اصلان از لس آنجلس:
فریبا فراری از سگ ها بود
سال 92 که ما وارد لس آنجلس شدیم، تازه در خیابانها و گذرگاه ها، زبان فارسی را می شنیدیم، توی وست وود، پر از ایرانی بود. غیر ایرانیان باحیرت ما را تماشا می کردند. یادم هست، همان روزها، آقایی امریکایی به من و برادرم گفت: از همین حالا نام این محله را «پرشین تاون» بگذارید، مثل چینی ها، ژاپنی ها، روس ها و خیلی از ملل دیگر.
راست می گفت وست وود و اطراف در تسخیر ایرانیان بود، همان روزها هم بود، که من و همسرم فریبا، برای اولین بارگروهی از ایرانیان را می دیدیم، که سگهای کوچک خود را بغل کرده و نوازش میدهند، با سگ های بزرگ شان، با قلاده آنها را دنبال می کنند و گاه برسرشان دستی می کشند. فریبا می خندید و می گفت مگر میشود به حیوان هم دل بست؟ مگر می شود آدم ها مثل بچه هایشان، برسرسگی هم دست نوازش بکشند؟ ما تا آنجا که بیاد داریم در ایران همیشه سگها و گربه ها درحال فرار بودند، چون انگار کوچک و بزرگ وظیفه داشتند، با سنگ و چوب بجان شان بیفتند و من اولین بار از سوی برادرم تشویق شدم، سنگی را بر پشت یک سگ لاغر و مردنی، در حال فرار بکوبم و همه با هم بخندیم.
من گفتم شاید من هم هنوز نه آن شیوه برخورد، نه این شیوه برخورد را کاملا تائید کنم، ولی متاسفانه در ایران هیچگاه بما نیاموختند، که با حیوان خصوصا حیوانات خانگی مثل سگ و گربه و مرغ و خروس، می توان ملایم و مهربان بود. یا حداقل برای تفریح زخمی شان نکرد و صدای ناله شان را در نیاورد. من حتی به یاد دارم در شیراز شهر خود من یا در اصفهان و یا در تهران، همیشه بچه ها که باید مهربان ترین قلب ها را داشته باشند، به مجرد دیدن یک سگ، ناگهان از جا می پریدند وبا همه قدرت خود، سنگی بسویش پرتاب می کردند و حتی برای بچه های نوجوان محله، این عمل نوعی تفریح روزانه بود.
من و فریبا با دو دیدگاه متفاوت، در محله ای خانه خریدیم، که تقریبا بیشترشان امریکایی، چینی و بعضی اسپانیش بودند. بیشترشان صاحب سگ و گربه بودند، هر روز در محله مان، خانم ها و گاه آقایان با سگهایشان پیاده روی می کردند، یکی دو بار هم جمشید پسر 10 ساله مان، طبق رسم و رسوم ایران، می خواست سنگی به سویشان پرتاب کند، که من مانع شدم. گفتم اگرسنگی به این سگ ها بزنی، صاحبش شکایت می کند و او با ناباوری پرسید چرا؟ این که یک سگ بیش نیست!
10 سال بعد، جمشید با یک دختر امریکایی نامزد شد، دختری که دو سگ کوچولو داشت و همه جا با خود می برد، مسلما به خانه ما هم آورد، فریبا عصبانی و حساس، سعی می کرد طرف سگ نرود و مرتب دستانش را می شست، بعد از رفتن سگها، همه اطراف را تمیز می کرد و اسپری می زد و یکی دو بار هم به جمشید گفت: خواهش می کنم به دوست دخترت بگو، سگهایش را به خانه ما نیاورد، جمشید که حالا خودش دربرابر چشمان حیرت زده مادرش، سگ های نامزدش را بغل می کرد و می بوسید، گفت اگر قرار باشد سگهایش نیایند، خودش هم نمی آید. من هم به این خانه پا نمی گذارم.
این اولین بار بود که فریبا در مورد سگها با یک مسئله جدی روبرو می شد، بطوری که شب بمن گفت این پسره بکلی تحت تاثیر این دختر قرار گرفته، ببین چه تهدیدهایی می کند؟ گفتم تو باید بپذیری، که بهرحال مردم سلیقه های متفاوت دارند، اینجا سرزمینی است، که در مورد حمایت و سرپرستی حیوانات، سازمان های مختلف تبلیغ و تشویق می کنند، اگر تو خوشت نمی آید، باید بهرصورت بخاطر دیگران و بخصوص اطرافیان نزدیک خود، با آن کنار بیایی.
جالب اینکه همین فریبای ضد حیوان! وقتی فیلمی درباره سگها می دید، سگ هایی که فداکاری می کردند ویا حوادث احساسی می آفریدند، اشک می ریخت، وقتی می پرسیدم چه احساسی داری؟ می گفت عجب سگ از جان گذشته و فداکاری بود!
در این فاصله جمشید و نامزدش«کتی» به پای ازدواج رسیدند، ما در خانه خود 3 اتاق اضافی داشتیم و هر دو دلمان میخواست تنها پسرمان در کنارمان باشد، به جمشید پیشنهاد دادیم، با ما زندگی کند، او پذیرفت، ولی قرار شد، با یک دیوار، تقریبا خانه را به دو قسمت جداگانه تقسیم کنیم، فریبا هم خوشحال بود و هم ناراحت، چون بهرحال جمشید و عروس مان کنار ما بودند و نفس به نفس ما، از جهتی کتی یک سگ بزرگ «جرمن شپرد» آورده بود، که فریبا حتی از نزدیک شدن به آن حیوان هم وحشت داشت، ولی می ترسید اعتراضی بکند و پسرمان قهر بکند و برود. من در آن روزها تازه فهمیدم فریبا چه اندازه جمشید را دوست دارد، چون گاه به بهانه شام و ناهار، به سراغ آنها میرفتیم و مهمان شان بودیم و فریبا درحالیکه همه تنش می لرزید، حتی بو کشیدن و عبور آن سگ بلندقامت را تحمل می کرد.
ایندو با بچه دار شدن، دنیای تازه ای را بروی چشمان فریبا گشودند، او همه روزه سر کار نیمه وقت خود میرفت، با عجله به خانه می آمد، تا در کنار نوه اش باشد. بعضی اوقات هم بچه را به آن سوی دیوار، یعنی بخش ما می آورد و همه ساعات روز و گاه شب را به مراقبت او می پرداخت و روی ابرها پرواز می کرد و من وظیفه داشتم، در غیبت بچه ها، به سگ ها برسم.
یکبار که جمشید و کتی و نوه مان راهی سفری 20 روزه شدند، فریبا هم به بهانه دیدار خواهرش به کانادا رفت، تا در آن مدت، حداقل نفسی براحت بکشد و از شستن و تمیز کردن و اسپری زدن در و دیوار و میز و صندلی خلاص شود، من بمرور به این حیوان بسیار مهربان، دلسوز، شاید فداکار عادت کرده بودم، من بارها دیده بودم که چگونه چون نگهبانی مراقب نوه مان است یکروز هم به گفته همسایه ها، نوه کوچولوی ما را که درون حیاط روی زمین می غلتید، از چنگال یک عقاب نجات داد. که البته فریبا باورش نمی شد، می گفت لابد این سگ می خواسته عقاب را بخورد! وگرنه از کجا می فهمد عقاب قصد ربودن بچه را داشته؟!
جمشید و کتی برای سرگرم کردن بچه شان، یک سگ کوچولوی دیگر هم به خانه آوردند، این عمل فریبا را بشدت عصبانی کرد، چون هم نمی خواست نوه اش به هیچ چیز جز خودش عادت کند و هم عقیده داشت که اینگونه زندگی، عاقبتش یک باغ وحش است!
با روبراه شدن شرایط زندگی و درآمد جمشید، امکان این را یافتیم، تا یک سوئیت کامل به خانه اضافه کنیم و درحقیقت یک خانه کامل با 4 اتاق در اختیارشان بگذاریم. همین سبب رفت و آمدها و آشنایی با خانواده کتی شد، هر بار که یک مهمانی برپا می شد، فریبا ماتم می گرفت، چون ناچار بود، حفظ ظاهر را بکند و در برابر فامیل کتی، در برابر سگ ها و گربه ها، رفتاری طبیعی داشته باشد ودر آخر هر مهمانی، فریبا بدرون حمام می پرید و یک ساعت خود را می شست و بعد هم لباس هایش را به خشک شویی می برد.
من و فریبا باهمین ضد و نقیض ها و فراز و نشیب ها پیش رفتیم، تا حدود 3 ماه قبل، من برای سفری کوتاه به نیویورک رفته بودم، فریبا تنها بود، گرچه مرتب با نوه اش که حالا بزرگتر شده و به مدرسه میرفت، خوش بود. ولی بهرحال من او را به جمشید و کتی سپردم و رفتم.
آخر هفته جمشید و کتی و پسرشان به سفر میروند. فریبا در خانه تنها می ماند، نیمه های شب، بدلیل اشتباه فریبا، اجاق گاز روشن می ماند و حوله کنارش آتش می گیرد، بعد آتش به پرده ها میرسد و قبل از آنکه فریبا بخود بیاید، تقریبا اتاق را شعله های آتش در بر می گیرد، فریبا که به تلفن دسترسی نداشته، فریاد میزند، صدای فریادش را در آن نیمه شب ، فقط سگ جمشید و کتی می فهمد، سگی که هنوز مورد نفرت فریبا بود، با شکستن شیشه پنجره و مجروح کردن خود، به درون حیاط می پرد، بعد خود را از میان شعله های آتش به اتاق فریبا می رساند و او را که تقریبا براثر دود فراوان درحال خفگی بود، با دندان های خود، به سوی حیاط می کشد و با سروصداهای خود همسایه ها را خبر می کند و خوشبختانه ماموران آتش نشانی بموقع می رسند، فریبا را به بیمارستان می رسانند و سگ را که دست و پاهایش مجروح و سوخته بود نیز همراه او می برند و آتش را مهار می کنند.
وقتی من به بیمارستان رفتم، فریبا در شرایط جسمی خوبی بود و برای اولین از من می خواست،«جرمن» سگ جمشید و کتی را به بالین او بیاورم و همه ما دیدیم که سگ فداکار و باندپیچی شده، وقتی وارد اتاق شد، بروی تخت پرید و صورت فریبا را بقول خودش بوسه باران کرد و همانجا کنار او نشست.
فردا که راهی خانه شدیم، فریبا اصرار کرد که خودش از «جرمن» پرستاری و مراقبت کند و زیر لب او را پسرم صدا میزد.