گلی از تگزاس:
از ترس به زندان خانگی تن دادم
بعد از ظهر خسته از مدرسه آمده بودم، روی تخت خوابم برد، نمیدانم چه مدت گذشت، که با صدای مادرم از خواب پریدم. فریاد زد دختر چرا خوابیدی؟ گفتم خیلی خسته بودم، گفت پاشو یک دوش بگیر، یک خواستگار خوب دارد می آید! تنها چیزی که انتظار نداشتم،خواستگار بود. خواستم حرفی بزنم، مادر گفت معطل نکن، یک مرد خوب وکامل، تحصیلکرده امریکا، شاغل و ثروتمند،خوش قیافه و ازخانواده ای اصیل و خوش نام.
حدود ساعت 7ونیم شب بودکه ساسان به اتفاق مادر وخواهرش از در وارد شدند، تا حدودی با مشخصه هایی که مادرم داده بود، شبیه بود، سلام وعلیکی کردیم و من روبرویش نشستم، حدود دو ساعت از هر دری حرف زدیم، ساسان می گفت 16 سال است در تگزاس زندگی می کند، یک خانه بزرگ دارد، شبیه خانه های ییلاقی است ،5 تا اتاق خواب دارد، دورش را درختان میوه گرفته، با کمک یک کارگر پیر، همه خانه پر از گل و گیاه است.
ساسان بعد از دو ساعت حرف و گپ، پیشنهاد داد با من دو سه بار بیرون برود، تا بیشترهمدیگر را بشناسیم. من مخالفتی نداشتم، ولی پدرم گفت رسم ما بر این است، که ابتدا نامزد بشوید، بعد با هم در محافل دیده بشوید. ساسان پذیرفت و آخر هفته ما ظاهرا نامزد شدیم و رفت و آمدها شروع شد.
ساسان می گفت عاشق خنده من واندام شکیل من، و حجب وحیای خاص من است، می گفت این همه خصوصیات خوب را در یک دختر و یا زن ندیده است. می گفت یکبار ازدواج کرده،که یکسال بیشتردوام نداشته، زیرا همسرش اهل کوبا ، و سرکش و پول پرست و خیانتکار بوده!
ساسان بعد ازدو هفته تصمیم به ازدواج گرفت. پدرم همه هزینه های مراسم را بعهده گرفت، و عروسی قشنگی برپا داشتیم. بعد هم ساسان رفت تا تدارک سفر مرا ببیند. در مدت سه ماه مرتب با من تلفنی حرف میزد، برایم هدیه می فرستاد و اصرار داشت از خانه بیرون نروم، می گفت دلم نمی خواهد حتی آفتاب و مهتاب هم تو را ببیند! از حرفهایش خوشم می آمد، می گفت آنچنان عاشق من است که حاضر به قربانی کردن خود با یک اشاره است!
حرفهایش را باور می کردم، چون می دیدم هر هفته یک بسته سوقات از امریکا و یک سبد گل از گلفروشی های تهران بدستم میرسد، به طوری که مادرم شگفت زده بود. بالاخره بعد از ماهها انتظار من به تگزاس رسیدم، توی فرودگاه ساسان با یک بغل گل انتظارم را می کشید. جلوی همه مسافران صد بار مرا بوسید و گلها را به پایم ریخت وحتی یکبار فریاد زد ای مردم! من عاشق این زن هستم!
وقتی پا به خانه گذاشتیم، درست همان بودکه او تعریف کرده بود، همه جا پر از گل های رنگارنگ و درختان میوه بود، اتاق ها هر کدام با رنگی متفاوت و مبلمان شیک تزئین شده بود، تصاویری از من بروی دیوارها بود، باخودم گفتم من خوشبخت ترین زن دنیا هستم، زنی که شوهرش این چنین دیوانه وار به او عشق می ورزد.
آن شب تا سپیده بیدار ماندیم و حرف زدیم. فردا بعد از ظهر مرا به گردش برد، به شاپینگ سنتر بزرگی که جمعیت از در و دیوارش بالا میرفتند، کلی برایم لباس خرید، غروب به یک رستوران رویایی رفتیم، با هم شراب نوشیدیم. او همه لحظات مرا ستایش میکرد و من غرق در این عشق پرشور، خدایم را شکر می کردم، که این چنین مرا خوشبخت کرده است. می گفت ترتیبی میدهم بزودی پدر ومادرت بدیدارت بیایند و اگر لازم شد با هم به ایران میرویم، نمی گذارم یک لحظه از زندگیت بدون خوشی و عشق و لذت بگذرد. تو از این زندگی حق بسیاری طلب داری.
ساسان با کسی رفت و آمد نداشت، تنها دو سه تا از دوستان قدیمی اش باهمسران خودگاه با ما بیرون می آمدند، شامی می خوردیم.
ساسان هر شب از من میخواست لباسهای سکسی بپوشم و به سبک رقصنده های عریان جلویش برقصم و او را وسوسه کنم. من برای خوشحالی او هر کاری می کردم ولی من دلم دوستان تازه می خواست، رفت و آمد می خواست، از اینکه دیرهنگام بیدار شوم و سرم را با تلویزیون و گلهای خانه گرم کنم، تا ساعت 5 بعد از ظهر ساسان از راه برسد، خسته شده بودم. احساس یکنواختی می کردم، ولی ساسان می گفت آدم های این روزگار بدرد دوستی و رفت و آمد نمی خورند، کافی است هرچندگاه یکبار شامی بخوریم و رهایشان کنیم. من بدون اطلاع ساسان، تلفنی با بعضی خانمها حرف میزدم، یکی دو بار هم در میانه روز، برای خرید و قهوه و ناهار مختصری بیرون رفتم، ولی ترجیح دادم با ساسان حرفی نزنم، چون احساس می کردم، نسبت به این رفت و آمدها حساسیت دارد. آن خانم ها و شوهران شان هم می دانستند.
یکروز براثر اتفاق ساسان فهمید که من با یکی از خانم ها بیرون رفته ام، بسیار عصبانی شد، مشت به در و دیوار می کوبید و می گفت این خیانت است، این فریب است! من ناراحت شدم و گفتم چرا؟ من با یک خانم بیرون رفتم، خرید کردم، قهوه خوردم، این خیانت و فریب است؟ فریاد زد تو آدم های این روزگار را نمی شناسی، این خانم دهها بار خواسته اند با من دوست بشود، ولی او را پس زدم، این ها فاسد هستند. من تازه دخترم را بدنیا آورده بودم، کمی چاق شده و اندام شکیل خود را از دست داده بودم، دلم می خواست ورزش بکنم. ولی ساسان می گفت نگران نباش، بمرور لاغر میشوی، باشگاه ورزشی این شهر، پر از آدم های فاسد است. در خانه ورزش کن. گیج شده بودم، نمی دانستم چکنم، با مادرم حرف زدم، گفت قصد سفر داشتیم، ولی پدرت سکته کرده و در بیمارستان بستری است، گفتم ترا بخدا خودتان را برسانید، من تحمل این زورگویی ها را ندارم. متاسفانه دو ماه بعد پدرم فوت کرد و مادرم نیز از سفر صرفنظر کرد و من ماندم تنها.
یک شب که من پشت فرمان اتومبیل بودم، بدلیل نقصی که در چراغ جلوی اتومبیل پیش آمد، من ناگهان در یک خیابان خلوت با شیئی برخورد کردم. از ترس ترمز کرده و گوشه ای ایستادم. ساسان پیاده شد و بعد از چند لحظه برگشت وگفت بسرعت از اینجا برو، یک مرد را زیر کردی و حتما مرده! من همه بدنم می لرزید، بهرجان کندنی بود خود را به خانه رساندم، اشکهایم بند نمی آمد. گفتم حالا چه میشود؟ گفت باید صدایش را در نیاوری وگرنه 20 سال زندانی دارد. من بشدت ترسیده بودم، سه شب تا صبح نخوابیدم، ساسان می گفت بخودت فشار نیاور، فقط از خانه بیرون نرو، با کسی تماس نگیر، بگذار مدتی بگذرد، من دنباله ماجرا را می گیرم، اگر مسئله ای برای تو پیش آید، من خودم را راننده معرفی میکنم. ساسان را بغل کرده و گفتم اگر تو را نداشتم چه باید می کردم، گفت من همیشه فدایی تو هستم.
من دیگر از آن روز خودم را در خانه حبس کردم، فقط تلفنی با مادرم حرف میزدم، چون ساسان گفت دو سه بار مامورین پلیس را اطراف خانه مان دیده است! می گفت آنها رد پا را دنبال می کنند و من از اینکه اگر روزی دستگیر شوم 20 سال پشت میله ها بمانم تنم می لرزید. با آنکه صاحب دختری شده بودم، کم کم دچار افسردگی شدم و در زندان خانگی خود، فقط رادیو تلویزیون و مجله جوانان همدم های من بودند.
با اصرار ساسان در خانه به ورزش پرداختم و اندام شکیل خود را بدست آوردم. ساسان همچنان شب ها مرا چون یک رقصنده استریپ تیز بکار وا می داشت و این چنین به هیجان می آمد و از من کامجویی می کرد، ولی من هیچ احساسی نداشتم. گاه شبها کابوس آن تصادف به سراغم می آمد و ساعتها خوابم را می گرفت. فکر اینکه سبب مرگ انسانی شده بودم آزارم می داد، تا یکروز در میان روزنامه ها و مجلات درون اتاق ساسان به یک روزنامه برخوردم، که مربوط به همان تاریخ تصادف من بود. در روزنامه نوشته بودند، شب قبل یک راننده، یک کایوتی را زیر کرده و گریخته است! من برجای خشک شدم، پس من انسانی را زیر نکرده ام! گرچه مرگ یک حیوان هم دلم را به درد می آورد. تازه فهمیدم که ساسان با همان خبر دروغین، مرا 6 سال در خانه زندانی کرده، ارتباط مرا با همه قطع کرده و مرا به موجودی منزوی مبدل ساخته است. همان روز با همان روزنامه به سراغ پلیس رفتم، همه چیز را گفتم، آنها بلافاصله ساسان را فرا خواندند. ساسان با دیدن من وحشت کرده بود، با کمک پلیس وکیل گرفتم و درحالیکه می توانستم ساسان را برای سالهای دراز، بخاطر شکنجه روحی و زندانی کردن، پشت میله های زندان بفرستم، به خاطر این که خانه را بمن واگذار کرد، سرپرستی دخترم را بمن سپرد، او را بخشیدم.
میدانم که راه درازی دارم تا دوباره خود را پیدا کنم، ولی خدایم را شکر می کنم، که هنوز فرصت دارم و بهانه ای برای زندگی، دخترم را که در کنارم دارم.