1321-1

پروانه از ایران:
آنها انسان بودند یا فرشته؟

من سال 1994 با حمید ازدواج کردم، می گفت عاشق من است، تا پای جان برایم می ایستد، دنیا را به پای من میریزد. من آنروزها 19 ساله بودم، حمید پنجمین خواستگار من بود، او را صادق تر دیدم، پدر ومادرم اصرار داشتند، همسر یک پزشک پولدار بشوم، که جای پدرم بود، ولی من با همه وجود مقاومت کردم، تا سرانجام با حمید به وصلت رسیدم و زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. حمید می گفت در سالهای 80و آغازین 90 به ژاپن رفته، کلی پولدار شده، خانه و زندگی برای خود ساخته و حالا پشیمان است. که چرا زود برگشته و آنقدر نمانده که خیالش از بابت آینده راحت باشد.
زمزمه رفتن به ژاپن کم کم آغاز شد، عقیده داشت او به ژاپن برود، پایگاه ها را بسازد و بعد مرا به آنجا ببرد، من زیاد موافق چنین سفری نبودم، ولی وقتی در برابر اصرار شوهرم قرار گرفتم، به سفر او رضایت دادم و خود درون خانه، یک آرایشگاه کوچک راه انداختم و کوشیدم هم درآمدی داشته باشم و هم سرم را گرم کنم، آنروزها من صاحب دختری شده بودم، که همه نفس و امید من بود.
حمید رفت،ولی هر روز با من تلفنی حرف میزد، می گفت کمی دیرآمده، ولی بهرحال درآمدش خوب است، خیلی بیشتر از درآمد ایران. من به او قول می دادم، که سرم را گرم کار بکنم، دخترمان را خوب بزرگ کنم، ولی انتظار ندارم، که سفر او بیش از دو سال بطول انجامد، او هم می گفت مطمئن باش، شاید زودتر بیایم.
متاسفانه سفر حمید طولانی شد، به 5 سال کشید، من نگران وغمگین بودم، دخترم تازه مدرسه را شروع کرده بود، پر از شوق و ذوق بود. دلم می خواست سایه پدر بالای سرش باشد، در همین ضمن یکی از دوستان قدیمی حمید، به نوعی به من فهماند، که حمید برای ماندن، تن به ازدواج  با یک دختر ژاپنی داده! من تلفنی این ماجرا را پرسیدم، حمید بکلی رد کرد و گفت تا 6 ماه دیگر بر می گردد،ولی 6 ماه هم گذشت، من تصمیم گرفتم به سراغش بروم، به اتفاق دخترم راهی شدم، به حمید تلفن زدم، کمی جا خورد، ولی گفت عیبی ندارد، بیا اینجا ببین من چقدر زحمت می کشم، شب و روز ندارم. من خودم را به تایلند رساندم، تا از آنجا ویزا بگیرم، ژاپن برای ایرانیان مقررات تازه ای گذاشته بود، ولی سرانجام من موفق شدم و قرار شد روز یکشنبه بعد راهی شویم. در طی دو هفته اقامت در تایلند با خانم و آقایی آشنا شده بودم، که اهل برزیل بودند، و خیلی بمن محبت کردند، بارها مرا به جاهای دیدنی، فروشگاه ها، رستوران ها بردند، هر دو می گفتند تا یک ماه دیگر به ژاپن می آیند، حتی نامه ای بمن دادند تا به دوستشان برسانم، شب آخر آن خانم با مهربانی خاصی، مرا در بستن چمدان و جابجا کردن سوقاتی های حمید کمک کرد.
من و دخترم سر ساعت 9 صبح فرودگاه بودیم، هر دو وارد سالن ترانزیت شدیم، من تازه یک نوشابه برای دخترم خریده بودم، که ناگهان 5 پلیس مرا محاصره کردند وبا خود بردند، دخترم فریاد میزد، من جیغ میزدم، ولی آنها توجهی نکردند و مرا بردند. یک ساعت بعد من فهمیدم درون چمدان من یک بسته هروئین جاسازی شده بود، بله همان خانم دلسوز و مهربان، این کار را کرده بود، من هرچه قسم خوردم، فریاد زدم، هیچکس صدای مرا نشنید، بمن اجازه دادند دو سه تلفن بزنم، من به حمید زنگ زدم و خبر دادم، او قول داد خودش را برساند، ولی هرچه صبر کردم خبری نشد، بمن گفت دخترم را به ایران برگردانده اند. این خبر کمرم را شکست، شب وروز اشک میریختم، 20 روز بعد پدرم به تایلند آمد، ولی هیچ کاری نتوانست بکند، به او گفته بودند، من حداقل 20 سال در زندان می مانم، دیگر دست از زندگی کشیدم، مثل یک آدم ماشینی شده بودم، مات شده به همه کس، همه چیز نگاه می کردم، دو سه بار بدلیل ضعف ناشی از گرسنگی مرا به بیمارستان بردند، ولی اصلا برایم مهم نبود.
یکروز با کمک یک زندانی توانستم حمید را تلفنی پیدا کنم و به اندازه همه بغض های درونم، برسرش فریاد بزنم، خیلی خونسرد گفت من اگر وارد معرکه می شدم، دستگیرم می کردند. گفتم دخترمان چی؟ گفت پدر و مادرت هستند، نگران نباش، سعی کن خونسرد باشی، سعی کن با اوضاع تازه عادت کنی، چاره ای نداری، من هم سعی می کنم در آینده به ملاقات ات بیایم.
حرفهای حمید بیشتر دلم را شکست، باورم نمی شد، مرد عاشق من، شوهر مهربان من، تا این حد بی مسئول و نامهربان باشد، براستی اگر قرار باشد مردی در چنین موقعیتی به فریاد همسرش نرسد، چه زمانی باید برسد؟
خودم وقتی چهره ام را در آینه می دیدم، خوب حس می کردم، بمرور دارم می شکنم، در جوانی پیر می شوم، هیچکس هم فریاد مرا نمی شنود، فقط گاه به گاه نامه ای از پدرم میرسید، که خبر از گریه های بی پایان مادرم و دخترم می داد و اینکه حمید در ژاپن بچه دار شده است!
یکروز براثر اتفاق با یک زندانی ایرانی زن روبرو شدم، که مجله جوانان در دست داشت پرسیدم از کجا آورده ای؟ گفت مجله جوانان مجانا برایم می فرستد، تنها امید و مونس من،همین مجله است، من همه دنیای خارج را درون صفحات این مجله پیدا می کنم، با ماجراها، حوادث و قصه های واقعی اش می خوابم و شبها خواب آزادی را می بینم. برایم گفت با شوهر خود درگیر شده و حتی تا پای کشتن او هم رفته و همین سبب دستگیری اش شده. می گفت شوهرش سردسته قاچاقچیان تایلند بود، که اینک در زندان ایران است. مجله را گرفتم وآن شب تا ساعتها خواندم و بعد هم برای شما نامه ای نوشتم، خواستم صدای فریاد مرا به گوش انسانها برسانید، نامه کوتاهم چاپ شد، بیش از 30 نامه دریافت کردم نامه های همدلی، نامه هایی که با همه سادگی، پر از مهر بود، بمن امید می دادند، که روزی بیگناهی ام ثابت میشود و من از خودم می پرسیدم چگونه؟ چه کسی کمکم میکند؟ چه کسی براستی فریاد مرا می شنود و به یاریم می آید.
یکروز که در آینه به وضوح دیدم، که در جوانی، موهایم سپید شده، صورتم پر ازچروک و چشمانم از درخشش افتاده است، با خود گفتم دیگر چه فایده که من از این زندان بیرون بروم؟ من دیگر تمام شده ام، من دیگر وجود ندارم، کسی دیگر مرا به یاد ندارد، ولی انگار هنوز خدایم صدای مرا می شنید، همان روز نامه ای دریافت کردم، خانمی از لندن نوشته بود، اینکه نامه کوتاه مرا در جوانان خوانده، می خواست بداند چقدر راست میگویم؟ آیا براستی همه این حرفها درست است؟ درپایان نامه نوشته بود، می خواهم کمکت کنم، ولی اگر بفهمم  حتی یک کلمه دروغ گفته ای، نیمه راه رهایت می کنم. من درجوابش نوشتم هرچه گفته ام حقیقت محض است، حتی نام و نشان آن زن وشوهر را هم دارم.
دو ماه چشم به دست پستچی زندان داشتم، منتظر بودم، یک خبر خوش بیاید، عاقبت یکروز مرا به سالن ملاقات خواستند، با دلهره به آنجا رفتم، یک خانم میانسال بسیار شیکپوش به اتفاق خانم نسبتا جوانی آنجا نشسته بودند. فهمیدم فرشته نجات من از لندن آمده، بعد از سالها یک  نفر مرا مهربانانه به آغوش گرفت. گفت خدا بزرگ است، من با تو خواهم بود تا آخر ماجرا، از شدت هیجان می لرزیدم و می گریستم و همه چیز را برایش گفتم. آن خانم جوان دخترش بود، یک وکیل زبر و زرنگ که فارسی را به سختی حرف میزد، ولی بسیار مهربان و صبور بود و مرتب توی چشمانش اشک جمع می شد.
آنها با تلاش بسیار، آن خانم بظاهر دلسوز را پیدا کردند، شوهرش او را رها کرده و رفته بود، در یک رستوران کار میکرد، یک خانم تایلندی آدرس و رد پای او را به فرشته نجات من داده بود. سرانجام آن خانم که مرا به چنین روز سیاهی انداخته بود، اعتراف کرد که با نقشه شوهرش، بسته هروئین را در  چمدان من جای داده بود، گفت سالهاست کابوس می بیند و همین سبب جدایی از شوهرش شده است. اینک می خواست در هر دادگاهی اعتراف کند، تا از این کابوس شبانه رها شود.
دادگاه تجدیدنظر تشکیل شد، بیگناهی من ثابت شد، از من یک عذرخواهی کوچک کردند و بمن 10 روز وقت دادند خاک تایلند را ترک کنم، آن فرشته نجات که هیچگاه اجازه نداد نام اش را اعلام کنم، برایم در هتل محل اقامت خود، اتاقی گرفت، به اتفاق دخترش مرا به فروشگاه بردند برایم لباس خریدند، حتی یک چمدان سوقات تهیه کردند و مرا روانه ایران کردند، من باورم نمیشد، تا لحظه ای که از هواپیما پیاده شدم و بسوی سالن دویدم تا دخترم را بعد از سالها به آغوش بکشم، هنوز تردید داشتم، که بیدارم، بله بیدارم و دخترم را در آغوش دارم، دخترم که حالا قد کشیده بود واشکهایم با اشکهایش آمیخته بود و آن دورتر پدرم ایستاده بود، که انگار صد سال پیر شده بود.
سه روز بعد نامه تشکری برای فرشته نجاتم فرستادم، به اندازه همه دنیا از او و دخترش سپاسگزاری کردم، نامه بعد از یک ماه برگشت، گیرنده شناخته نشده بود. از خودم پرسیدم خدای من، این ها انسان بودند یا فرشته؟

1321-2