ساناز از لس آنجلس:
بازگشت پرنده هایم به آشیانه

هوشنگ با لباس شیک و سر وصورت تر و تمیز و چهره ای خندان ومهربان، به خواستگاری من آمد، همان جلسه اول توجه پدر ومادرم را جلب کرد و بعد از یک هفته مرا هم بسوی خود جلب کرد.
پدرم که انسان مهربان و خیری است، ترتیبی داد، تا جشن عروسی ما، همزمان با دختر زری، مستخدم قدیمی خانه، چنان برگزار شود، که انگار ما دو خواهر هستیم. من از این بابت خوشحال بودم، ولی هوشنگ حساسیت نشان داد و گفت آن دختر در شأن ما نبوده، پدرت نباید چنین اقدامی می کرد! این سخن مرا آن شب لرزاند، با خودم گفتم مبادا من درمورد مرد آینده زندگی ام دچار اشتباه شده ام؟ گرچه من زود فهمیدم که هوشنگ همه حرکات و رفتار و شخصیت اش، ظاهری و بدون مایه است، چون گفته بود روشنفکر و مدرن است، گفته بود دلش می خواهد من تحصیلات دانشگاهی  خود را ادامه بدهم، گفته بود حداقل سالی یکبار به خارج میرویم، گفته بود اجازه نمیدهد، هیچکس در زندگی خصوصی ما دخالت کند. ولی عجیب اینکه همه این قول و قرارها را فراموش کرد و یکروز روبرویم ایستاد و گفت می دانی واقعیت چیه؟ چه بخواهی چه نخواهی، این مملکت، سرزمین مردسالاری است، اصولا ثابت شده که نمی توان به زنها میدان داد، وگرنه خیلی راحت مرد ها را زیر پایشان له می کنند، خوار و خفیف شان می کنند و خیلی زود آنها را روانه گور!
من کوشیدم با آن شرایط بسازم، فقط وقتم را برای بزرگ کردن بچه هایم بگذرانم، که بمرور 2 دختر و یک پسر شدند و دلم به آنها خوش باشد. دختر بزرگم 11 ساله بودکه هوشنگ ناگهان هوای خارج به سرش زد و گفت آماده بشوید که میرویم امریکا، چون دو برادرم در امریکا، کلی موفق هستند و من هیچ کم وکسری از آنها ندارم. گفتم من هیچ فامیل وآشنایی در آنجا ندارم، در ضمن من عاشق خانواده ام، زندگی ام با آنها خوش است. گفت تو حالا زن من هستی و مادر 3 بچه، به فکر آینده اینها باش، این بچه ها درایران آینده ای ندارند.
بعد از 8ماه، ما راهی دبی شدیم وبعد از 2 ماه راهی امریکا، چون برادران هوشنگ، همه نیروی خود را بکار گرفتند و برای ما یک آپارتمان اجاره کردند و همه وسائل را هم تهیه دیدند و کوشیدند زندگی من و بچه ها را روبراه کنند.
هوشنگ خیلی زود تر از آنچه تصور میرفت، بدنبال شب زنده داریها رفت. وقتی من اعتراض کردم، با یک مشت که صورتم را پر از خون کرد، ساکتم کرد. احساس می کردم، به یک زندان شیشه ای بزرگ انتقال یافته ام، چون ظاهرا در قلب شهر فرشته ها زندگی می کردم، ولی حق بیرون رفتن از خانه و حتی خرید را نداشتم، اگر هوشنگ هر ماهی یکبار دلش به رحم نمی آمد و ما را برای خرید وگردش در خیابان ها نمی برد، نه تنها من، بلکه بچه ها دق می کردند. هوشنگ عقیده داشت، در این محیط بچه ها و حتی بزرگترها چون من، خیلی زود فاسد می شویم، پس بهتر است در چارچوب خانه بمانیم و از هر گزندی دور باشیم.
من برای سرگرمی در خانه به کار تعمیر و دوخت و دوز لباس همسایه ها و دوستان پرداختم، هم درآمدی بود و هم یک سرگرمی که  حسرت زندگی مردم را درخارج خانه، در خیابانها و فروشگاه های رنگارنگ و رستوران های شیک  نخورم. هوشنگ وقتی متوجه شد، که من درآمدی دارم، گفت پس نیازی به پول روزانه ندارید، تو خودت هزینه های مدرسه و خورد وخوراک بچه ها را بده.
دخترم سحر قد کشیده بود، خواسته های یک تین ایجر را داشت، من در حد توان می کوشیدم هرچه می خواهد فراهم سازم، ولی مسلما هر روز او بیشتر طلب می کرد، به دوستان وهمکلاسی ها و حتی دخترعموهایش نگاه میکرد، اتومبیل می خواست، هزینه سینما و رستوران میخواست و من وقتی با هوشنگ حرف میزدم، فریاد بر می آورد که گفتم بچه ها فاسد میشوند،گفتم اینجا سرزمین وسوسه هاست!
یک شب به او گفتم اگر چنین بود، چراما را به این سرزمین آوردی؟ فریاد زد شما را از زندان ایران خلاص کردم، حالا بدهکار هم هستم؟ فریاد زدم خواهش می کنم ما را به همان زندان برگردان، هنوز حرفم تمام نشده بود، که مشت محکمی به صورتم کوبید و دوباره همه جا را خون پوشاند، سحر از ترس پلیس را خبر کردو نیم ساعت بعد هوشنگ را با دستبند بردند. زمان خروج از خانه گفت خیلی راحت گور خودت را کندی!
برادرانش او را خیلی زود به خانه برگرداندند، قول دادند که دیگر این حادثه تکرار نمی شود، من برای حفظ آبرو حتی حاضر شدم رضایت بدهم، گرچه من شکایت رسمی نکرده بودم، فقط ماجرای حمله او را بازگو کرده بودم.
هوشنگ ظاهرا آرام شده بود، ولی با من حرف نمی زد، تا یک شب موضوع سفر به ایران  را پیش کشید و گفت همگی می رویم، 20 روزی می مانیم و بر می گردیم. من که خیلی زود پی به نقشه او برده بودم، گفتم شما بروید،من همین جا می مانم،گفت پشیمان میشوی، گفتم مطمئن باش پشیمان نمی شوم هوشنگ بچه ها را برداشته و به ایران رفت، قرار بود 20 روز بمانند، ولی تاآخر تابستان ماندند و برادران هوشنگ گفتند که او دیگر بر نمی گردد او دارد با خودش و با شما لجبازی می کند.
من بخود آمدم، تصمیم گرفتم زندگی خود را به طریقی بچرخانم. خوشبختانه دو برادر هوشنگ، بدون اطلاع او، بمن شغلی دادند، تا بقول خودشان این غائله ختم شود. من روزها در محل کار آنها و بعد از ظهرها تا نیمه شب درخانه کار میکردم و با دو سه خشکشویی همکاری داشتم و لباسهای مختلف را ترمیم و دوخت و دوز می کردم.
تا یکسال ونیم هرچه سعی می کردم با بچه ها حرف بزنم، هوشنگ اجازه نمی داد، باور کنید گاه شبها خواب بچه ها را می دیدم، خواب بازگشت بچه ها، اینکه در آغوش من خوابیده اند، مثل بچگی هایشان، مثل آنروزها که من با آنها درون خانه تنهائی ام خوش بودم.
بعد از دو سال یکی دو بار با دخترم سحر حرف زدم، او ترتیبی داد تا با پسرها حرف بزنم، همه شان ناراحت بودند، ولی می گفتند امکان سفر به خارج را ندارند. هوشنگ وقتی به این رابطه تلفنی پی برد، به  خانه تازه ای نقل مکان کرد. شماره تلفن ها را هم عوض کرد و بکلی ارتباط مرا با بچه ها قطع کرد.
من شب وروزم با فکر بچه ها می گذشت، ضمن فعالیت شبانه روزی، آپارتمان بزرگی خریدم و هر اتاق آنرا به اسم هر کدام از بچه ها تزئین کردم و تصاویرشان را بر دیوارها نصب کردم.
یکروز بخود آمدم که درست 10 سالی بود بچه ها را ندیده بودم، نمیدانم هوشنگ به بچه ها چه گفته بود که آنها هم بمن زنگ نمی زدند. من با کمک برادران هوشنگ، سیتی زن شدم، درحالیکه هیچ خبری از بچه ها نداشتم، با کمک یک وکیل بدنبال تجدید گرین کارت شان رفتم.
یکروز به آینه چشم دوختم، خودم را شناختم، چهره ام بسیار تکیده شده بود، از خود پرسیدم به راستی اینجا چه می کنم؟ باید به ایران برگردم، بقول هوشنگ به زندان کوچکتر،ولی حداقل شانس دیدار بچه هایم را خواهم داشت.
بدون اطلاع، برادران هوشنگ، مقدمات بازگشت خود را فراهم ساختم و خبر نداشتم که آنها در پشت پرده برنامه دیگری را تدارک دیده اند.
یکشنبه شب، شب دلگیری بود، جلوی تلویزیون نشسته بودم، یک سریال کمدی را تماشا می کردم، ولی یک لحظه هم خنده به لبانم نمی آمد، که ناگهان صدای زنگ در، مرا از جای پراند. نمیدانم چرا احساس می کردم، دریچه ای از نور برویم باز شده است، اشتباه نکرده بودم، در نهایت حیرت و ناباوری، خود را با بچه هایم روبرو دیدم، همه قد کشیده و بزرگ شده بودند، چنان در آغوش شان غرق شدم، که انگار در مطمئن ترین پناه دنیا آرام گرفته ام، من دو روز اشکهایم بند نمی آمد. انگار سالها برای چنین روزهائی ذخیره شده بود. نمی دانستم از خدایم، از بچه ها، از برادران هوشنگ! از چه کسی تشکر کنم، که دوباره طعم زندگی را بمن چشاندند.

1321-2