1321-1

امین از لس آنجلس:
از اسیری و غریبی تا روزهای روشن

در یک غروب دم کرده تهران، توی فرودگاه مهرآباد، من یکی یکی فامیل و آشنایان و دوستان را به آغوش می کشیدم و وداع می گفتم، خیلی ها می گفتند بزودی همدیگر را می بینیم و تنها مادرم بودکه می گفت می دانم که عمر من کفاف نمی دهد، تا دوباره تو را بغل کنم و پیشانی بلندت را ببوسم.
من اولین فرد از فامیل خود بودم، که دست به کوچ زدم، خیلی آرزوها در دل داشتم، اینکه ادامه تحصیل بدهم، تخصص بگیرم، بزودی پدر ومادر و برادرانم را به خارج بیاورم، من با دست پر به امریکا آمدم، خود پس انداز خوبی داشتم، پدرم نیز دستمایه ای در اختیارم گذاشت، مادرم با اصرار همه طلاهای خود را فروخت و توشه راه من کرد.
من ابتدا از کالج شروع کردم، بعد هم راهی دانشگاه شدم، در همان سال اول با بیتا آشنا شدم، که نیمه امریکایی پانامایی بود و خیلی زیبا و خوش اندام. بیتا عشق مرا خیلی زود پذیرفت و در همان هفته های اول روابط ما آغاز شد، من دیگر احساس تنهایی نمی کردم، چون شب و روز با او بودم. در سال دوم دانشگاه، بیتا حامله شد، همین سبب شد، هر دو بطور موقت، دست از تحصیل بکشیم و به کار روی آوریم، چون خود را با مسئولیت های تازه ای روبرو می دیدم. هر دو تا شب کار می کردیم، از ماه پنجم بارداری بیتا خانه نشین شد و من دو شیفت کار می کردم. خوشحال بودیم چون هدف داشتیم، مسافری در راه بود، که به ما انرژی می داد. پدر و مادرم  حیران شده بودند. می پرسیدند مگر تو قصد گرفتن تخصص دانشگاهی نداشتی؟ من می گفتم نگران نباشید، من بزودی به دانشگاه بر می گردم. تولد پسرمان، ما را بکلی از تحصیل دور کرد، چون دیگر بجز کار و رسیدگی به این مهمان شیطون و جذاب فرصت دیگری نداشتیم.
پسرمان یکسال ونیمه بود، که بیتا به بهانه دیدار پدرش در بستر بیماری به پاناما رفت. من انتظار داشتم، او خیلی زود برگردد،ولی بعد از 3 ماه گفت عجالتا قصد بازگشت ندارد، چون پدرش سخت بیمار است. من فریاد زدم، این طفلک بیشتر از پدرت نیاز به تو دارد، گفت تو با فرهنگ ما آشنا نیستی، من حق ندارم تا بهبودی  و یا مرگ پدرم برگردم، من عصبانی و ناراحت، هفته بعد به اتفاق پسرم به پاناما رفتم، بیتا انتظار دیدار مرا نداشت. چون فهمیدم شب و روزش را با دوست پسر سابقش می گذراند و حتی با آمدن من هم دست نکشیده و میگفت بهتر بود نمی آمدی! من با برادرانش حرف زدم، ولی آنها جلوی چشم  مشتریان یک رستوران، کتک مفصلی بمن زدند والتیماتوم دادند ظرف 24 ساعت به امریکا برگردم، وگرنه مرا به دریا می اندازند! من از ترس به لس آنجلس بازگشتم، یک پرستار روزانه برای پسرم گرفتم و بعد از ظهرها هم خود، پرستارش بودم، می کوشیدم او جای خالی مادر را احساس نکند، می خواستم راز دلم را برای دوستان بازگو کنم، اما  احساس حقارت می کردم. آن روزها وشبها برایم سخت بود، ولی بخودم دلخوشی می دادم، که روزی به سر و سامان می رسم.
بعد از 8 ماه بیتا بازگشت، با برادران خود آمده بود، من جرات اعتراض نداشتم، حتی کوشیدم از مهمانان رسیده، پذیرایی کنم، گرچه برای آنها اصلا مهم نبود. 2 ماهی مهمان ما بودند، بعد هم با چند چمدان سوقاتی برگشتند، با رفتن آنها من فرصت یافتم، تا با بیتا حرف بزنم، از او پرسیدم این چه نوع برخوردی  بودکه با من کردید؟ خندید و گفت زیاد قضیه را جدی نگیر! من فریاد زدم، ولی من با سیروس پسرمان آمده بودم، باید حرمت مرا و بچه مرا نگه می داشتند، بیتا در حالیکه عریان وسط آپارتمان راه میرفت، گفت از کجا معلوم که سیروس پسر تو باشد؟ گفتم منظورت چیه؟ گفت من همزمان با آقایی رابطه داشتم، اگر خوب به صورت بچه نگاه کنی اصلا بتو شباهت ندارد! من با شنیدن این حرفها دیگر طاقت نیاوردم، به صورت بیتا سیلی زدم و او هم متقابلا بمن مشت کوبید، با هم درگیر شدیم، در یک لحظه بیتا که مواد هم مصرف کرده بود از پشت روی میز شیشه ای وسط اتاق افتاد و من فقط قالیچه کرم رنگ روی زمین را دیدم که از خون قرمز شده بود. بالای سر بیتا رفتم، نفس نمی کشید، بلافاصله به 911 زنگ زدم، آنها به سرعت آمده و او را به بیمارستان بردند و ساعتی بعد دو مامور من و پسرم را هم بردند وزیر سئوال گرفتند، که چگونه همسرم را کشته ام؟ من قسم می خوردم، اصلا نیت کشتن در میان نبود، ما باهم درگیر شدیم و او بدلیل مصرف مواد تعادل نداشت و ناگهان از پشت سقوط کرد.
مامورین فردا ظهر مرا به عنوان متهم به قتل روانه زندان کردند. من همه دنیا در برابرم سیاه شد، اصلا باورم نمی شد این چنین آسان همه زندگیم ویران شده باشد. از درون زندان با دوستان و آشنایان تماس گرفتم، چند نفرشان به سراغ پسرم رفته و با دادن ضمانت هایی، او را به خانه خود بردند و من تا حدی خیالم راحت شد. من به یکی از دوستانم چک هایی دادم که هم قسط آپارتمان و هم هزینه های مختلف از جمله بیمه و قسط اتومبیل و غیره را بپردازد، در ضمن برایم وکیل بگیرد، من سه روز بعد با وکیل خود روبرو شدم، همه چیز را برایش گفتم، ولی او گفت برادرهای بیتا با تهیه شواهد و مدارک، برایت پرونده بدی آماده کرده اند،  آنها 2 وکیل معروف امریکایی را استخدام کرده اند من مستاصل با محل کارم تماس گرفتم. آنها گفتند بمن 2 ماه مهلت میدهند،وگرنه باید امید از آنها بکنم.
احساس می کردم همه زندگیم در هم ریخته، کارم را، زنم را، بچه ام را از دست داده ودر شرف از دست دادن آپارتمان و آخرین پس اندازم هستم. بارها تصمیم گرفتم در زندان خودکشی کنم، ولی هیچ وسیله ای نبود، که راحت دست به چنین کاری بزنم. من امکان آزادی موقت را داشتم، ولی وکیلم توصیه کرد در زندان بمانم، چون برادران شرور بیتا انتظارم را می کشند.  من در زندان ماندم، اولین جلسه رسمی دادگاه من شروع شد، من وقتی وارد دادگاه شدم، دیدم که برادران بیتا با جمعیتی حدود 30 نفر بعنوان شاهد و مطلع در آنجا نشسته اند و درواقع لشکرکشی کرده اند تا مرا از پای در آوردند. حرفهای من، دفاع نه چندان جدی وکیل و در مقابل مدارک و اسناد و شواهد طرف مقابل، بمن فهماند که امیدی برای نجاتم وجود ندارد، حدسم درست بود قاضی به حرفها و مدارک و شواهد آنها توجه نشان داد و گفت در جلسه بعدی مرا به محاکمه می کشاند.
دوستان وآشنایان را خبر کردم، آنها درا ین مدت بجزخرج کردن پولهای خودم، کار زیادی انجام نداده بودند، حتی یکی دو نفرشان ، هزینه تاکسی و جریمه اتومبیل و غیره را هم به حساب من گذاشتند، که اعتراضی نکردم. ولی انتظار داشتم آنها هم قدمی بردارند، بعنوان شاهد در طی مدت زندگی مشترک من و بیتا، به دادگاه بیایند ، ولی همه به بهانه ای خود را کنارکشیدند.
یکروز در نهایت تنهایی، بیکسی، اندوه و ناامیدی، به یکی از همسایه های امریکایی خود زنگ زدم، همه ماجرا را برایش گفتم، مایک یک انسان واقعی بود، یکی دو بار در مورد بچه ها بمن کمک کرد، یک پزشک آشنا را معرفی نمود، یکبار هم بمن گفت بیتا را تا حدی می شناسد، او سابقه طولانی در زمینه های مختلف دارد، حتی برایم فاش کرد که در آستانه اخراج از دانشگاه بود،که با تو وصلت کرد و وارد یک زندگی زناشویی شد.
مایک قول داد در حد توان بمن کمک کند، ابتدا بدیدارم آمد، از اینکه به یک موجود نحیف ولاغر و از پای افتاده تبدیل شده بودم، حیرت کرد و گفت یعنی تا این حد زجر کشیده ای! خیلی دلش سوخت و گفت پسرهای برادرم وکیل هستند، با آنها حرف میزنم، شاید راه حلی پیدا کنیم.
من دو سه هفته از مایک بی خبر بودم، تا یکروز که به محل کارش زنگ زدم، خودش گوشی را برداشت و گفت خبرهای خوبی برایت دارم، از طریق فیس بوک و ارتباطات جورواجور،همسایه ها و دوستان کمک کردند، مبلغ قابل ملاحظه ای جمع کردیم، برادرزاده هایم بدنبال پرونده تو رفته اند، سوابق بیتا و برادرانش را در آورده ایم. خلاصه اینکه دریچه های روشنی بروی تو باز شده است.
من آن شب تا صبح تقریبا نخوابیدم، مرتب خواب آزادی را می دیدم، اینکه دوباره زندگی آزادی را شروع می کنم، خواب پسرم را می دیدم که بدنبال من می دود ولی بمن نمی رسد، فردا به مایک زنگ زدم ، گفت نگران نباش، طی دو سه روز آینده با تو تماس میگیریم، که البته از چند روز و چند هفته گذشت و به چند ماه رسید،ولی خوشبختانه به دریچه های امید وروشنایی نزدیک شدیم.
دادگاه تجدیدنظر من تشکیل شد. این بار در دادگاه لشکر من هم آمده بودند، همسایه های امریکایی و اسپانیش و حتی ژاپنی که من گاه برویشان لبخند می زدم و دو سه بار به بهانه نوروز برایشان شیرینی و آجیل برده بودم. آن سوی دادگاه برادران بیتا با شانه های خمیده و بسیار آرام نشسته بودند، هنوز خبری از برادر بزرگ بیتا نبود، ولی بمجرد ورود، از سوی دو افسر پلیس دستگیر شد، من تازه متوجه شاکیان دیگری شدم، که کناردوستان وآشنایان و همسایه های امریکایی من نشسته بودند. آن روز بجز جلال و همسرش هیچ دوست و آشنای ایرانی به دادگاه نیامده بود، زن و شوهری که از پسرم نگهداری می کردند.
طی دو روز با کمک دو وکیل جوان امریکایی، برادرزاده های مایک، زندگی دوباره بمن لبخندزد. قاضی مرا از اتهام قتل مبری دانست، 3 برادر بیتا را روانه زندان کرد و من در یک بعد از ظهر سرد لس آنجلس، به اتفاق مایک و همسرش به خانه برگشتم، همه اطراف خانه چراغانی شده بود. ولی مایک مرا به خانه خود برد که همسایه ها پارتی گرفته بودند. پسرکم هر لحظه در آغوش یک همسایه مهربان بود و من باورم شد در خانه و سرزمین دوم خود، دوستان صمیمی و دلسوزتر از فامیل پیدا کرده ام.

1321-2