1321-1

فرحناز از نیویورک:
سالها در پی پسر گمشده ام

در 18سالگی با فشار پدر و مادرم، تن به ازدواج با مردی دادم، که سراپا آلوده بود. بیژن خوش چهره و شیکپوش بود، من ابتدا با خود می گفتم، اگر میلی به ازدواج با او ندارم  حداقل این حسن را دارد، که شوهرم خوش تیپ است. وقتی من حامله بودم، فهمیدم شوهرم معتاد است، به او اعتراض کردم، چنان مرا کتک زد که از ترس روبرو شدن با پدر ومادرم و عکس العمل های شدید آنها، 5 روز به خانه دوستم رفتم، ولی بیژن کسی نبود که این حفظ آبرو کردن ها را بفهمد. او حتی یکبار که همه پس انداز بانکی مان را برداشته و با دوستان معتاد خود به شمال رفت، در بازگشت با دیدن چشمان اشکبار من، چنان لگدی به پهلویم زد که من از ترس سقط جنین، خود را به بیمارستان رساندم و پسرم 7ماهه به دنیا آمد. من دیگر طاقت و تحملم  از دست رفته بود، چون بیژن همه  طلاهای مرا هم فروخت و به بهانه ای دور کار راهم  خط کشید. من سرانجام با خانواده حرف زدم،همه چیز را گفتم، پدرم وکیل گرفت، شکایت کرد، و بیژن را به زندان انداخت.
من که فقط دلم می خواست از دستش خلاص شوم، از پدرم خواستم با شرط طلاق، او مرا رها کند و او هم خیلی آسان رضایت داد و من با پسرم به خانه پدرم بازگشتم، ولی متاسفانه مزاحمت های  بیژن شروع شد، به بهانه دیدار پسرمان، به بهانه های آشتی و وساطت دوستان، مرتب آفتابی می شد، تا من که سرپرستی بچه را گرفته بودم، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. پدر ومادرم ابتدا موافق نبودند، ولی یکروز که بیژن مرا تهدید به اسیدپاشی کرد، آنها مرا به ترکیه بردند و برایم اتاقی گرفتند وخواستند تا خودم در پی راهی برای رسیدن به امریکا و یا کانادا باشم.
من 6ماه به هر دری زدم، موفق به اخذ ویزا نشدم، در همین رفت وآمدها، با فرهاد، یک مرد میانسال آشنا شدم، که می گفت همسرش همه زندگی او را گرفته و با یک چمدان از خانه بیرونش کرده واو از ترس آبرو، از ایران بیرون آمده و قصد سفر به امریکا را دارد.
فرهاد می گفت از من خوشش آمده، ولی من برایش توضیح دادم، اصلا آمادگی هیچ نوع رابطه ای راندارم، او یکبار که مرا به یک کاباره برده بود، در حال مستی گفت عشق مرا بپذیر، وگرنه بد می بینی! این حرف بمن گران آمد و از فردا دیگر حاضر نشدم، با او روبرو شوم. دو سه بار با سبد گل و هدیه به سراغم آمد، ولی من به او فهماندم که تکلیف خودش را با من روشن کرده است.
20 روزی از فرهاد خبری نبود، در این فاصله من در یک رستوران کار موقتی گرفته بودم، بعضی روزها پسرم را به رستوران می بردم و در یک اتاق کوچک پشت رستوران پای تلویزیون می نشاندم، ولی چون گاه بی تابی میکرد ناچار شدم، او را در همان اتاق کوچکم با کلی اسباب بازی، خوردنی و تلویزیون تنها بگذارم و سرکار بروم، فقط از یک همسایه ترک خود خواسته بودم، گاه به او سر بزند و اگر نیازی دارد برآورده نماید.
یکروز سخت مشغول کار بودم که همان همسایه زنگ زد و گفت آن آقا که گاه به شما سرمیزد، با یک دوچرخه کوچک آمد و پسرت را با خود برد. من سراسیمه به خانه برگشتم، همه جا را گشتم، ولی هیچ نشانه ای از پسرم خسرو نبود. همسایه ها پلیس را خبر کردند، پلیس با توجه به نشانی هایی که من دادم، رد پای فرهاد را تا یک سازمان پناهندگی هم دنبال کردند، ولی آنها گفتند که تقاضایش رد شده و مدتی است به اینجا نمی آید.
من بکلی خود را باخته بودم، قدرت کارکردن نداشتم، شب وروز اشک می ریختم، در این رفت و آمدها، من با خواهر فرهاد آشنا شدم که دل خوشی از برادرش نداشت، می گفت برادرش مرد بیماری است، چنان بلایی برسر همسر و دو فرزندش آورد، که آنها از خانه اش گریختند و بعد هم همسرش طلاق گرفت و رفت.
من از سعیده خواهر فرهاد خواستم، با دیدن هر ردپایی مرا خبر کند، اما 3ماه گذشت من به اندازه 10 سال شکستم و خبری از پسرم نشد. دوستان جدید ایرانی بمن کمک کردند تا من از طریق پناهندگی، خود را به نیویورک برسانم، درحالیکه سرگشتگی مرا رها نمی کرد، در خیابان وگذرها با دیدن پسرهای هم سن و سال خسرو، قلبم به شدت میزد، اشکم سرازیر می شد و بسویشان می رفتم و بی اختیارآغوش برویشان می گشودم. همه نیرویم را در فراگیری مشاغل و تخصص های مختلف گذاشتم، با هیچکس بجز دو سه خانم رفت و آمد و دوستی نداشتم، دست از جستجو نکشیده بودم، عکس های پسرم را به هرکسی نشان می دادم، برای دوستانم در ایران، ترکیه، آلمان، کانادا می فرستادم و می خواستم آنها هم جستجو کنند.عجیب اینکه هیچکس نشانه ای از پسرم نمی یافت، من اغلب شب ها خوابش را می دیدم، اینکه فریاد میزند و از من کمک می خواهد. پدر و مادرم مرتب زنگ میزدند و می گفتند ازدواج کن و بچه دار شو، شاید آرام بشوی. بعد از حدود 6 سال، یکی از دوستانم از آلمان زنگ زد و گفت آقایی را با مشخصات فرهاد دیده که پسری حدود 8 ساله را با خود به فروشگاه آورده بود، پسرک شباهت خاصی به عکس هایی که برایشان فرستاده بودم داشته، من بلافاصله به آلمان رفتم، تقریبا همه هامبورگ را زیر پا گذاشتم، ولی خبری از فرهاد نبود، حتی سازمان پناهندگی و اداره مهاجرت هم ، ورود او را به آلمان تائید نکردند، من بعد از یک هفته نا امید به نیویورک بازگشتم، با خودم گفتم بهتر است به توصیه پدر ومادرم گوش بدهم و برای خود یک زندگی تازه بسازم. بهمین جهت به خواستگاری هومن پاسخ دادم، او با مادرش آمده بود، در همان کلینیکی که من کار می کردم،متخصص بیهوشی بود.هومن مرد خوبی بود، آرام و با وقار، تحصیلکرده و بسیار مهربان و محجوب و ازهمان تیپ هایی که من دوست داشتم. ازدواج ما بی سروصدا انجام شد، او که قصه زندگی مرا می دانست، همه کار می کرد تا مرا خوشحال کند، بعد از یکسال وقتی بچه دار نشدیم، به چند پزشک مراجعه کردیم و فهمیدیم که هومن بچه دار نمی شود، هومن مرتب می گفت نگران نباش، یک فرزند خوانده پیدا می کنیم و همه عشق مان را به پایش می ریزیم.
هر دو این تصمیم را جدی گرفتیم، به چند مرکز مراجعه کردیم،ولی من هر بار با به یاد آوردن چهره پسرم پشیمان می شدم، انگار نیرویی بمن می گفت روزی او را پیدا می کنم. هنوز شب ها خوابش را می دیدم، هنوز مرا به کمک می طلبید.
بعد از 8 سال به اتفاق هومن به ترکیه رفتیم، تا با خانواده هایمان دیدار کنیم، سفری پراز احساس بود، چون من با یادآوری روزهای گذشته و اینکه پسرکم را در همین سرزمین گم کردم غمگین و افسرده می شدم، از سویی با دیدن خانواده و آن همه عشق و محبت پدر و مادر و خواهرهایم زنده می شدم، انگار به سالهای نوجوانی خود بازگشته ام، گاه شبها در کنار مادرم می خوابیدم و او چون بچگی ها، برایم آواز می خواند و لالایی می گفت تا خوابم ببرد.
یکروز که جلوی پنجره هتل نشسته و خیابان را تماشا می کردم، آنسوی خیابان ناگهان خواهر فرهاد را شناختم، از همان بالا فریاد زدم، با همه نیرو فریاد زدم،خواهر فرهاد روی برگرداند، مرا از همان پائین دید و شناخت، با صدای بلند گفت خدای من! من دو سه سال است بدنبال تو می گردم و بعد شماره اتاقم را پرسید.
20 دقیقه بعد، جلوی دراتاقم، با خواهر فرهاد و یک پسر 10 ساله روبرو شدم، خسرو بود، پسر گمشده خودم، نمیدانم چگونه به سویش پریدم اورا بغل کرده ودرحالیکه پسرک هاج و واج مانده بود، سراپایش را بوسه زدم. خدایم را سپاس گفتم. از خواهر فرهاد تشکر کردم، گفت فرهاد دو سال پیش براثر سکته مغزی رفت. من با صدها نفر حرف زدم، نشانی دادم، تا شاید تو را پیدا کنم. در طی نیم ساعت همه فامیل را خبر کردم، به همه گفتم که پسرم پیدا شده، جالب اینکه هومن بیش از همه خوشحال بود، او هم چشمانش چون من تر بود وهمه دیدند که پسرکم در آغوش من بخواب رفته بود.

1321-2