1321-1

منیژه ازشمال کالیفرنیا:
پدر ومادری که قدرشان را نمی دانستیم

همین هفته گذشته بودکه رویدادی سبب شد، تا من بدانم نسبت به پدر و مادرم چقدر بی تفاوتی و بی اعتنایی کرده ام و خود بی خبرم! درست یادم هست، سال 1992، وقتی من و برادرم سعید تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم، هیچ دستمایه ای نداشتیم، هر دو نگران بودیم، ولی هر دو بر تصمیم خود ایستاده بودیم.
یک شب پدر ومادر روبروی ما نشستند و گفتند براستی چه هدفی دارید؟ ما گفتیم قصدمان ادامه تحصیل و ساختن آینده امیدبخش است، بعد من اضافه کردم: آرزو داریم روزی چنان زندگی راحتی برای شما فراهم کنیم که پایتان را دراز کنید و نفسی براحت بکشید و فقط به نوازش نوه هایتان مشغول باشید.
پدرم گفت ما با فروش خانه و ملک مغازه، ترتیبی میدهیم که شما هم با خیال راحت راهی شوید، عجالتا من ومادرت یک آپارتمان کوچک می خریم و باهمان حقوق بازنشستگی زندگی سر میکنیم، تا شما جا بیفتید و امکان بردن ما را به خارج داشته باشید. مادرم گفت دوری از شما بسیار سخت است، ولی طاقت می آوریم، صبر می کنیم، تا شما به همه هدف هایتان برسید.
اینگونه با سرمایه قابل توجهی راهی امریکا شدیم، بمجرد ورود یک آپارتمان شیک در سانفرانسیسکو خریدیم، با راهنمایی یک دوست قدیمی صاحب یک فست فود هم شدیم و بعد با خیال راحت بدنبال تحصیل رفتیم. هر دو با علاقمندی پیش میرفتیم، هر دو سختکوش بودیم و هر دو بعد از چند سال یکی دندانپزشک و یکی هم پزشک داخلی شدیم، ضمن اینکه بدنبال تخصص هایی هم رفتیم.
سال 2001، از پدر و مادر خواستیم به ما بپیوندند، هر دو بعد از حدود 6 ماه صبر و دوندگی در ترکیه، عاقبت به سانفرانسیسکو آمدند، با خود کلی سوقات آورده بودند. خیلی زود به آپارتمان جدیدمان که 5 خوابه بود، رنگ زندگی بخشیدند، بعد از سالها بوی غذاهای خوشمزه همه جا پیچید، حتی دوستان وهمکاران را هم به خانه می آوردیم و پذیرایی می کردیم.
سال 2004 هر دو ازدواج کردیم، هر دو خانه شیک تقریبا نزدیک هم خریدیم، بطوری که پدر و مادر پیاده طی دو سه دقیقه به خانه مان می آمدند. هر دو از سحرگاه تا زمانی که ما برگردیم، به خانه و تشکیلات ما میرسیدند، پدرم خانه ها را پر از گل و درخت میوه کرده بود، مادرم هردو خانه را تزئین کرده و در تغییر وتعویض پرده ها، مبل ها، فرش ها و خلاصه همه زیر و بم خانه، انقلابی کرده بود. همیشه خانه های ما پر از دوستان و آشنایان بود متاسفانه در آن روزها و سالها، ما چنان سرگرم کار و دوستان بودیم که گاه فراموش می کردیم با پدر و مادر حرف بزنیم، آندو چون دو کارمند فولتایم شبانه روزی در خدمت ما بودند و ما کمتر این همه زحمت و دلسوزی و مهربانی را می فهمیدیم.
بعد از بچه دار شدن، پدر ومادر پرستار شبانه روزی بچه ها هم شدند، ما اغلب بعد از ظهرها و شب ها بیرون میرفتیم، این پدر ومادر بودند که مراقب بچه ها بودند و حتی بدون اینکه گاه باخبر شویم، آنها را به پزشک می بردند، برایشان دارو تهیه می کردند، درحالیکه ما هر دو پزشک بودیم، هر دو امکان مراقبت های ویژه از بچه ها را داشتیم.
یکبار که پدرم دچار سکته قلبی شد و حدود ده روز در بیمارستان بستری گردید، تازه من و برادرم فهمیدیم، که او چه نقشی در تزئین و مراقبت از گلها و درختها و در مجموع از خانه کاشانه ما داشته است، هر دو کوشیدیم جای او را بگیریم، ولی دیدیم یک شغل فول تایم همراه ریزه کاری های تخصصی است.
هر دو از پدر تشکر کردیم، ولی خیلی زود یادمان رفت، او چه نقشی در زندگی ما دارد، ما حتی در قالب دو بیبی سیتر شبانه روزی هم به آنها نگاه نمی کردیم و حتی نمی دانستیم آنها نیازهای شخصی خود را چگونه تهیه می کنند؟ آنها هزینه شیر و دارو و نیازمندیهای بچه ها را از کجا می آورند، همسر من یکبار گفت آیا تو به پدرت ماهانه ای می پردازی؟ گفتم نه، چرا می پرسی؟ گفت ولی تا آنجا که من می دانم پدرت حداقل در ماه هزار دلار بابت تهیه وسائل بچه ها،گاه خریدهای ضروری خانه از جیب خودش می پردازد! من گفتم با او حرف می زنم، سعی می کنم جبران کنم، حداقل ماهانه ای بپردازم، که بر دوش او نباشد، ولی جالب اینکه مشغله فراوان سبب شد من این مورد را هم فراموش کنم و بعدها فهمیدم که پدرم وکالتا آپارتمان خود را فروخته و با پول آن حدود 8 سال، بدون هیچ ادعائی، طلبی، حرفی و اعتراضی، همه این هزینه ها را گردن گرفته است.
سال 2007 که همسر برادرم بیمار شدو بدنبال آن شوهر من هم بدلیل سرماخوردگی شدید، بستری شد، بدون اینکه ما حتی یک روز توقفی در کارمان بوجود آید، پدر و مادر پرستار شبانه روزی آنها هم شدند و بعد از درمان کامل آنها، ما بعد از سالها تازه فهمیدیم که نقش این دو انسان فداکار چه بوده است. شوهرم گفت حتی پدر و مادر خودش هم اینگونه دلسوز و مهربان و صبور و بدون توقع نبوده است و همسر سعید که امریکایی بود، به ما گفت ایندو فرشته های مهربانی هستند که هیچکس قدرشان را نمی داند.
پدر و مادرم بدلیل بیماری خاله ام به نیویورک رفتند، دو هفته ای  که بر ما دو سال گذشت چون همه شیرازه زندگی ما از هم پاشید، ما حتی برای بچه ها دو پرستار شبانه روزی با حقوق بالایی استخدام کردیم، خود، دو شب مرخصی گرفتیم، ولی دیدیم که نه تنها بچه ها راحت نیستند، مرتب با مشکلات و دردسرهایی روبرو هستند، بلکه دچار افسردگی واندوه شده اند، ناچار تلفنی پدر و مادر را فرا خواندیم و آنها بلافاصله آمدند و برسر پست های ماموریت خود ایستادند.
در طی سالها بچه ها بمرور قد کشیدند و بزرگتر شدند، خود بخود ما به هر مهمانی و یا سفر کوتاهی می رفتیم،  آنها را می بردیم، ولی مسلما امکان بردن پدر ومادر را نداشتیم چون یا با دوستان وهمکاران خود که هم سن و سال مان بودند میرفتیم، یا مهمان می شدیم که باز هم کسی جز خود ما نبود، پدر ومادر در خانه تنها می ماندند. یکی دو بار، مادرم گفت حداقل بچه ها را همه جا نبرید، ما درون خانه، بدون آنها دق می کنیم و من می گفتم بهرحال این بچه ها بزودی بزرگتر میشوند، مستقل میشوند، باید خود را عادت بدهید.
احساس می کردم، پدر ومادرم خیلی سریع پیر و شکسته میشوند، دل من می سوخت، به سعید می گفتم، او هم ناراحت می شد، ولی می دیدم کاری از دستمان بر نمی آید، درحالی که نمی دانستیم، حرکات و رفتار آن زمان ما، در این پیری سریع نقش دارد.
بعدها من بخود آمدم و دیدم، ما گاه روزها و شبها، پدر و مادر را در خانه تنها می گذاشتیم و می رفتیم به سفرهایی که به یک هفته و حتی دو هفته می کشید، به آنها تلفن هم نمی زدیم وقتی برمی گشتیم، خانه ها را تمیز و خوش بو مثل گل می دیدیم، ولی براستی برایشان چه کردیم؟ هیچ، یک بسته سیگار برای پدرم و یک بسته شکلات هم برای مادرم می آوردیم و در همه این سفرها هم بچه ها را با خود می بردیم.
آخرین بار که راهی سفر شدیم، حدود یک ماه و نیم قبل بود، یک سفر 35 روزه در پیش داشتیم، به خاور دور، یونان، ترکیه، پاریس، که همراه یک جمع 14 نفره رفتیم، سفر خوبی بود، در طول سفر فقط بچه ها گاه به گاه نگران پدر بزرگ و مادربزرگ می شدند، بدون اینکه ما بدانیم با آنهاتلفنی حرف می زدند، روزهای آخر دخترم گفت چرا بر نمی گردیم؟ پرسیدم مگر به شما بد می گذرد؟ گفت نه، ولی ما نگران پدر بزرگ و مادربزرگ هستیم، آنها حدود 30 روز است تنها هستند، خیلی بنظر غمگین می آمدند، گفتم از کجا می دانید؟ گفت من و برادرم با آنها مرتب حرف میزنیم. گفتم برایشان کلی سوقات گرفته ایم، پسرم گفت آنها سوقات نمی خواهند، چرا به فکر تنهایی شان نیستید! دخترم گفت این همه مهمان و دوست و آشنا به خانه ما می آیند و میروند، ولی شما هیچوقت با آنها حرف نمیزنید، انگار آنها عضو خانواده ما نیستند؟
پسرم گفت چند بار شما، پدر بزرگ و مادربزرگ را سر میز شام مهمانی ها دعوت کردید؟ شما چند بار آنها را به مهمانان خود معرفی کردید؟ شما چند بار آنها را به خانه دوستان، به رستورانها، به سفرها بردید؟ شما چند بار با آنها به حرف نشستید؟ آیا خبر دارید آنها چه نوع بیماری و ناراحتی دارند؟ از کجا پول تهیه می کنند؟ هزینه های ما و شما را درخانه ، از کجا می پردازند؟
حرفهای دختر و پسرمان، ما را تکان داد. از خود پرسیدیم یعنی ما تا این حد بیرحم ، بی تفاوت و بی اعتنا بودیم، آنهم در مورد پدر و مادری که دارو ندارشان ندارند، همه زندگی شان را به پای ما می ریختند؟
تصمیم گرفتیم در بازگشت با آنها حرف بزنیم، عذرخواهی کنیم، جبران کنیم و سرانجام به خانه رسیدیم، ولی دیدیم همه جا برق میزند، درون یخچال و فریزر پر از غذاهای آماده است، درخت کریسمس پر از چراغ های رنگارنگ است، شیرینی و آجیل و همه آنچه بچه ها دوست دارند روی میزها و درون اتاق هایشان پر است، زیر درخت پر از هدایا برای همه ماست، و تنها روی کاغذی  روی میز نوشته بودند که ما عازم ایران هستیم، زمانی شما به خانه میرسید، که احتمالا ما در فرودگاه آماده پرواز هستیم. ما از تنهایی پیر شدیم، از عدم حضور بچه ها دلتنگ شدیم، از اینکه هیچکس بجز بچه ها در خانه نیست، که با آنها حرف بزنیم، پوسیدیم و به جایی رسیدیم که دیدیم بهترین راه بازگشت به ایران است. حداقل در آنجا کسانی هستند که همدم ما باشند. بچه ها به گریه افتادند، هر دو بسوی اتومبیل دویدند و گفتند تا دیر نشده بیائید برویم، بیائید آنها را بر گردانیم، آنها همدم مهربان ما در تمام این سالها بودند مادربزرگ بخاطر ما زبان انگلیسی آموخت. بما فارسی آموخت. ما نمی خواهیم آنها را از دست بدهیم.
با سرعت به فرودگاه رفتیم، خوشبختانه زمانی رسیدیم، که آنها در حال ورود به گیت ها بودند، به آغوش شان، کشیدیم، دستهای چروکیده همیشه مهربان شان را بوسیدیم، بچه ها از سرو کول شان بالا می رفتند. هر دو به گریه افتاده بودند مادرم گفت ما بلیط خریده ایم. گفتم فدای سرتان، مهم نیست، ما فقط فرصت جبران می خواهیم، فقط تقاضای بخشش داریم. مادرم مرا به بغل فشرد و گفت همین که کنارمان باشید، همین که تنها نباشیم، همین که احساس کنیم عضو این خانواده هستیم، کافی است. برادرم و شوهرم بدنبال چمدان هایشان رفتند و ما آنها را به خانه برگرداندیم تا سال نو را با نازنین ترین، مهربان ترین و فداکارترین پدر ومادرها بگذرانیم و قدرشان را بدانیم.

1321-2