1321-1

هوشنگ از واشنگتن دی سی:
آخر من ماندم و سیما

روزی که با سیما ازدواج کردم، صحبت از داشتن حداقل 6 فرزند بود، هر دو عاشق بچه بودیم، هر دو دلمان می خواست دور و برمان شلوغ باشد، من کار وبار خوبی داشتم،سیما یک آرایشگاه موفق داشت.
در طی 7 سال صاحب 5 فرزند دختر و پسر شدیم، از اینکه صدای خنده و شادی و فریاد بچه ها، فضای خانه را پر می کرد، خوشحال بودیم. من و سیما عاشق سفر بودیم، با بچه ها تقریبا همه شهرهای ایران را زیر پا گذاشتیم، به خاور دور، کشورهای همسایه و حتی اروپا سفر کردیم  و قشنگ ترین آلبوم خاطرات را برای بچه ها و خودمان ساختیم.
بجرات بچه های ما چه در دوران کودکی، چه نوجوانی و حتی آغاز جوانی شان، هیچ کم و کسری نداشتند، قبل از آنکه بچه ها وارد دبیرستان بشوند، ایران را ترک گفتیم و به واشنگتن دی سی آمدیم، که بیشتر فامیل و دوستان مان آنجا بودند، من و سیما همچنان به کار پرداختیم، سیما در زمینه آرایش و زیبایی و من در زمینه خرید و فروش املاک.
در دومین سال زندگی در امریکا، شهرام پسر بزرگم دچار ناراحتی قلبی شد، من و سیما همه نیروی خود را بکار گرفتیم، تا او تحت معالجات و عمل های جراحی مختلف، در بهترین بیمارستان قرار گرفته و بمرور بهبود یافت، بعد هم ترتیبی دادیم تا تحصیلات خود را دنبال کند، درست در آخرین سال تحصیلی اش، با دختر دلخواهش ازدواج کرد و ما یک آپارتمان به آنها هدیه دادیم.
هنوز بقولی عرق آن بار سنگین بر شانه هایمان خشک نشده بود، که شاهین دومین پسرمان در یک حادثه رانندگی سبب مرگ یک پیرمرد اسپانیش شد. دردسر بزرگی بود، شاهین به زندان افتاد، ولی ما خیلی زود آزادش کردیم، دو سال دویدیم، تا سرانجام با کمک وکیل گرانقیمتی و صرف هزینه سنگینی، او را به مسیر عادی زندگیش برگرداندیم. گرچه شاهین در دوران نامزدی اش با یک دختر آلمانی الاصل، نیز دردسر تازه ای آفرید و ما ناچار شدیم، با تلاش بسیار، غائله را ختم کرده و با ترتیب ازدواج شان، شاهین را از دردسر بزرگی رها کنیم. در این مدت من وسیما شب و روز تلاش می کردیم، هر دو مدتی کارمان سخت بود، ما هم در زمینه کاری خود دردسرهایی داشتیم، ولی بهرحال با آنها کنار می آمدیم.
یادم هست در دهمین سال زندگی مان در واشنگتن، تازه نفسی راحت کشیده بودیم، چون شهرام سر و سامان گرفته و صاحب فرزند شده و شغل خوبی داشت، ولی هنوز از ما کمک می خواست و ماهم دریغی نداشتیم. شاهین با همسرش ظاهرا زندگی عاشقانه ای داشت و با سرمایه ای که ما در اختیارشان گذاشته بودیم، دو شعبه فست فود راه انداخته بود.
یکشب که با سیما د ریک رستوران شام می خوردیم من گفتم خدا را شکر، بنظر می آید، دیگر دردسرهای بچه ها تمام شده، چون دو دخترمان بی سروصدا مشغول تحصیل در دبیرستان بودند و پسر کوچک مان نیز سال آخر دبیرستان را می گذراند.. عجیب اینکه هنوز حرف من تمام نشده بود تلفن زنگ زد، ثریا و سودابه بودند، می گفتند تصادف کرده اند و هر دو را مجروح به بیمارستان می برند. شام را نیمه کاره گذاشتیم  و راه افتادیم. شب سختی را گذراندیم تا فردا مشخص شد، پای سودابه شکسته و 5 دندان ثریا هم خرد شده است. سیما درحالیکه اشک میریخت گفت انگار آرامش به ما نمی آید. گفتم نگران نباش، همین که بچه ها در این تصادف جان سالم بدر برده اند، یاید خدا را شکر کنیم.
حدود یکسال طول کشید، تا سودابه دوباره بروی پاهایش راه رفت و ثریا هم با کاشتن دندان، زندگی عادی اش را ادامه داد. سیما در این حادثه کلافه بود، مرتب می گفت مگر ما چه کرده ایم، که باید با این همه رویداد هولناک و تلخ روبرو باشیم؟ من می گفتم هر چه بوده گذشته، ما همه آن حوادث را از سر گذراندیم، همین که همدیگر را داریم، باید خوشحال باشیم همین که ما هنوز سالم هستیم، هنوز می توانیم به بچه هایمان کمک کنیم باید خوشحال باشیم.
سال 2007، دخترها ازدواج کرده بودند، پسر کوچک مان فرزان، در یک کمپانی به کاری مشغول بود، دو پسر بزرگمان هم در زندگی خود غرق بودند درست در شرایطی که ما می خواستیم نفسی براحت بکشیم، ناگهان فرزان پسر کوچک مان، دچار سرطان شد، اصلا باورمان نمی شد. دیگر انتظار این حادثه را نداشتیم، درحالیکه پزشکان سرطان را پیشرفته تشخیص دادند، ما دست نکشیدیم، به هر پزشک متخصصی مراجعه نمودیم.
من با سیما گاه تا نیمه شب بر بالین فرزان بیدار می ماندیم، من تقریبا هرچه پس انداز داشتم، برای مراجعه به متخصصین و تهیه داروهای گرانقیمت بکار بردم، تا سرانجام بعد از دو سال رو به بهبودی رفت و پزشکان با حیرت بما گفتند فرزان براستی رو به بهبودی کامل است.
برادرم که از ایران آمده بود می گفت من هیچ پدر ومادری را در دنیا سراغ ندارم، که اینگونه فدایی بچه هایشان باشند، این همه دردسر و مشکل را بجان بخرند و تا آخرین لحظه، بپای بچه هایشان بنشینند، برادرم راست می گفت چون ما می دیدیم، پدر و مادرهایی هستند که حتی در مورد درمان بچه هایشان، خود را کنار می کشند و حتی یکی از آنها را دیدیم، که دختر بیمار خود را جلوی یک بیمارستان دولتی رها کرد و رفت، تا مسئولیت مالی اش را بعهده نگیرد در حالیکه ما خوب می دانستیم، که در بهترین شرایط مالی قرار دارند.
بهرحال ما پدر و مادر عاشقی بودیم، ما براستی عاشق بچه هایمان بودیم و تا پای جان برایشان می ایستادیم و گاه بکلی خود را فراموش می کردیم. اما از 6 ماه پیش زندگی ما بکلی دگرگون شد، من که از سر کار باز می گشتم که بدلیل اشتباه یک راننده مست، اتومبیلم بکلی خرد شد و من بیهوش به بیمارستان انتقال یافتم.
من زمانی بخود آمدم، که احساس کردم، همه وجودم فلج شده، هیچ حرکتی ندارم، حتی چشمانم نیز باز نمی شود، در یک تاریکی مطلق، فقط صداهایی می شنیدم، من گاه حرکت ها ونور و روشنایی کم رنگی را پشت پلک ها می دیدم . گاه صدای گنگی می شنیدم، می خواستم فریاد بزنم و بگویم که من زنده ام. ولی براستی نمی دانستم آیا من در این دنیا هستم یا من مرده ام؟ من درون گور هستم یا در بیمارستان هستم؟ اصلا نمی دانستم در چه موقعیتی قرار دارم، گاه تشنگی و گرسنگی را احساس می کردم و همین بمن نوید می داد، که هنوز زنده هستم.
صداهای گنگی که می شنیدم، بمرور واضح تر می شد، یکبار صدای سیما را شنیدم که گریه می کرد و انگار با چند نفر جر و بحث می کرد، با همه وجود کوشیدم تکانی بخورم، فریادی بزنم، سیما را صدا بزنم و بگویم من زنده هستم. تازه احساس می کردم در بیمارستان هستم، در شرایط بدی، در فلج کامل روی تخت افتاده ام و انگار همه دست از من کشیده اند.
بغض کرده بودم، ولی اشکهایم سرازیر نمی شد، حال بدی داشتم، می ترسیدم مرا با همان حال به گور بسپارند. می ترسیدم بکلی از من دل ببرند.می ترسیدم صدایم را کسی نشنود.
در این فاصله گاه بکلی بیهوش می شدم، هیچ نمی فهمیدم، تا یکبار صدای سیما را واضح تر شنیدم، می گفت من ناامید نمی شوم، من به خود اجازه نمی دهم پدرتان را رها کنم، او بر می گردد، من مطمئن هستم. صدای بچه ها را می شنیدم که می گفتند مگر نمی بینی مثل یک تکه گوشت افتاده، لابد درد می کشد، باید خلاص اش کنیم، اگر حتی چشم هم باز کند، بدرد زندگی کردن نمی خورد، بهتر اینکه دستگاه ها را بکشند، بگذارید پدر برود، آزادش کنیم. سیما فریاد می زد، گریه می کرد، می گفت شما بروید پی زندگی تان، مرا با پدرتان رها کنید، اگر در پی ارثیه تان هستید، من هر چه دارم به شما می بخشم. فقط بروید پی کارتان، مرا و پدرتان را رها کنید.
برای اولین بار تماس دستهای سیما را روی صورتم احساس کردم، خودم هم نفهمیدم اشکهایم سرازیر شد،ناگهان سیما فریاد زد پرستار! پرستار! شوهرم دارد اشک می ریزد، او زنده است.
ماه بعد من بروی صندلی چرخدار به خانه برگشتم، پزشکان گفتند من بزودی راه میروم، سیما درخانه را بروی همه بست و گفت وقتی راه افتادی، با هم از این شهر فرار می کنیم، میرویم یک گوشه دنیا، که حتی این بچه های بیرحم و بیوفا هم دست شان بما نرسد. سیما را بغل کردم و پرسیدم، دیدی عاقبت من و تو با هم ماندیم؟

1321-2