1321-1

پوری از جنوب کالیفرنیا:
شیطانی در لباس خواهر!

وقتی در ایران بودم، از حرکات و رفتار خواهرم بتی، براستی شرم داشتم، او برای گذراندن دوره کامپیوتر و منشی گری، فقط 8 ماه وقت گذاشت و مدرک گرفت، در حالیکه من حدود دو سال ونیم تلاش کردم و شب و روزم را گذاشتم!
من خوب می دانستم ،که خواهرم برای رسیدن به  هدف هایش، دست به هر کاری می زند، حتی رابطه پنهانی با معلم، مدیرو مسئول مدرسه ! او در پرداخت جریمه خطاهای رانندگی اش هم ، دم افسران راهنمایی را می دید!
پدرم آنقدر مشغول کار بود،که از هیچ راز زندگی خواهرم بتی خبر نداشت،مادرم نیز آنقدر خوش باور بود؛ که خواهرم را یک دختر هوشیار و زرنگ می دانست، تا یک فاسد و فرصت طلب!
من دلم نمی خواست زیر یک سقف با چنین خواهری زندگی کنم، بهمین جهت وقتی اولین خواستگار خوب برایم پیدا شد ، بدون چون و چرا رضایت دادم. سهراب از امریکا آمده بود، تا در ایران زن بگیرد، باورکنید نامزدی و ازدواج و سفر من به امریکا، به 6ماه هم نکشید. روزی که در فرودگاه لس آنجلس، از هواپیما بیرون آمدم، با خودم گفتم شوهرم هرچه باشد، بااو می سازم، می کوشم بهترین همسر برایش باشم و خیلی زود هم با دو سه بچه، دورش را شلوغ می کنم.
همه دوستان و آشنایان سهراب می گفتند، اومردی مهربان، دست و دلباز، اهل خانواده و عاشق بچه است. همان مردی که من آرزویش را داشتم. اولین پسرم که بدنیا آمد، سهراب یک آپارتمان 3خوابه خرید، می گفت دلم میخواهد بچه هایمان مستقل و خوشحال بزرگ شوند.
دومین پسرمان زمانی تولد یافت، که سهراب بعنوان مدیر یک بخش کمپانی اش انتخاب شده بود ودرآمدش هم بالا رفته بود. من دراین فاصله شغلی دست و پا کردم، بچه ها را در طول روز به سوسن خواهرزاده سهراب می سپردم، که هم درآمدی برایش باشد و هم تا بعداز ظهر به درس هایش برسد و راهی کالج شود.
درآمد من هم بد نبود، همین بهانه شد، تا درصدد خرید یک خانه بزرگ برآئیم، زیرا انتظار سفر خانواده هایمان را داشتیم. من خیلی آرزوها، برای پدر ومادرم داشتم بخصوص وقتی که شنیدم بتی ازدواج کرده و به شیراز رفته، یعنی همه خانواده از شرش راحت شده اند.
من و سهراب هر چه در زندگی پیش میرفتیم، بیشتر عاشق هم می شدیم، چون بمرور به اخلاق و منش هم آشنا شده و وجود بچه ها هم به این پیوند قوت بخشیده بود. ما تقریبا به زندگی 4نفره خود عادت کرده وآخر هفته ها هم باتفاق به سفرهای کوتاه می رفتیم و سعی می کردیم، به بچه ها خوش بگذرد و برایشان خاطره های قشنگ بسازیم.
روزی که خانه دلخواهمان را در شهرکی اطراف لس آنجلس پیداکردیم، سر از پا نمی شناختیم، چقدرخانه جدید را دوست داشتیم، با سلیقه خاصی همه اتاق ها را تزئین کردیم و دوره جدید زندگی مان، با رفت و آمد با پدر و مادر همکلاسی ها و دوستان بچه هایمان آغاز شد، که بیشترشان ایرانی و در ضمن چند امریکایی، چینی، ژاپنی و اروپائی بودند. دیدن هیاهوی بچه ها در خانه، دیدن بچه ها که گاه از شدت خستگی، بروی مبل ها خواب شان می برد، مرا عمیقا خوشحال می کرد.
5 سال پیش پدر ومادرها به فاصله 4ماه، جداجدا بدیدار ما آمدند، همه امکانات راحتی شان را فراهم کردیم، با آنها به نقاط دیدنی رفتیم، برایشان کلی خرید کردیم و با رضایت و خوشحالی روانه شان ساختیم. نکته جالب اینکه بچه ها به پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها، و محبت و عشق بیریایشان عادت کرده بودند و توی فرودگاه حاضر به خداحافظی نبودند.
4سال پیش، یکروز بتی زنگ زد و گفت از شوهرش جدا شده و به ترکیه آمده، تا ویزای امریکا بگیرد. من تنم لرزید، اصلا نمی خواستم بتی پا به خانه من بگذارد، او را زنی ویرانگر می دیدم ، که می تواند براحتی زندگی آرام مرا دچار آشفتگی بکند. من بلافاصله هر چه در دل داشتم با سهراب در میان گذاشتم و سهراب گفت اگر دلت راضی نیست، دعوت نامه درست و موثر برایش نمی فرستم. من هم اصرار کردم، که تا حد ممکن کاری کند که بتی امکان گرفتن ویزا نداشته باشد. راستش نفهمیدم بتی در ترکیه چه کارهایی کرد که یک وکیل امریکایی، به او کمک کرد، و یکروز غروب که من به تماشای تلویزیون نشسته بودم، از استانبول زنگ زد و گفت ویزا گرفته و تا چند روز دیگر به ما می پیوندد! پرسیدم چگونه؟ گفت تو که خواهرت را می شناسی، هیچ دری برویش بسته نیست.
بتی آمد، تعجب کردم، خیلی خوش اندام تر شده بود، می گفت در ایران ورزش می کرده،از همان روز اول، سکسی ترین لباسها را می پوشید، تندترین آرایش ها را می کرد و می گفت باید جبران آن سالهای محدودیت را بکند!
سهراب که خوب می دانست من از وجود بتی رنج می برم، سعی داشت، جلوی چشم او ظاهر نشود، زیاد با او حرف نزند، تا یک شب بتی اعتراض کرد که چرا سهراب جان از روزی که من آمدم، دیر به خانه می آید، با ما شام نمی خورد و حاضر نیست مرا به خرید ببرد؟
من گفتم شوهرم خیلی خجالتی است. در ضمن تو به سهراب چه کار داری،برو دنبال مردهای مجرد، شاید یک شوهر پولدار وخوش تیپ پیدا کنی. بتی ظاهرا حرفی نزد، ولی وقتی من سر کار بودم، به سراغ سهراب میرفت و با اصرار با او ناهار می خورد و از او می خواست تا برای اقامت او کاری بکند. سهراب همه چیز را شب برای من می گفت. من عصبانی می شدم،ولی سهراب می گفت قضیه را جدی نگیر، به پروپای این زن نپیچ، چون بنظر می آید یک آدم نرمال نیست.
بدون اینکه من خبر داشته باشم، بتی مرتب به دیدار سهراب میرفت و او را به بیرون کمپانی می کشیده واینگونه به اونزدیک می شد. بطوری که من احساس کردم، در رفتار وکردار سهراب، تغییراتی بوجود آمده و درون خانه، بر خلاف گذشته، با بتی حرف نمیزند، ولی گاه با نگاهش او را دنبال می کند.
من احساس خطر می کردم، ولی چه فایده؟ چون بتی کار خودش را می کرد و من نمی دانستم خیلی زود سهراب را مات خودکرده است. روزی من بخود آمدم،که سهراب از کسالت زندگی مشترک مان حرف زد. اینکه باید ما برای ترمیم و تازگی زندگی مان، مدتی جدا جدا به سفر برویم. من خیلی زود فهمیدم، که بتی پشت پرده برای من آش پرروغنی پخته است، چون یک شب سهراب زنگ زد و پیغام داد با دوستان خود به لاس وگاس میرود و سه روز دیگر بر می گردد.من بدنبال آن هرچه زنگ زدم، جواب نداد. بعدهم فردا صبح بتی گفت بدیدن دوستش به سن دیه گو میرود! نیرویی بمن می گفت بتی خانه ام را ویران کرده ولی باورم نمی شود. سهراب بعد از 4 روز بازگشت و بعد از کنجکاوی و سئوالات گوناگون من، گفت دست از سرم بردار، بگذار کمی نفس بکشم. بعد هم 20 روز مرخصی گرفت و گفت به دیدن دوستی به کانادا میرود، عجیب اینکه بتی هم بکلی غیبش زد!
بعداز 4ماه من چشم باز کردم و دیدم شوهرم از دستم رفته و خواهرم نیز مثل جن غیب شده است! دو ماه بعد هم تقاضای طلاق سهراب بدستم رسید و در آستانه سال نو، ما از هم جدا شدیم و دوستان چند هفته قبل خبر دادند،که سهراب و بتی را در جزیره ای در جنوب مکزیک دیده اند.من کوشیدم به بچه ها برسم، خوشبختانه مادرم از ایران آمد، پرستار بچه ها شد، تا من حداقل در روز 14 ساعت کار کنم و زندگی تازه ای برای خود بسازم. 6 ماه قبل که انسانی والا، با وقار، با تجربه و دنیا دیده پا به زندگی من گذاشت، دوستان خبر دادند، بتی باسهراب چنان کرده که دو بار دست به خودکشی زده و اینک در یک بیمارستان روانی بستری  است.
من چنین روزهایی را پیش بینی کرده بودم، چون بتی را خوب می شناختم، بتی یک شیطان تمام عیار، یک ویرانگر بود.
دوستان برایم گفتند که بتی جلوی چشمان سهراب، با مردها به خانه میرفته واینگونه او را شکنجه می داده، تا آنجا که سهراب حتی از کارش برکنار میشود و بتی او را وا می دارد آپارتمان شان را بفروشد و پولش را در اختیار او بگذارد، تا یک آرایشگاه باز کند، بعد هم یکروز غروب،اثاثیه سهراب را بیرون می گذارد و عذرش را می خواهد.
من در این فاصله با مرد تازه زندگیم، که فرشته نجات من بود، ازدواج کردم و همین انسان والا، مرا تشویق کرد، با بچه ها بدیدار سهراب برویم و بمرور او را با زندگی آشتی بدهیم و من چنین کردم و دو سه هفته قبل، سهراب دوباره کاری را شروع کرد، آپارتمانی اجاره کرد وامکان دیدار آخر هفته بچه ها را نیز یافت.
من از بتی خبری ندارم، ولی عاقبت شومی برایش پیش بینی می کنم، ولی خوشبختانه سهراب با زندگی تازه کنار آمده و هربار که بچه ها از خانه اش باز می گردند، یک یادداشت تشکر برای من و شوهرم می فرستد، که یک زندگی دوباره به او بخشیدیم.

1321-2