1321-1

امیر ازکانادا:
من رویای شیرین تو بودم

«رویا» براستی رویای شیرین من بود، من او را که در همسایگی خاله ام در شیراز زندگی می کردم، شب و روز می پائیدم، آرزو داشتم روزی با او وصلت کنم. ولی بدلیل یک درگیری با برادرش در دبیرستان، می دانستم که چنین وصلتی صورت نمی گیرد. من بعد از دبیرستان، دریک کمپانی بکار مشغول شدم، درآمدم خوب بود، پدرم کمک کرد تا آپارتمانی بخرم و زندگی مستقل خود را شروع کنم، یک روز براثر اتفاق با رویا در یک سینما، کنار هم نشستیم و من همانجا سر صحبت را باز کردم و گفتم که سالهاست آرزوی ازدواج با او را دارم. خیلی ساده گفت چرا قدم پیش نمی گذاری؟ گفتم می ترسم برادرت سنگ بیاندازد، گفت برادرم تا 2 ماه دیگر میرود آلمان، صبر کن برادرم برود، بعد با خیال راحت بیا خواستگاری! خندیدم وگفتم تو چه نظری داری؟ گفت از میان حرفهایم، نظر مرا نفهمیدی؟ گفتم چرا، ولی می خواستم از زبان خودت بشنوم. من از آن شب دیگر آرام و قرار نداشتم، با مادرم حرف زدم، ولی گفتم باید صبر کند.
سیروس برادر رویا به آلمان رفت، جالب اینکه روزی که پرواز می کرد، من یک دسته گل در فرودگاه بدستش دادم وگفتم این نوعی عذرخواهی است. سیروس هاج وواج مانده بود، چون درواقع، در آن درگیری او بیشتر مقصر بود، ولی من خواستم راهها را هموار کنم. دو هفته بعد ما به خواستگاری رفتیم،4 ماه بعد هم ازدواج کردیم و سیروس تلفنی بمن گفت پس آن دسته گل، نوعی خواستگاری بود؟! زندگی من ورویا پر از عشق بود، من شب و روز او را ستایش می کردم، چون او زیباترین دختر محله ما بود و بجرات 100 خواستگار قد و نیمقد داشت، ولی خودش مرا پسندیده بود.
رویا در شرکت بزرگ عمویش کار می کرد، هر دو درآمدمان خوب بود، همین سبب شد با کمک پدر و مادرها، یک خانه 4خوابه بخریم وبرای بچه دار شدن آماده بشویم، چون هر دو عاشق بچه بودیم. از شانس خوب ما یکسال بعد صاحب  دوقلوی دختر شدیم،که مثل دو فرشته کوچولو بودند، باور کنید برای به آغوش کشیدن شان، به ما مهلت نمی رسید، هر دو خانواده سر آنها دعوا داشتند. ما سخت کار می کردیم. بعد از ظهرها فقط  فرصت داشتیم، یکی دو ساعتی با بچه ها باشیم وبقول رویا، پدر و مادری خود را ثابت کنیم.
بچه ها 5ساله بودند، که خانواده من به اصرار برادرم به کانادا رفتند، من احساس تنهایی می کردم و با رویا حرف زدم، او مخالف هرگونه سفری به خارج بود. می گفت ما باید آنقدر صبر کنیم که بچه ها تحصیلات شان تمام شود، بعد به فکر اینگونه نقل و انتقالات باشیم. من مرتب با خانواده در تماس بودم، همه مرا  تشویق می کردند، حتی برادرم برای من دعوت نامه رسمی فرستاد، گفت برایت شغلی هم پیشاپیش آماده کرده ام، من بی تاب بودم، ولی رویا اهل کوچ نبود.
بچه ها 8 ساله بودندکه من تصمیم گرفتم بدیدار خاانواده بروم، رویا مرا روانه کرد، ولی قول گرفت، بیشتر از یک ماه از آنها دور نمانم. من با بچه ها وداع گفتم و لیست سوقاتی هایشان را گرفتم و پروازکردم. دیدار با خانواده خیلی شیرین و هیجان انگیز بود، همه روز مرا برای دیدار شهر و اماکن دیدنی می بردند. برادرم برایم اقداماتی را شروع کرد، تا من بتوانم هرچه زودتر گرین کارت بگیرم و خانواده را بیاورم. وکیل برادرم گفت بهتر است من دیگر برنگردم وگرنه مراحل گرین کارت دچار بن بست هایی میشود، من به رویا تلفن کردم وماجرا را گفتم خیلی ناراحت شد، گفت بچه ها خیلی بی تاب توهستند، من بسیار دلتنگم. من گفتم قول میدهم کارها را سریع روبراه کنم. میدانستم که رویا به خانواده خود دلبستگی زیادی دارد، می دانستم میلی به سفر به خارج ندارد، ولی من متاسفانه دیگر نمی خواستم برگردم وهمین میان ما اختلاف نظرها و درگیری های لفظی را پیش آورد و آخرین بار رویا گفت اگر تو واقعا تا این حد خانواده ات را به ما ترجیح می دادی و قصد بازگشت نداشتی،  مرا طلاق می دادی! من که عصبانی شده بودم گفتم هنوز دیرنیست، رویا گفت پس من اقدام می کنم، گفتم هرچه زودتر. گفت بچه ها را بتو نمیدهم. گفتم عیبی ندارد، وقتی بزرگ شدند، خودشان می آیند پیش من!
با همین لجبازیها، از هم جدا شدیم.اصلا باورم نمی شد این چنین سریع طلاق رخ بدهد. آخرین باری که با رویا حرف میزدم، بغض کرده گفت چنین روزهایی را هرگز پیش بینی نمی کردم، قسمت من، که بقول تو رویای شیرین ات بودم، نباید چنین بود. دلم خیلی گرفت، من هم گریه ام گرفت، ولی با خود می گفتم وقتی که گرین کارت گرفتم، میروم ایران، با رویا آشتی می کنم و او راهم می آورم کانادا. دو سه بار سعی کردم تلفنی با بچه ها حرف بزنم، ولی رویا اجازه نداد وگفت بگذار در عالم خود باشند، خیال کنند هر لحظه تو از راه میرسی. من با کمک برادرم گرین کارت گرفتم، در همین فاصله با یک خانم جوان فرانسوی که دوستی دیرینی با همسر برادرم داشت آشنا شدم. فرانسوا زیبا و خوش اندام و اهل سفر، رقص،خوشگذرانی وشب زنده داری بود، همان که من آنروزها می خواستم. بعد از یکسال، فرانسواحامله شد وهمین سبب ازدواج عجولانه ما شد، من زیاد با این وصلت خوشحال نبودم، ولی بهرحال چاره ای نبود. بعد از 6ماه بدنبال یک حادثه رانندگی، فرانسوا جنین را از دست داد، بعد هم 4ماه بستری بود، تا کم کم جان گرفت و بعد هم مرا به دیدار خانواده اش در پاریس برد و من بکلی ازرویا و بچه ها دور شدم، گاه شبها یادشان می کردم و در خلوت خود بخاطر دلتنگی بچه ها اشک می ریختم.
فرانسوا کم کم چهره واقعی خود را نشان داد، او دلش میخواست ضمن زندگی با من، با دوستان سابق خودکه بیشترشان مرد بودند، رفت و آمد داشته باشد. گاه علیرغم مخالفت من با آنها به سفر میرفت، من کلافه وخسته شده بودم، یکی دو بار کارمان به درگیری و شکایت فرانسوا کشید و عاقبت من با بخشیدن خانه ای که با هزاران امید و آرزو خریده بودم، خودم را از معرکه زندگی مشترک با فرانسوا خلاص کردم. حدود 4ماه در یک حالت روانی و سرگشتگی خاصی بودم، بطوری که حاضر نبودم با هیچکس رفت و آمد کنم.
یک شب که در بسترم دراز کشیده بودم،تلفن زنگ زد. صدای دخترانه ای گفت پدرجان شما هستید؟ گفتم شما؟ گفت من دخترتان سیما هستم! من از جا پریدم، باورم نمی شد، سیما یکی از دوقلوها بود. پرسیدم کجا هستی؟ گفت در ایران هستم، براثر اتفاق شماره تلفن شما را پیدا کردم، می خواستم بگویم من و سیمین و مادر خیلی دلمان برای شما تنگ شده، قرار بود شما چند سال پیش روز تولد ما برگردید. بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، گفتم معذرت می خواهم، من کوتاهی کردم، مادرتان در چه حال است، گفت مادر در خانه خیاطی میکند و شب وروز با عکس های عروسی تان که روی دیوارهاست حرف میزند. بغض گلویم را گرفته بود و قدرت سخن گفتن نداشتم، وقتی سیما حرفهایش تمام شد، گفتم قول میدهم خیلی زود پیش شما باشم.
12 روز بعد من زنگ خانه قدیمی مان را زدم. رویا در را باز کرد، صورت لاغر و مهتابی اش هنوز زیبا بود. در برابرش زانو زدم و گفتم اگر مرا می بخشی وارد شوم، روی زمین نشست و اشکهایش با من آمیخت و گفت خودت می دانی تا 20 سال  دیگر هم صبر می کردم تا تو برگردی. در یک لحظه دوقلوها را دیدم، دو خانم بلند قامت که آغوش بروی من گشوده بودند.

1321-2