1321-1

امین از سانفرانسیسکو:
همه جا در جستجوی زهره

من و دو خواهر و برادر کوچکم، از روزی که خود را شناختیم، پدر ومادرمان را عاشق هم دیدیم. همه جا بدنبال هم بودند، با هر ناراحتی و بیماری برای هم مضطرب می شدند و در ضمن بهترین پدر ومادر دنیا هم بودند.
همه ساله یک ماه به سفر میرفتیم، با همت پدرم ما تقریبا همه شهرهای بزرگ و تاریخی ایران را دیده بودیم. در سفر به اروپا هم دنیای تازه ای را بروی ما گشوده شده بود و بقول خواهرم ما شاید از نادر بچه هایی بودیم، که هیچ عقده ای نداشتیم، از بابت اسباب بازی ، بعد هم امکانات و خواسته های نوجوانی، همه چیز برایمان فراهم بود. مادرم همیشه راه میرفت و می گفت دلم می خواهد عروسی همه شما را شاهد باشم، دور و برم پر از نوه های خوشگل باشد. ولی نمیدانم چرا گاه دلم شور میزند، احساس می کنم، از همه این آرزوها بسیار دور هستم و هیچگاه به آنها نمیرسم!
من 11 ساله بودم، که یکروز خانه ما سیاهپوش شد، اتومبیلی مادرم را هنگام عبور از خیابان زیر گرفت وهمه آرزوهایش را به گور سپرد. به جرات ما 6 ماه اشکهایمان بند نمی آمد، چون مادرم یک فرشته بود، یک دوست و همدم بود، او هیچگاه بر سرما فریاد نزد، هیچگاه دست بروی ما بلند نکرد.
پدرم بیش از همه ما در اندوه فرو رفت، ولی برای راحتی ما، برای شادکردن دل ما، همه کار می کرد، می گفت مادرتان زنده است، همه لحظات ما را می پاید، حرف های ما را می شنود وهمین بما امید می داد،که هنوز او را در کنار خود داریم، طفلک برادر کوچکم، هرشب توی اتاق، زمان خواب با مادرم حرف میزد، از او می خواست فردا صبح خودش را نشان بدهد.
بعد از دو سال زمزمه هایی در خانواده پیچید،که زهره دخترخاله مادرم می خواهد جانشین اش بشود، این خبر چنان ما را برآشفت، که به پدر گفتیم هیچکس را برجای مادر نمی پذیریم، ما با همین شرایط خوشحالیم، مادر را در همه زوایای خانه احساس می کنیم.او زنده و حاضر است، او راضی نمی شود بجز شما، کسی سایه اش برسر ما باشد.
پدرم  قول داد.این اتفاق نمی افتد، ولی ما در مهمانیها و گردهمائی های فامیلی، می دیدیم ، که زهره با پدرم نجوا می کند، با نگاه همدیگر را دنبال می کنند، ولی ما درهای خانه را بروی هر تازه واردی بستیم. پدر دوباره سفرها را شروع کرد، ما همه جا خاطره های مادر را زنده می کردیم، با او حرف می زدیم و می دیدیم که اطرافیان باحیرت ما را تماشا می کنند!
بر در و دیوارهای خانه، تصاویر مادر آویزان بود، گاه صداها و تصاویر گذشته را بروی ویدیو و نوار، در فضای خانه رها می کردیم، گاه موزیک دلخواه مادر را پخش می کردیم و با او حرف می زدیم.
سال 1998 همه به امریکا آمدیم، عموهایم با اصرار، پدرم را وادار به این سفر کردند، ما خوشحال بودیم، از سویی ناراحت که از خاطره های مادر دور میشویم. ولی زندگی در سانفرانسیسکو، برایمان تازگی داشت، با دوستان تازه و محیط تازه آشنا شدیم.
یکروز براثر اتفاق فهمیدیم، زهره هم به سانفرانسیسکو آمده، برخورد با زهره چنان بود، که دیگر خودی نشان نداد، چون براستی ما امکان پذیرش او را، به عنوان یک عضو جدید نداشتیم. ما هنوز با تصاویر مادر، با صداهای دلنشین او، با یادها و خاطره هایش زندگی می کردیم.
کم کم زندگی ما دچار تغییر شد، من بعد از کالج، کاری را شروع کردم و عاشق شدم و ازدواج کردم، ولی آپارتمانی نزدیک خانواده اجاره کردم، چون نمی خواستم از آنها دور بشوم. همسرم یک خانم استرالیایی بود، خانمی تحصیلکرده و بسیار آگاه، که از همان روزهای نخست، مخالفت خود را با زندگی شبانه روزی ما، با خاطره های مادر نشان داد، او عقیده داشت، این شیوه زندگی غلط است، مادر عزیز است، ولی نمی تواند بعد از سفر ابدی اش همه لحظات در زندگی شما جاری باشد. مادرتان می تواند بخشی از خاطره های گذشته شما باشد، می تواند همه ساله در روز رفتن اش، مراسمی برگزار شود، ولی اینکه همه شب و روز زندگی شما را پر کند، سبب روان پریشی می شود، سبب نوعی افسردگی، اندوه ریشه دار و کهنه، حتی نوعی انزوا میشود چون به خیال شما،مادرتان در شب و روزتان حضور دارد و شما نیاز به هیچکس دیگر ندارید.
حرف های «راما» مرا منقلب کرد، براستی چنین بود، ما حتی رفت و آمد معمولی را با فامیل و آشنایان نداشتیم، ما بخشی از وجود خاله ها، عمه ها و خانم های مهربان فامیل را هم جانشین مادر نکرده بودیم، درواقع من با ازدواج با راما احساسات درون ام را قسمت کردم، احساس خوبی بود. بقول راما باید از همه خانواده می خواستم، تا در شیوه زندگی شان تغییر و تحولی بوجود آورند.
عقیده من با مخالفت دو خواهر و برادر کوچکم روبرو شد. پدرم همچنان سرگرم کار بود و می کوشید ما راخوشحال و راضی نگهدارد. ولی من از خودم می پرسیدم آیا این رواست، که پدرمان را سالها در زندان اعتقادات و باورهای خود، حبس کنیم و اجازه ندهیم او برای خود یک زندگی مستقل و یک زندگی احساسی تازه داشته باشد؟ واقعا احساس کردم، این یک اقدام ظالمانه در مورد پدری بوده، که سالها یاورمادر وهمدم ما بوده و اجازه نداده، جای خالی مادر را احساس کنیم.
سال 2004 خواهر بزرگترم ازدواج کرد،خواهر دیگرم نامزدی گرفت، برادر کوچکم را بعد از سالها با دختری دیدم، که دست در دست هم دارند. سال 2012 هرکدام از ما به مسیر خود رفته بودیم، یکروز من بخود آمدم، که پدرم را تنها در آپارتمان اش دیدم، دلم گرفت، با او به بهانه یک شام بیرون رفتیم، با پدر خیلی حرف زدم، از او بخاطر این همه سال عشق،محبت و پشتیبانی اش تشکر کردم و گفتم ولی ما در حق شما بسیار ظلم کردیم، ما جلوی خوشبختی و آرامش تازه شما را گرفتیم، ما با خودخواهی خود، بخش مهمی از عمر شما را  هدر دادیم. پدر دستی به شانه ام زد و گفت اگر من براستی عاشق مادرتان نبودم، اگر واقعا عاشق یکایک شما نبودم، مسلما میرفتم بدنبال سرنوشتم، ولی فقط یک افسوس دارم، آنهم در مورد زهره است، که زنی بسیار فهمیده و آگاه ومنطقی بود،او بخاطر  من سالها صبر کرد، تن به ازدواج نداد، تا شاید روزی همه شما رضایت بدهید و او را بعنوان مادر دوم خود بپذیرید، ولی متاسفانه چنین نشد، او حتی بدنبال ما به امریکا هم آمد. ما گاه، گاه همدیگر را می دیدیم، ولی سرانجام ناامید شد و رفت.
پرسیدم خبر دارید کجا رفته؟ گفت نه نمی دانم، گفتم دوستش داشتید؟ گفت بعد از مادرت سخت بود دیگری را دوست داشته باشم، ولی زهره به دلم نشسته بود، نشانه هایی از مادرت داشت، همانقدر مهربان، با گذشت و نجیب و عاشق بود.
گفتم فکر می کنید ازدواج کرده و دیگر امکان بازگشتی وجود ندارد؟ گفت دورادور شنیدم ازدواج کرده، ولی چند سالی است از او خبری ندارم. حرفهای پدر بدجوری اذیتم کرد، خودم را گناهکار می دانستم، چون من فرزند بزرگ خانواده بودم، من رهبری کاری بچه ها را بعهده داشتم من از مخالفان سرسخت  ازدواج  دوباره پدرم بودم، من در ذهن بچه ها این مخالفت ها را جای داده بودم و اینکه مادر همیشه زنده و حاضر است و نباید جانشینی برای خود ببیند.
از حدود 9 ماه پیش، جستجوی خود را برای یافتن زهره آغاز کردم،  از دوستان و فامیل در ایران پرسیدم، هیچکس خبری نداشت، از آخرین اقامت اش در سانفرانسیسکو، تا آخرش به نیویورک، همه رد پاها را دنبال کردم و یک شب به بهانه ای دو خواهر و برادرم را به یک جلسه شام کشیدم و طی دو ساعت همه حرفهایم را زدم، همه ناراحت شدند، همه پذیرفتند که در حق پدر ظلم کرده ایم و همه سالهای جوانی او را گرفته ایم. قرار شد دست بدست هم بدهیم و بفهمیم آیا زهره ازدواج کرده یا نه.
یک ماه پیش زهره را درتورنتو پیدا کردیم، من شبانه پرواز کردم و به سراغش رفتم، یکبارازدواج کرده و طلاق گرفته بود. طی 2 ساعت گفتگو، اشکهایش بند نمی آمد، دستش را بوسیدم و بخاطر  سالها ظلمی که در حق او و پدرم کردیم، تقاضای عفو کردم، زهره سرم را به آغوش کشید و بوسید و گفت هیچگاه برای دو عاشق دیر نیست، من هرگاه شما طلب کنید، به سوی پدرتان پرواز می کنم.
شب تنکس گیوینگ که همه در خانه پدر گردآمده بودیم، پدر را سورپرایز کردیم. وقتی میز شام را چیدیم، طبق نقشه خودمان، صدای زنگ آمد. پدر را جلوی در فرستادیم، لحظه ای بعد صدای بغض کرده پدر را شنیدیم که می گفت زهره…؟ باورم نمی شود.

1321-2