وخواهر کوچکترم به این کتک ها عادت کرده بودیم، اگر یکروز ازکتک خبری نبود، حیرت می کردیم و از خود می پرسیدیم امروز چه خبر شده؟!
من در درس خواندن نابغه بودم، معلمین مدرسه مرتب بمن جایزه می دادند، ولی مادرم عقیده داشت درس و مشق، هیچ دختری را به جایی نمی رساند، یک شوهر پولدار می تواند یک دختر و خانواده اش را خوشبخت کند! من آنروزها از خودم می پرسیدم چه مرد پولداری به سراغ من همیشه گرسنه ولاغرو نحیف می آید، که بقول مادرم مثل نردبان قدم بالا رفته بود؟
سال سوم دبیرستان بودم، که پدرم درس خواندن را قدغن کرد، مرتب به مادرم می گفت یکی را پیدا کن، این دخترها را بگیرد، من دیگر نمی توانم شکم شان را سیر کنم. ترک مدرسه مرا بیمار کرد، ولی هیچکس نفهمید، همه فکر می کردند سرما خورده ام!
من در یک کودکستان یک کار نیمه وقت با حقوقی اندک گرفتم، که حتی یک ریال آن نصیب من نمی شد، ولی خوشحال بودم که زمان تحویل پول ها به پدرم، لبخند او را می دیدم، بعد هم یک خواستگار پیر برایم پیدا شد، من از ترس برخودم می لرزیدم، باورم نمی شد پدرم مرا به مردی حتی مسن تر از خودش بسپارد، ولی برای پدر ومادرم مهم نبود، همین که آن آقا شیربها می داد، مهریه تعیین می کرد و خرج عروسی را قبول می کرد، نهایت آرزوی پدر و مادر بود.
مرا به عقد مردی در آوردند که حتی یک موی سیاه در سر وصورت و بدنش نبود، کاملا قوز داشت و دندان توی دهانش نبود. شب عروسی، همه پشت در انتظار می کشیدند، که با جیغ من همه بدرون ریختند، داماد پیر سکته کرد و مرد.
فردای آنروز پدرم می گفت چند تا داماد این جوری گیرمان بیاید، می توانیم خانه را تعمیر کنیم، سر و سامان به زندگی مان بدهیم! من در دلم می گریستم که چگونه عروسک دست آنها بودم وهیچکس از احساس و ایده ال های من نمی پرسید.
همان روزها من متوجه نگاه های عاشقانه جوانی شدم، که در کوچه بالایی ما زندگی می کرد، همه جا چون سایه بدنبال من می آمد، یکروز سینه به سینه اش قرار گرفتم، پرسیدم چی از جان من می خواهی؟ گفت عاشق تو شده ام، می خواهم بیایم خواستگاری. گفتم خانه و زندگی و شغل داری؟ گفت نه تازه دبیرستان را تمام کردم. گفتم پدرم شیر بها، مهریه و مخارج عروسی می طلبد. گفت من راضی اش می کنم. همین دیدار میان ما علائقی بوجود آورد، برای اولین بار با دیدن مردی، تنم گرم می شد، صورتم گل می انداخت، ضربان قلبم بالا میرفت، با شنیدن یک آهنگ عاشقانه و یا دیدن یک  صحنه پراحساس فیلم و سریال، اشکهایم سرازیر می شد.
عبدی با مادرش برای خواستگاری آمد، ولی پدرم بعد از یک ساعت، هر دو را روانه کرد و گفت این نوع خواستگاران حتی مفت هم گران هستند! یکروز غروب که از سر کار برگشتم، فهمیدم یک خواستگار پیر دیگر آمده است، وقتی با او روبرو شدم، حیرت کردم، از پدرم مسن تر بود، ولی پر از انرژی بود، همین مرا ترساند، قرار ومدار عروسی را گذاشتند، مرد پولداری بود، به پدرم تعارف کرد، برای شرکت درعروسی پسرش به شمال برویم، پدرم با شوق پذیرفت و همگی با یک مینی بوس به شمال رفتیم، درآنجا بودکه من با حمید آشنا شدم. یک مرد میانسال که حدود 35 سال از من بزرگتر بود. می گفت در امریکا زندگی می کند، شیک و ترو تمیز بود. باخودم گفتم اگر به حمید بچسبم، آینده ام تامین است اگر با من ازدواج کند و مرا به امریکا ببرد، خیلی زود خودم را جمع و جور می کنم، گرین کارت می گیرم، جدا میشوم و بعد هم میروم بدنبال یک زندگی تازه و ایده ال. با همین عقیده خودم را عاشق حمید نشان دادم و گفتم من همیشه یک مرد شبیه شما در رویاهایم می دیدم. گفت دخترهای من از تو بزرگتر هستند، حاضری زن من بشوی؟ گفتم اگر مرا از این زندگی سیاه نجات بدهی، همه عمرم کنیزت می شوم! خندید و گفت کنیر نمی خواهم، ولی بدنبال یک زن مهربان و قانع و نجیب می گردم. گفتم من همان گمشده تو هستم.
شنیده بودم که خیلی از دخترها با مردان بسیارمسن پولدار ازدواج می کنند، به امریکا و اروپا وکانادا میروند، بعد از گرفتن گرین کارت، راحت جدا شده و میروند بدنبال عشق واقعی و زندگی ایده ال، در همان لحظات یاد عبدی افتادم،گفتم عبدی را می آورم امریکا، باهم زندگی می کنیم. حمید یکروز بعد از ظهر پدرم را به بهانه ای بیرون برد و غروب که برگشتند، پدرم همه ما را به یک اتاق اجاره ای برد و گفت این آقای تحصیلکرده و مرفه خواستگار جدید توست، ما با آن خواستگار قبلی کاری نداریم! فهمیدم حمید سبیل پدرم را چرب کرده و بعدا برایم گفت 3 هزار دلار نقد دادم و قرار شد 3 هزار دلار دیگر هم برایش حواله کنم.
من با حمید ازدواج کردم و با او به آریزونا آمدم. در خانه شیک و ییلاقی حمید در فنیکس سکنی گرفتم، اصلا باورم نمی شد وارد یک زندگی شیک و مرفه شده باشم، خانم خودم بودم، هر چه طلب می کردم، حمید برایم تهیه می کرد. او خبر نداشت که من در سر نقشه دارم. عاشق من شده بود، شب و روز ستایشم می کرد، برایم هدیه می خرید، مرا به سفر می برد، می گفت با داشتن من، صاحب دنیا شده. می گفت بعد از 50 سال احساس می کند خوشبختی چه طعم شیرینی دارد.
در این فاصله من با جوانی بنام فیروز آشنا شدم،که همه راه و رسم جدایی را یادم داد اینکه چگونه  با دست پر از حمید جدا شوم، صاحب بیشتر زندگی و سرمایه اش بشوم، چگونه شکایت کنم، چگونه او را متهم به شکنجه و تجاوزکنم، گاه دلم به حال حمید می سوخت که بی خبر، دنیا را به زیر پای من می ریزد، و شب و روز مرا چون بتی ستایش می کند.
سرانجام گرین کارت را گرفتم، همه نقشه ها را کشیده بودم، فیروز چون معلمی درس هایش را بمن داده بود، من حتی نقدینه ها، املاک و مستغلات حمید را هم شناسایی کرده بودم، که یک شب در بازگشت به خانه تصادف کردم، بیهوش به بیمارستان انتقال یافتم، فردا صبح که به هوش آمدم، فهمیدم هر دو پایم شکسته است، حمید کنار تختم نشسته بود و اشک می ریخت، به پزشک ها می گفت همه ثروتم را میدهم که همسرم دوباره بروی پاهایش راه برود، هر کجا بخواهید میروم، حتی به اروپا، اسرائیل، چین، فقط او را سالم بمن برگردانید.
دیدن این منظره مرا تکان داد، احساس کردم چه موجود سنگدل و بی وجدان و بی ایمانی شده بودم، می خواستم به قیمت رسیدن به ثروت حمید و زندگی به اصطلاح ایده ال خود، چنین انسانی را حتی پشت میله های زندان بیاندازم. برای اولین بار بعد از 3 سال ونیم، سر حمید را به آغوش گرفتم و بوسیدم و گفتم من باید سرپا باشم تا همه عمر پرستار تو باشم، تو که فرشته نجات من بودی و من هیچگاه این را نفهمیدم. حمید باحیرت مرا به خود فشرد و گفت نمیدانستم حرفهایم را می شنوی، ولی واقعیت را گفتم، زندگیم را میدهم که تو دوباره سرپا بایستی. گفتم قول میدهم دوباره با تو همه شهرها و سرزمین ها را زیر پا بگذاریم…  با تو که انسانی بی همتا و شوهری وفادار و عاشق هستی.

1321-2

1361-75