1321-1

منصور از شمال کالیفرنیا:
آنروزها چشم و گوشم بسته بود!

با مینو در ایران آشنا شدم، او را دختری خوش چهره، خوش مشرب و مهربان دیدم، در آن مجلس مهمانی، بیشترخانمها را دور خود جمع کرده بود،محفل آرا و جذاب بود، در نیمه های مجلس، از  طریق خاله ام، با مینو آشنا شدم وبعد از یک دوره 3ماهه نامزدی با او ازدواج کردم.
برخلاف خیلی از دخترهای آشنا و فامیل، مینو پرتوقع و جاه طلب و حریص نبود. وقتی به او گفتم عجالتا یک آپارتمان کوچک دارم، خیلی ساده گفت درعوض قلبی چون دریا داری، بگذار من در این قلب مهربان رها شوم.
تا درایران بودیم، هر دو کار می کردیم، من در یک شرکت بزرگ هتل سازی و مینو در شرکت پدرش مشغول بود. تازه صاحب پسری شده بودیم، که برادرم از امریکا زنگ زد وگفت پاشو بیا اینجا، من یک کمپانی دایر کردم، که نیاز به کمک دارم. پیشاپیش برای ما آپارتمانی تدارک دیده وحتی حقوق هم تعیین کرده بود. من و مینو و پسرمان بعد از 6ماه انتظار در ترکیه، سرانجام ویزا گرفتیم و به شمال کالیفرنیا آمدیم وهمین جا ساکن شدیم.
در اینجا هم هر دو کار می کردیم، پسرمان با بچه های دیگر فامیل و آشنا، در یک مرکز مراقبت های ویژه کودکان نگهداری می شد. محیط خوبی بود،  خیال ما هر دو راحت شده بود، ساعت 5 بعد از ظهر بچه را تحویل می گرفتیم و زندگی مشترک مان را آغاز می کردیم.
بدلیل تلاش زیاد و همکاری برادرم، خیلی زود گرین کارت گرفته و صاحب یک خانه و زندگی راحت شدیم. هیچ کمبودی نداشتیم، کم کم تصمیم گرفتیم بخاطر حاملگی دوباره مینو، مدتی من تنهایی کار کنم، چون دلمان می خواست بچه ها تحت مراقبت و تربیت خودمان باشند.
این تصمیم سبب شد، فضای خانواده ما گرم تر شود، در روحیه پسرمان نیز اثر جالبی داشت و بعد هم مینو دختری بدنیا آورد و بقول خودش خانواده را تکمیل کرد. هر دو خوشحال بودیم، درآمدمان  کافی بود، چون مینو از درون خانه،به خیلی از امور حسابداری و پرداخت حقوق کارگران و خریدها می پرداخت. از سویی بدلیل بیماری سرطان همسر برادرم، سخت مراقب او بود، تا آنجا که همه مراجعات بیمارستانی و مراقبت های اضطراری را انجام میداد. برادرم مرتب می گفت این مینو یک فرشته واقعی است وهمین مینو بودکه عامل موثر و بزرگی در بازگشت همسر برادرم به زندگی شد، بطوری که دیگرحاضر نبود، حتی یکروز از مینو جدا شود. مینو فقط با این زن مهربان نبود، او اصولا زن فداکار وکمک کننده ای بود.
کم کم پایگاه شغلی مینو در خانه محکم شد، او برای خود دفتری دایر کرد و تقریبا همه روزه به بعضی امور شرکت می پرداخت، برادرم نیز بسیار راضی بود، بیشتر ساعات هم گیتا همسر برادرم درکنارش بود.
یادم هست در همین زمانها بود، که شراره دخترخاله ام که همیشه بمن علاقه و توجه داشت، با شوهر و پسرش به سانفرانسیسکو آمد و رفت وآمد با ما را شروع کرد. من زیاد از شراره خوشم نمی آمد، چون اصولا موجود آشوبگری بود، همیشه دردسر می آفرید، فامیل و آشنایان را بجان هم می انداخت و در غیبت گویی ، بدنام کردن آدمها ید طولایی داشت! عجیب اینکه من خیلی زود این خصوصیات شراره را فراموش کردم، چون یک شب که کنار استخر خانه شان مهمانی بزرگی داده بود، بمن گفت تو میدانی مینو در ایران دو بار نامزد کرده؟ یکبار هم عاشق پیمان پسرعمومی مادرش شده بود؟ من گفتم گذشته مینو برای من مهم نیست. گفت ولی پیمان اخیرا به سن حوزه آمده و مرتب سراغ مینو را می گیرد. گفتم متاهل است؟ گفت نه، انگار هنوز دندان هایش را برای مینو تیز نگهداشته است. گفتم مینو دیگر یک مادر است، از این حرفهایش گذشته، گفت تو اگر یکبار پیمان را ببینی، می فهمی که این آقا چقدر تاثیرگذار است. برای اینکه حرف من ثابت شود، من همین الان مینو را صدا می زنم و به بهانه ای حرف پیمان را پیش می کشم، خودت عکس العمل را ببین و قضاوت کن! من زیاد از چنین برخوردها راضی نبودم، ولی شراره دست بردار نبود.
شراره به هر بهانه ای بود، مینو را به گوشه ای کشاند و جلوی من گفت عزیزم خبرداری پیمان آمده امریکا؟ مینو کمی جا خورد و گفت پیمان؟ شراره گفت پیمان خان،نامزدت در ایران! مینو گفت ما هنوز نامزد نشده بودیم، او تیپ من نبود! من حیران بودم، که چه بگویم، بدون اراده گفتم مینوجان، مگر برای تو مهم  است که پیمان آمده؟ مینو گفت، عزیزم، من اصلا فراموش کرده بودم، راستش من از این خواستگارها زیاد داشتم، پیمان هم یکی بود! شراره گفت ولی شما خیلی بهم نزدیک بودید، حتی آنروزها می گفتند رومئو و ژولیت شهر. 
مینو گفت خواهش میکنم این بحث را ادامه ندهید. من وقت این بحث ها را ندارم، بعد هم رویش را برگرداند و رفت.
آخر شب وقتی به خانه برگشتیم، مینو مرا زیر سرزنش برد که چرا با شراره، آن بحث را دنبال کردم و چرا در آن لحظه دماغ شراره را نسوزاندم؟ که توضیح دادم، من هم غافلگیر شده بودم، اصلا دلم نمی خواست چنین حرف و سخنی پیش بیاید.
دو سه ماهی گذشت، یکروز شراره زنگ زد و گفت خبر داری پیمان توی شهره؟ گفتم چرا دست از سر این ماجرا بر نمیداری؟ گفت من همیشه نگران تو هستم، تو مردی استثنایی هستی، نمیخواهم هیچکس بتو کوچکترین ضربه ای وارد کند. گفتم نگران من نباش، من خودم خوب می دانم با زندگی ام چکنم، گفت بهرحال مراقب باش، این آدم ها موذی و ویرانگر هستند، مخصوصا پیمان که بعد از 10 سال هنوز چشمش بدنبال مینو است. گفتم بهرحال دیگر در این باره با من حرف نزن.
حقیقت را بخواهید من دچار نوعی تردید و بدبینی شده بودم و این را نمی خواستم. چون مینو را عاشقانه دوست داشتم،او هم همه زندگیش در من خلاصه شده بود. آنروزها درحال خرید یک خانه بزرگ تر بودیم، چون مینو هنوز درباره بچه های بیشتر حرف میزد.
یک شب که خسته از سر کار باز می گشتم، شراره زنگ زد و گفت توی دو سه روز گذشته پیمان و مینو همدیگر را دیده اند. گفتم امکان ندارد، گفت بتو ثابت می کنم، من گفتم شرط می بندم، درواقع روی نجابت مینو شرط می بندم. شراره گفت خبرت می کنم.
9 روز بعد شراره زنگ زد و گفت من عکس شان راگرفته ام، من همان لحظه به سراغ شراره رفتم، بیش از 5 عکس از مینو و پیمان بمن نشان داد، که جلوی یک رستوران ایستاده و حرف می زدند. من برجای خشک شدم.نمی دانستم چکنم، شراره گفت برو خودت را خلاص کن. این زن قابلیت زندگی با تو را ندارد، نگران نباش من همیشه عاشق تو، پشتیبان تو بوده و هستم.
من درحالیکه بر خود می لرزیدم، به مینو زنگ زدم و گفتم من راهی نیویورک هستم، حاضر نیستم دیگر روی تو را ببینم، برو خودت وکیل بگیر، نامه وکیل من هم بدستت میرسد. مینو بغض کرده پرسید چه شده؟ گفتم هیچ فقط برو با نامزد سابق ات خوش باش. با همان صدای گرفته گفت:اشتباه می کنی، بمن اجازه بده توضیح بدهم. گفتم نیازی نیست، فقط از زندگی من برو بیرون.
من فردا به نیویورک رفتم، وکیلم پرونده طلاق مرا دنبال کرد، در این فاصله، مینو صدها بار زنگ زد، دوستان و آشنایان مرتب پیام می گذاشتند، ولی من حاضر نبودم جواب هیچکس را بدهم، بچه هایم گاه به گاه زنگ می زدند وگریه می کردند و می پرسیدند چرا من به خانه نمیروم؟ من آنقدر خشم داشتم که حتی به بچه هایم جواب نمیدادم.
من بعداز چند هفته به شهر برگشتم، به آپارتمان دوستی نقل مکان کردم، مراحل طلاق طی می شد، فقط دو سه بار بچه ها را دیدم، خیلی پکر و عصبی بودم، با همه جنگ داشتم، تا بعد از 4 ماه یکروز که از محل کار بیرون می آمدم، خانم و آقایی جلوی اتومبیل مرا گرفتند. من پیاده شدم، هر دو جلو آمدند و با اصرار مرا به یک کافی شاپ بردند، من در همان لحظه اول پیمان را که عکس هایش را دیده بودم، شناختم و پرسیدم چه میخواهید؟ پیمان گفت این خانم،همسر من است دوست قدیمی و صمیمی مینو، که با مهر و محبت و کمک مینو، ما بهم رسیدیم. ماجراهایی شنیدیم، ناراحت شدیم، آمدیم توضیح بدهیم، ما یکبار باهم با مینوخانم یک ربع حرف زدیم، گفتم ولی فقط شما را در عکس با مینو دیدم، گفت ولی همسرم نیز با من بود. شاید عکس ما را طوری گرفته که او را در عکس جای نداده اند. ما آمدیم بگوئیم مینو، بهترین و نجیب ترین، مهربان ترین، استثناترین زن دنیاست، قدرش را بدانید، او تکرار نشدنی است و حتی عکسی از ان روز را بروی تلفن دستی خود را نشان دادند که هرسه با هم بودند. من شرمنده با آنها خداحافظی کردم، تا دو سه ساعت گیج بودم. به یک گل فروشی رفتم، سبد گل بزرگی خریدم و با سرافکندگی به خانه رفتم. زنگ زدم، مینو در را باز کرد، بچه ها با دیدن من، از شوق جیغ می زدند، مینو مرا نگاه می کرد  واشک می ریخت زیر لب گفت خوش آمدی نیرو و نفس من. او را بغل کردم، صورت و دستهایش را صدها بار بوسیدم، گفتم مرا ببخش. گفت تو مرا ببخش که سبب شدم، ماهها رنج بکشی.

1321-2