1321-1

سیاوش از دالاس:
دوبار زیر سقف مهربانی

مینا و کریم عاشق ترین زوجی بودند که ما در اطراف خود می شناختیم، آنها در هر مجلس و محفلی بهم می چسبیدند، همدیگر را می بوسیدند و چون دو پرنده در دهان هم غذا می گذاشتند، زوجی که الگوی خیلی ها در جمع دوستان و آشنایان بودند، اما چه شد که ناگهان این جلوه های زیبای عشق، به نفرت و کینه ورزی مبدل شد؟
یادم هست سال 99 که من وخانواده ام، به تگزاس آمدیم، همه اطرافیان از مینا وکریم حرف میزدند، از ایندو و یک فرزند پسرشان. ما کنجکاو بودیم،  آنها را دیدار کنیم و سرانجام در یک عروسی در دالاس آنها را دیدیم، راست می گفتند، آنها براستی دو پرنده عاشق بودند.
همسرم رویا گفت اگر حسود ان و آشوبگران، به جان ایندو نیفتند، اگر با غیبت و بدگویی، با ایجاد حسادت، ذهن ایندو را مسموم نکنند اگر آنها را به مسیر چشم هم چشمی و فخرفروشی و زیاده خواهی نکشند، ایندو همیشه عاشق می مانند.
حدس رویا درست بود، چون سرانجام با ورود دو سه زوج متظاهر و کم سواد و بی ریشه، کم کم مینا وکریم هم به فکر خرید اتومبیل های گران، اثاثیه آنتیک، خانه بزرگترو سفرهای خارج و رقابت در پوشیدن لباسهای گران و انگشتر الماس و … افتادند!
همه دیدیم که چگونه در طی دو سال زندگی آرام و عاشقانه آنها دستخوش طوفان چشم و هم چشمی و فخرفروشی ها شد، چگونه کریم در مورد آرایش و لباس همسرش حساس شد و مینا در مورد خوش و بش شوهرش با دیگر زنها،حسادت نشان داد.
در طی چند سال مینا صاحب 3 فرزند دیگر هم شد، ولی خودش می گفت کاش اصلا بچه دار نمی شدم، بچه ها دست و پاگیر هستند، جلوی سفر و پارتی و شب زنده داریها را می گیرند! بعد هم از زبان مینا شنیدیم که می گفت کاش ازدواج نمی کردم، چون بسیاری از آزادی هایم گرفته شده، معنا و مفهوم جوانی را نفهمیدم و اسیر مردی شدم که حسود وحساس و خرده بین و مردسالار است.
همان روزها بمرور از زبان کریم هم می شنیدیم که می گفت در این روزگار کسی که زن بگیرد، عقل حسابی ندارد، آینده را نمی بیند وبجز دردسر و مشکل و فشار عصبی، چیزی نصیبش نمی شود، کاش به ده سال پیش برگردم و دور عشق و عاشقی و ازدواج را خط بکشم! آن دو سه خانواده ویرانگر، انگار از این وضعیت لذت می بردند، آنها می گفتند مگر عشق هم، در این روزگار وجود دارد؟ در این روزگار حرف اول را پول میزند و سلطان جهان، ثروتمندان هستند، نه دانشمندان و پژوهشگران!
سال 2011 یکبار کار کریم و مینا به جدایی موقت کشید، یکی به ایران رفت و دیگری به استرالیا، بچه ها میان شان تقسیم شده بودند .من هرگاه به صورت معصوم و چشمان غمگین بچه ها چشم می دوختم، دلم به درد می آمد، خوب می دیدم که آنها چقدر تنها و بیکس هستند،  آنها از همان کودکی شاهد درگیری و بزن بزن پدر ومادر بودند و حالا هم سرگردان میان ایندو، هرچندگاه راهی سرزمینی میشوند.
یکروز مینا مدعی شد، که کریم به او خیانت می کند و چند ماه بعد کریم گفت به همسرش شک دارد! بعد هم در نیمه های سال 2012 از هم رسما جدا شدند. کریم مسئولیت نگهداری از دو پسرش را عهده دار شد،خانه را به مینا بخشید و ماهانه ای در نظر گرفت و مینا با دخترها زندگی تازه ای را آغاز نمود و خیلی زود خبر آمد،که هر دو برای سوزاندن دل هم، ظاهرا عاشق شده اند، کریم را با یک خانم اسپانیایی دیدیم و مینا را با یک آقای سیاهپوست و بظاهر تحصیلکرده.هر دو به محافل و مجالس ما جداگانه می آمدند، می کوشیدند خود را خوشبخت نشان بدهند، درحالیکه هنوز ما در چشم بچه ها اندوه بزرگی را می دیدیم، بچه های ما به مناسبت های مختلف پراز انرژی و حرکت بودند، اهل سینما و کلاب و جشن بودند، ولی بچه های کریم ومینا منزوی و گریزان از دوست و آشنا، حتی وقتی آنها را به جشن تولدی دعوت می کردیم، از همان لحظه ورود آرام گوشه ای می نشستند ودر فکر می ماندند و من در تمام مدت حتی یک لبخند بر چهره آنها نمی دیدم.
اوایل سال 2013، سیروس پسر بزرگ کریم و مینا گم شد، می گفتند به یک دختر مکزیکی دل بسته و با او به جنوب مکزیک رفته است. بعد خبر آمد معتاد شده و در زندان است، خبرها خوب نبود، من یکروز کریم را به گوشه ای کشاندم و گفتم در زندگی شما چه می گذرد؟ از پسرت سیروس چه خبر؟ گفت نمیدانم، یک پسر 19 ساله نیازی به من ندارد. گفتم ماجرای فرار و اعتیاد و زندانی اش درست است؟ گفت از مادرش بپرس که نگذاشت او را خوب تربیت کنم! گفتم از مهران پسر دیگرت چه خبر؟ گفت هیچ، گوشه خانه نشسته ودرس می خواند، گفتم درس می خواند یا منزوی و فراری از آدم ها شده است؟ چهره اش در هم رفت و گفت تقصیر مینا بود، که یکباره  عوض شد، هوای خانه بزرگ، اثاثیه گران و اتومبیل بالای صد هزار دلار و جواهرات دهها هزار دلاری کرد، این مینا بود که آشیانه ما را بهم ریخت.
گفتم یعنی تو هیچ نقشی در این ویرانی نداشتی؟ این تو نبودی که از من سراغ اتومبیل گران تر از اتومبیل دکتر ناصر را می گرفتی؟ این تو نبودی که می گفتی بدنبال خانه ای هستی که چشم دوستان را کور کند؟ این تو نبودی که بچه هایت را بما سپردی و 20 روز با مینا به هاوایی رفتی و حتی یکبار هم تلفنی حال بچه هایت را نپرسیدی؟ این بار چهره اش بیشتر در هم رفت و گفت این مینا بود که در پشت صحنه، مرا کوک می کرد، مرا وا می داشت تا از قافله دوستان عقب نمانم.
عجیب اینکه مینا هم به همسرم رویا، همین جور حرفها را تحویل می داد و کریم را متهم میکرد دراین میان تنها مسئله ای که مهم نبود سرنوشت بچه ها بود و بس.
بعد از چند ماه خبر آمد که سیروس براستی در زندان مکزیک است، مینا با دخترها راهی مکزیک شد، کوشید تا سیروس را آزاد کند، ولی نیاز به یک وکیل پرقدرت داشت، در راه بازگشت مینا تصادف کرد، هر سه را به بیمارستان بردند، مینا رفت، ولی دخترها سالم ماندند، در بازگشت به دالاس، آنها حاضر نشدند به خانه پدر بروند، ما دور و برشان را گرفتیم، هر دو سه روز در خانه یکی از ما بودند، همه تلاش می کردیم اشکهای بی پایان آنها را خشک کنیم، کریم دچار نوعی افسردگی شدید گردیده و بکلی در را بروی خود بسته بود. او حالا شب و روز با دیدن فیلم هایی از زندگی گذشته خود با مینا و بچه ها حسرت می خورد و اشک می ریخت، حاضر نبود هیچکس را ببیند.
با تلاش دوستان واطرافیان، سرانجام سیروس را از زندان مکزیک به دالاس برگرداندیم، بدجوری شکسته بود، نیاز به تراپی داشت، نیاز به محبت و عشق داشت. همه دورش را گرفتند، کم کم شرایط روحی اش بهتر شد، برایمان گفت اشتباها اورا دستگیر کرده بودند، سرانجام بیگناهی اش ثابت شده و آزادش کردند. می گفت بارها در زندان قصد خودکشی کرده بود، چون خودش را تنهای تنها می دید.
باهمت دوستان، خانواده درهم شکسته کریم را به نوعی جمع و جور کردیم، بچه ها حاضر نبودند به خانه پدر بازگردند، حق داشتند آنها در طی 13 سال گذشته هیچگاه روی آرامش بخود ندیده بودند، آنها هیچگاه دست نوازش پدر ومادر را بر سر خود احساس نکرده بودند. هر شب یکی دو نفر از ما به خانه کریم می رفتیم، با بچه ها بودیم، کم کم بقول رویا دود آشپزخانه شان را هوا کردیم، صدای موزیک و تلویزیون و گفتگو و خنده بچه ها زیر سقف خانه پیچید، تصاویری از مینا بر در و دیوارها نصب شد.
دست بدست هم دادیم و قشنگ ترین درخت کریسمس را درخانه شان برپا داشتیم، همه ما هدایای زیر درخت را بنام یکایک بچه ها جای دادیم. کریم بعد از سالها برای بچه ها هدایائی تهیه دید، بعد از سالها برایشان غذایی پخت. بعد از سالها به هر بهانه ای، آنها را بغل کرد و بوسید.
همین دیشب وقتی خانه  کریم را ترک می گفتیم، همه خانواده بهم چسبیده بودند، بالای سرشان تصویر بزرگی از مینا دیده می شد، که لبخندی بر چهره داشت، انگار زنده بود، آمده بود، تا بازگشت خوشبختی دوباره را در خانه خود ببیند.

1321-2