1321-1

بیژن از نیویورک:
نسل جدید، نسل آشتی

از اولین روزی که ما وارد محله جدیدمان در نیویورک شدیم، احساس کردیم همسایه روبرویی مان، با نگاه دیگری ما را می پایند. مهرک همسرم گفت انگار این همسایه زیاد از ما خوش اش نمی آید، گفتم شاید همسایه قبلی آزارشان داده، شاید نسبت به خارجیان نوعی حساسیت دارند، شاید یک شرقی مو مشکی، بلایی سرشان آورده است!
دراولین هفته، بدلیل نزدیکی سطل زباله به دیوار خانه همسایه، صدای اعتراض و بعد هم ناسزاهایی را شنیدیم، ولی من و مهرک بروی خود نیاوردیم و کوشیدم از آن ببعد رعایت دیوارشان را بکنیم!
یادم هست بعد از 8ماه، درخبرهای سیاسی روز، مسائلی درباره ایران مطرح شده بود، که زیاد مثبت نبود، نمی دانم چرا انتظار عکس العملی را از سوی همسایه دیواربه دیوارمان داشتم،حدسم درست بود، چون غروب آنروز، یک سنگ بزرگ بدرون استخر ما سقوط کرد! ما همه از جا پریدیم همه بسوی حیاط خانه رفتیم،همزمان چراغ های خانه همسایه  خاموش شد که معنایش این بود کسی درخانه نیست!
من و مهرک صبر پیشه کردیم، به بچه ها هم توصیه کردیم، بیرون خانه، حرکت و برخوردی که سبب حساسیت همسایه مان بشود، انجام ندهند. بیچاره بچه ها گیج شده بودند، چون در طی چند سال گذشته، با چنین مواردی برخورد نکرده بودند. در اولین سال اقامت مان درخانه  جدید، همسایه خشمگین مان یک روز غروب درخانه ما را زد و درحالیکه  آماده حمله بود، گفت پسر شما مزاحم دختر ما شده،اگر این مسئله تکرار بشود، ما ناچاریم به پلیس تلفن بزنیم. همان لحظه پسرم پیدایش شد، ماجرا را پرسیدم گفت دختر همسایه، قادر به روشن کردن اتومبیل خود نبوده   و کمکش کرده است! من از همسایه پرسیدم، این که مزاحمت بحساب نمی آید! گفت از دیدگاه ما مزاحمت است. گفتم سعی می کنیم دیگر پیش نیاید، در همان حال پرسیدم می توانم بپرسم  شما چه ناراحتی از ما دارید؟ گفت ما فقط از شما می ترسیم! من خنده ام گرفت.  بلافاصله گفت باید هم بخندید، شما ها اصولا از ترساندن آدم ها لذت می برید.
بعد از اینکه همسایه خشمگین مان رفت، پسرم گفت چرا شما شکایت نمی کنید؟ گفتم چه شکایتی؟ گفت اینکه همسایه تان، نژاد پرست است، توهین می کند، ما را ترسناک می داند، همه اینها در برابر قانون جواب دارد، گفتم ما که کاری با آنها نداریم، نیازی هم به رفت و آمد نیست، پس چرا برای خود دردسر قانونی بسازیم؟
ما کم کم با دوستان وآشنایان ارتباط برقرار کردیم، خود بخود مهمانی هایی دادیم، که گاه حدود 50 تا 100 نفر می شد. تا آنجا که امکان داشت، مهمانی ها را تا ساعت 11 شب تمام می کردیم، بهرحال گاه طول می کشید و هر بار همان همسایه، به پلیس خبر می داد که ما مزاحم آرامش و آسایش شان هستیم، هر بار برای پلیس توضیح می دادیم. البته پلیس هم مانع نمی شد، چون می دید ما هیاهو و مزاحمتی برای همسایه ها نداریم.
این عکس العمل ها ادامه داشت، تا در آستانه کریسمس، که ما هم اطراف خانه را چراغانی کردیم و بقولی صفایی به فضای خیابان دادیم. یکی از شب ها متوجه آژیر پلیس و آتش نشانی شدیم، بچه ها خبردادند در خانه همسایه، یک آتش سوزی کوچک رخ داده است. بهرحال ما ناراحت شدیم و بیرون آمدیم، که ببینیم برسر اهل خانه بلایی نیامده باشد، درست در همان لحظه، پلیس به سراغ ما آمد وگفت آیا شما با این همسایه خود درگیری و دشمنی خاصی دارید؟ گفتم ما هیچ دشمنی و ناراحتی نداریم، ولی آنها برعکس، پر از کینه و بغض هستند، پسرم پرسید چرا می پرسید؟ گفت این خانواده می گویند آتش سوزی خانه اشان به شما ربط دارد، گویا بدلیل درگیریها، شما آنها را تهدید به آتش سوزی کرده اید!
من به خشم آمدم و گفتم ما داریم زندگی آرام خود رامی کنیم وکاری هم به این خانواده نداریم و درحیرتیم که چرا آنها دست از سر ما بر نمی دارند. افسر پلیس گفت بهرحال اگراینها شکایت بکنند، شما باید جوابگو باشید. گفتم ما آمادگی داریم، بدنبال آن خود افسر پلیس گفت: البته این خانواده قبلا هم نسبت به هر حرکتی درخانه شما، عکس العمل و حساسیت نشان داده اند، امیدوارم خودتان به نوعی آنرا حل کنید.
یک هفته بعد نامه ای از یک وکیل دریافت داشتم، که در آن ما را متهم به آتش سوزی و آزار همسایه مان کرده بود. ما ناچار شدیم وکیل بگیریم، کلی هم پول بپردازیم، تا جواب شان را بدهد. البته وقتی پای وکیل به میان آمد، آنها کوتاه آمدند و رفتند، ولی من و مهرک بشدت دلگیر و عصبانی بودیم. بعد از 4 سال، ما بدنبال خرید خانه دیگری رفتیم، چون واقعا در آن خانه احساس آرامش نمی کردیم، ولی خانه دلخواه پیدا نکردیم، وهمچنان در آن خانه ماندیم، ضمن اینکه از برگزاری مهمانی واهمه داشتیم، مراقب پارک اتومبیل، سطل زباله ، هیاهوی بچه ها بودیم، که مبادا طرف به خشم بیاید. دراین فاصله ما با دو سه همسایه دیگر که امریکایی و کانادایی و ژاپنی بودند رابطه برقرار کردیم، حتی آنها را به خانه خود دعوت کرده و پذیرایی کاملا ایرانی با غذاهای خوشمزه بعمل آوردیم و می دیدیم که همسایه دیوار به دیوارمان با خشم ما را نگاه می کند و یکی دو بار هم شنیدیم که زیر لب ناسزاهایی می گویند یکی از همسایه ها بالاخره کشف کرد، که این خانواده اصلا آلمانی هستند، با دیگر همسایه ها رفت و آمد و دوستی ندارند، ولی قبلا هم نسبت به یک همسایه  اهل ترکیه،عکس العمل هایی داشته اند. من با وکیل آشنایی حرف زدم، او عقیده داشت می توان آنها را سو کرد و با توجه به شواهد و مدارک دردسر بزرگی برایشان بوجود آورد. ولی راستش من و مهرک اهل اینگونه مسائل نبودیم.
ما بمناسبت نوروز، شیرینی و اجیل و حتی چند هفت سین برای همسایه های امریکایی و غیرامریکایی خود تدارک دیدیم، از سویی پسرم در مدرسه با دختر همسایه صمیمی شد، تا آنجا که با هم به سینما و کافی شاپ هم میرفتند، البته ما به او هشدار می دادیم، ولی او میگفت ما به دنیای شمابزرگترها کاری نداریم.
یک شب که آن خانواده بجز دخترشان به مهمانی رفته بودند، آن دختر به خانه ما آمد، مهمان ما شد، در تمام مدت می خندید  می رقصید و شاد بود، قبل از اینکه خانه را ترک کند، پدر ومادرش از راه رسیدند، دخترک آنقدر صبر کرد، تا آنها بدرون رفتند بعد بدنبال شان به خانه بازگشت. نکته مهم اینکه دخترک برایمان فاش ساخت که پدرش بدلیل یک درگیری با یک عرب اهل سوریه، نسبت به همه مردم خاورمیانه خشم و نفرت دارد و هیچ چیز هم جلودارش نیست.
درست 6 ماه پیش بود که دختر 8ساله همسایه در راه مدرسه گم شد، این حادثه هیاهویی در آن خانه بوجود آورد. خودبخود، اولین تیر اتهام به سوی خانواده  ما نشانه رفت، ما را به مرکز پلیس خواندند و کلی سئوال پیچ مان کردند، ولی بهرحال چون هیچ مدرک و شاهد و دلیلی نبود، روانه خانه مان کردند،ولی ما بشدت ناراحت بودیم، دیگر خسته شده بودیم، در همان حال چهره گرفته و گریان زن و شوهر همسایه را میدیدیم، یک لحظه خود را جای آنها می گذاشتیم، تا من تصمیم گرفتم برای یافتن دخترشان قدمی بردارم. در آن روزها خیلی از مردم داوطلب در بیابانهای اطراف خانه، خیابان ها و کوچه ها، خلاصه همه جا به جستجو مشغول بودند، تا شاید رد پائی از دخترک بیابند.
من با کنجکاوی خاصی از دو دختربچه ایرانی که پائین خیابان ما می نشستند و با آن دخترک آشنا بودند، کلی سئوال کردم و فهمیدم که دخترک بدلیل نامه هایی که اخیرا از مدرسه به پدر و مادرش می رسیده ناراحت بوده و دو سه بار گفته می خواهد فرا رکند. من همان شب ماجرا را برای پلیس بازگو کردم، این مسئله بسیار حائز اهمیت بود. با اینحال من و یکی از همسایه ها به جستجویمان در محله های اطراف ادامه دادیم، تا براثر اتفاق فهمیدیم که دخترک به یک خانواده اسپانیش که مهاجر غیر قانونی هستند پناه برده است. دخترک را پیدا کردیم قبل از آنکه ما پلیس را خبر کنیم، آن زن وشوهر اسپانیش گریختند و ما دخترک را به اداره پلیس بردیم و تحویل دادیم.
غروب آنروز، زن و شوهر همسایه  در خانه ما را زدند، با یک سبد گل بزرگ بدرون آمدند، هر دو صورت شان از اشک خیس بود. هر دو می گفتند قادر به عذرخواهی نیستند، فقط آرزو دارند که ما آنها را ببخشیم، مهرک زن همسایه را بغل کرده و گفت ما با شما مشکلی نداشته و نداریم، ما در پی دوستی بوده وهستیم.
یک ساعت بعد زن و شوهر همسایه در حال ترک خانه، پسرم راستین را هم با خود بردند، می گفتند دخترشان انتظارش را می کشد. و مهرک زیر لب گفت خوشحالم که نسل تازه، نسل آشتی است. نسلی که به کدورت ها و توهمات  کینه توزی های نسل گذشته کاری ندارد، نسلی که دنیای آینده را با صلح می آمیزد.

1321-2