1321-1

ابی از لس آنجلس:
پیشنهاد دور از باور همسرم!

سال 1997 وقتی وارد لس آنجلس شدم، هیچکس را در این شهر شلوغ نمی شناختم، گاه برای شنیدن کلام فارسی و دیدن چهره های آشنا به وست وود میرفتم، بدون علت و نیاز از فروشگاه ها خرید می کردم و اغلب بعد از ظهرها آنجا بودم، تا با یک شام در یک رستوران ایرانی، روزم را پایان ببرم.
خیلی سعی کردم با یک دختر ایرانی آشنا شوم، حتی به یکی دو کنسرت هم رفتم، ولی احساس کردم، هرچه دختر وزن خوشگل وخوش اندام است، یا شوهر، نامزد یا دوست پسر دارند! خیلی نا امید شده بودم، یکبار هم در یک سالن تئاتر، با خانمی آشنا شدم، که بدنبال کیف اش می گشت، من حدود یک ساعت وقت گذاشتم، تا سرانجام کیف اش را پیدا کردم و بدستش دادم، انتظار داشتم که اقلا تشکر جانانه ای بکند، ولی خیلی راحت گفت ببخشید من اهل دوست شدن نیستم، من حیران برجای مانده بودم، که آقایی میانسال گفت تعجب نکن، اینروزها همه ما ایرانیان، از همدیگر می ترسیم، از بس در مسیر راهمان به عناوین مختلف سرمان کلاه رفته، پولمان را خوردند، در نیمه راه عشق و ازدواج، رهایمان کردند، هیچکس به هیچکس اعتماد ندارد. این برخوردهای منطقی و غیر منطقی مرا بکلی از جامعه ایرانی دور کرد، بعد از گذراندن یکی دو دوره تخصصی، در یک کمپانی امریکایی استخدام شدم، حقوقم کافی بود، دوستانم همه امریکایی و اصولا غیر ایرانی بودند، در جمع آنها گاه دوست دخترهایی پیدا می کردم و روزگارم می گذشت. تا در یک جشن کریسمس کمپانی، من با گلوریا آشنا شدم، که اصلا اهل اسپانیا ولی سیتی زن امریکا بود. گلوریا قبلا یک ازدواج نافرجام داشته و در مورد مردها، کمی محتاط بود،ولی بعد ازچند دیدار، خیلی راحت بمن گفت تو همه خصوصیات مرد دلخواه مرا داری، دلم نمی خواهد تورا از دست بدهم. این همه بیریایی و خلوص مرا شیفته گلوریا کرد، بطوری که بعداز 4 ماه احساس کردم برای اولین بار در زندگیم عاشق شده ام.
گلوریا یک زن کامل بود، همه فنون زنانگی را می دانست و درعین حال آشپز خوب، خانه داری تمیز، بسیار صبور و دور از هرگونه حسادت و حساسیت های معمول بود، او همه ماهه ترتیب یک سفر کوتاه را می داد، با هم خوش بودیم، تا پسرمان بدنیا آمد، موجودی که زندگی  ما را پر از شور وهیجان و عشق کرد، یک پسرخوشگل دیگر این خوشبختی را کامل کرد، ضمن اینکه من آرزو داشتم صاحب یک دختر هم بشویم.
گلوریا خیلی دلش می خواست ایران را ببیند، ولی من ترجیح می دادم، اورا در شرایطی به ایران ببرم که همه چیز آرام باشد.
سال 2005، که گلوریا با لیاقت و درایت خودش، یک خانه قشنگ برایمان خرید و با اثاثیه بسیار زیبایی آنرا تکمیل کرد، من یک شب دچار یک حادثه رانندگی شدم و بیهوش به بیمارستان انتقال یافتم، وقتی بخود آمدم، گلوریا و بچه ها بالای سرم بودند، فهمیدم پاهایم بکلی شکسته، باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم و مسلما ماه ها خانه نشین بشوم، این حادثه خیلی مرا غمگین و افسرده کرد. گلوریا مرتب در گوش من میخواند که نگران نباش، ما کمک می کنیم تا زودتر از آنچه فکر می کنی، سرپا بایستی، سالم و سرحال بشوی. درست دو سال سخت ترین روزها و شبهای زندگی من طی شد، درحالیکه گلوریا حتی یک لحظه از من غافل نشد، چون پرستاری دلسوز مراقب من بود. به جرات می گویم اگر گلوریا نبود، من هیچگاه آنچنان سریع روی پاهایم نمی ایستادم، عشق او، محبت و مراقبت و دلسوزی پایان ناپذیر او، مرا دوباره به زندگی عادی باز گرداند، درحالیکه در تمام آن مدت، به  بهانه های مختلف درخانه مهمانی برگزار می کرد، ترتیبی داد، پدر ومادر وخواهرم به لس آنجلس آمدند، همیشه دور و برم پراز چهره های آشنا بود، بعد از سلامت کامل به گلوریا گفتم حالا زمان آن رسیده، که ما صاحب دختری بشویم، او از این پیشنهاد استقبال کرد، برای تعطیلات و مرخصی ها ومراحل دوران حاملگی اش، برنامه ریزی کرد.
 یادم هست یکروزغروب، که پدر ومادرم را به فرودگاه برد و روانه ایران کرد، در بازگشت یک کامیون چنان اتومبیل او را درهم کوبید، که مامورین آتش نشانی با اره برقی و وسایل فنی، او را از درون اتومبیل اش مجروح بیرون کشیدند. من وقتی به بیمارستان رسیدم، گلوریا بیهوش بود، دو سه ساعت بعد بخود آمد و من به بالین اش منتظر نشستم تا بخواب رفت، پزشکان خبرهای خوشی نداشتند و هرکدام حرفی می زدند و سرانجام یکی از پزشکان متخصص گفت گلوریا فقط 20درصد شانس دوباره راه رفتن دارد، چون این حادثه بدجوری سیستم عصبی او را صدمه زده است.
من حرفی به گلوریا نزدم، ولی شب و روز غصه می خوردم، دلم نمی خواست پشتیبان زندگی من، عشق و تکیه گاه ، از پای بیفتد، چون درواقع گلوریا بود، که  همه زندگی ما را می چرخاند. من از قسط ها، بدهکاری ها، پرداخت های گوناگون خبر نداشتم، همیشه بمن می گفت یکی از ما باید شبها بدون اضطراب بخوابد و چه بهتر که آن شخص تو باشی، که هیچکس را بجز من در اینجا نداری!
من به سراغ پزشکان متخصص دیگر رفتم،  آنها را بر بالین گلوریا آوردم، می خواستم یکی از آنها یک خبر امیدوارکننده بمن بدهد، بعد از 3 عمل جراحی، گلوریا را به خانه آوردم، خیلی ساکت و غمگین بود، می گفت من غصه خودم را نمی خورم، نگران تو هستم. اینگونه که من از پای افتاده ام، چه کسی بتو میرسد، تو به این همه مسئولیت عادت نداری.
عمل های جراحی گلوریا ادامه یافت، گلوریا درست 5 سال بود که خانه نشین ومنزوی شده بود، ما سعی داشتیم دورو برش را بگیریم، خواهرش از مادرید آمده بود، او هم سعی خودش را میکرد، تا یک شب با گلوریا بیک رستوران رفتم، احساس کردم، گلوریا می خواهد حرف بزند. بعد از یک ساعت گلوریا درحالیکه دستهای مرا گرفته بود گفت می خواهم از تو خواهشی بکنم، که باید قسم بخوری، آنرا انجام بدهی، گفتم وقتی نمی دانم این چه کاری است، چگونه قسم بخورم، گفت فقط قول بده، بعد هم گفت تو بزرگترین آرزویت این بود، که صاحب دختری  بشوی، متاسفانه من دیگر توان این کار را ندارم، من با خواهرم حرف زده ام، او آمادگی دارد، با ما بماند و در ضمن جای مرا دراتاق خواب بگیرد!
من از جا پریدم و گفتم با من شوخی می کنی؟ گفت نه، کاملا جدی حرف میزنم، تا خواهرم را راضی وقانع کنم، یکسال طول کشیده، ترا بخدا مخالفتی نکن، من خوشحال میشوم که تو به آرزویت برسی، در ضمن من هم کنارت باشم و در این خوشبختی سهیم بشوم، عصبانی شدم، فریاد زدم، ولی گلوریا درحالیکه به گریه افتاده بود، از من میخواست این خواسته او را برآورده کنم.
آن شب به خانه برگشتیم، من تا صبح نخوابیدم، فردا تصمیم عجیبی گرفتم، بدون اینکه باگلوریا حرف بزنم، خیلی راحت به پزشک متخصص مراجعه کرده و خود را بکلی عقیم کردم. تا همه امکانات بچه دار شدن را بکلی از بین ببرم و نتیجه اش را با یک سری مدرک بیمارستانی به دست گلوریا دادم، اصلا باورش نمیشد،ولی من به او فهماندم که آنقدر عاشق اش هستم، که دختردار شدن و اصولا هر نوع رابطه ای برایم بی اهمیت است. احساس کردم کمر گلوریا راست شد، چهره اش شگفت،  انرژی گرفت ودرست یکسال بعد پزشکان خبر دادند گلوریا بطور معجزه آسایی سلامت خود را بدست آورده و سیستم عصبی بدنش کاملا تحت کنترل است.
آن روز که من این خبر را دریافت کردم، از گلوریا خواستم بعد از سالها، لباس عروسی اش را آماده کند من هم مقدمات یک جشن را فراهم ساختم و برای دومین بار جشن عروسی خود را با حضور دوستان وآشنایان برگزار کردیم و در تمام مدت گلوریا اشک  ریخت و بعد از سالها با من رقصید.

1321-2