1321-1

شهلا از نیویورک:
روزها و شبهای دلهره در دبی

با کریم که نامزد شدم، فهمیدم معتاد است. به مادرم گفتم، خیلی خونسرد جواب داد، اینروزها چه کسی اهل دود  ودم نیست؟ همین که سرپاست، کار می کند، درآمد خوبی دارد، عاشق توست، کافی نیست؟ گفتم ولی آینده را تاریک می بینم، گفت اینروزها شوهر مرفه و جوان، نایاب است، زندگیت را شروع کن، اگر براستی او را نخاله دیدی، مهریه ات را به اجرا بگذار وطلاق بگیر! من متاسفانه پدری نداشتم، تا به او تکیه کنم. چون در 7سالگی من براثر سکته قلبی رفته بود.
خانواده کریم مقیم یکی از شهرستان ها بودند، زیاد با او رابطه ورفت وآمد نداشتند، برادر بزرگش اصلا حاضر نبود، با او روبرو شود! خواهرانش ازاو پرهیز می کردند. ولی کریم خانه نوساز و شیکی در اطراف کرج داشت،  در کار خرید و فروش وسایل خانگی بود، ظاهرا درآمدش خوب بود.
زندگی ما با عشق پرشوری که کریم نشان می داد، شروع شد و من گاه احساس می کردم، در مورد کریم اشتباه کرده ام. چون هیچ رفتار وکردار غیر عادی نداشت. صاحب دختری بنام شبنم شدیم، درست صورتش مثل فرشته ها بود، چون هم کریم خوش صورت بود و هم من خوشگل بودم.
من برای اینکه بیکار نباشم، زیر زمین خانه را مبدل به آرایشگاه کوچکی کردم، که مشتریان خود را داشتم، درآمدم هم بد نبود. گرچه کریم علاوه بر هزینه های زندگی، همه روزه بمن مبلغی هم برای خرید می داد، ولی بهرحال من احساس می کردم، نیاز به درآمدی اضافه دارم تا به مادرم نیز کمک کنم.
دخترم 5 ساله بودکه کریم بیکار شده و خانه نشین شد. خودبخود بهانه جویی ها آغاز شد، به مشتریان من که همه زن بودند، ایراد می گرفت، همه را فاسد می دانست، که بعد از آرایش بدنبال هرزگی می روند. درحالی که من میدانستم، که بیشتر آن خانمها شوهر و بچه دارند، براستی زنان نجیب و خانه داری بودند، چون در تمام مدت آرایش بجای غیبت از از این و اون، درباره شوهر خود، خاطرات قشنگ خود حرف میزدند.
کریم تقریبا همه شب وروزش در خانه می گذشت و کم کم اعتیادش رو شد، چون مرا از زیرزمین به طبقه بالا انتقال داد، تا بقولی محل کارش را جایگزین کند، که در اصل محل تریاک کشی و بعد هروئین و دیگر مواد بود. من احساس عدم امنیت می کردم، بکلی آینده ام را تاریک می دیدم، از سویی مدتی مادرم بیمار شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. من هرچه پس انداز داشتم خرج مادر کردم، خواهرانم بزرگتر شده و خواسته هایی داشتند من چنان در کار سخت خودغرق شده بودم، که دیگر توجهی به کریم نداشتم، چون او گاه هفت هشت ساعت در زیرزمین می ماند وسرش گرم دود و دم اش می بود.
یکروز بخود آمدم، که کریم تصمیم گرفت خانه را بفروشد، تا خانه کوچکتری در یک محله بهتر بخرد، ولی به دل من آمده بود، که او دیگر خانه ای نخواهد خرید. ما به یک آپارتمان کوچک یک خوابه انتقال یافتیم و کریم دیگر وقتش را بیرون خانه و با دوستان آلوده و معتادش می گذراند و گاه دو سه روز به خانه نمی آمد. دیگر خبری از پرداخت هزینه های زندگی از جمله اجاره آپارتمان هم نبود، من همه هزینه ها را می پرداختم، وقتی از کریم می پرسیدم پول خانه را چه کردی؟ می گفت درجای خوبی پس انداز کردم، بهره حسابی می گیرم، بعد هم بدنبال یک خانه شیک هستم.
دوستم زری بمن خبر داد، که کریم به اتفاق دوستان خود، یک خانه قدیمی را اجاره کرده و بساط تریاک و هروئین خود را پهن کرده گاه خانم هایی هم به آن خانه رفت وآمد دارند. من عصبانی شدم و مهریه خود را به اجرا گذاشتم، ولی خیلی زود فهمیدم، کریم آه در بساط ندارد، هرچه پس انداز داشته دود کرده و به هوا فرستاده است! متاسفانه مادر و خواهرانم نیز در شرایط مالی بدی بودند، من تا حد ممکن کمک می کردم، ولی کفایت نمی کرد. تا فهمیدم خواهرانم برای تهیه هزینه های زندگی خود، صیغه مردان مسن پولدار شده اند، در درون گریستم، ولی چه فایده ؟ هیچکس فریاد و درد مرا نمی فهمید. مادرم و خواهرانم به امروز خود فکر می کردند.
حدود 2 سال پیش کریم بمن خبر داد، می خواهد به دبی برود، گفتم برای چه موردی؟ گفت زندگی و کار، دوستانش در آنجا مشغولند، درآمد خوبی دارند. گفتم تو برو، من همین جا می مانم، کار می کنم و دخترم را بزرگ می کنم، تو برو بدنبال دوستانت! خندید و گفت بدون تو نمی شود. گفتم من با یک دختر 16 ساله کجا بیایم، حداقل در اینجا دوست و آشنای و فامیل دارم. گفت بروی حرف من حرف نزن، چمدان ها را ببند، بزودی راهی می شویم. با خود گفتم شاید این تغییر و تحول، هم کریم راعوض کند و هم برای من امکان تازه ای برای کار پردرآمد بوجود آورد، بهر صورتی بود، چمدان ها را بستم و علیرغم میل شبنم دخترم، یکروز غروب راهی دبی شدیم.
در یک ساختمان بزرگ در مرکز شهر، در یک اتاق جمع و جور، بساط زندگی تازه مان را برپا داشتیم. شبنم از فضای تازه خوشش آمده بود و مرتب بیرون میرفت، با پول توجیبی مختصری که به او می دادم، برای خودش خرید می کرد، ولی من هنوز سرگردان بودم، چون امکان کار درون آن چهار دیواری  را نداشتم. یکروز راه افتادم و بعد از 4 ساعت، در یک آرایشگاه که صاحبش یک ایرانی بود، شغلی پیدا کردم، که درآمد خوبی هم داشت. شب خبر را با شوق به کریم دادم، ولی او گفت زن ! تو دیوانه شده ای؟ ما نیامده ایم اینجا با ماهی دو سه هزار درهم زندگی کنیم، ما حداقل باید درماه 15 هزار درهم درآمد داشته باشم. گفتم چنین شغلی با چنین درآمدی کجاست؟ گفت صبر کن، همین روزها خبرش را می دهم.
یکروز غروب مرا به یک هتل بزرگ برد، سفارش چای و شیرینی داد، بعد هم آقایی به ما نزدیک شد و گفت خانم آزاد هستند؟ کریم گفت بله، بعد درگوشی حرفهایی به او زد، که هر دو لبخند زدند، آن آقا دو سه اسکناس صد دلاری به کریم داد و شماره اتاق اش را هم روی یک کاغذ نوشت و رفت، کریم گفت پاشو، برو به این اتاق! من که همه بدنم می لرزید گفتم یعنی چه؟ گفت بتو می گویم پاشو برو توی اتاق این آقا! گفتم من نمی روم، من که زن خودفروش نیستم، گفت این خودفروشی نیست، این نوعی فداکاری برای آینده و زندگی ما و دخترمان است، بی اختیار به گوش کریم سیلی زدم، ولی او خونسرد دو نفر از دوستان خود را نشان داد، که در گوشه ای از سالن هتل با دو سه آقا حرف میزدند، کریم گفت می بینی همه مشغولند، روزی هزار دلار درآمد دارند، ما می توانیم با این درآمد، همین جا دو سه آپارتمان بخریم، می توانیم برویم امریکا سرمایه گذاری کنیم. فقط باید فداکار باشی، چشمانت را ببندی، راستش را بخواهی من هم غیرت دارم، دلم نمی خواهد کارمان به گدایی در خیابان ها بکشد. گفتم من الان آمادگی ندارم، بمن فرصت بده، کریم عصبانی شد و 200 دلار نقد را بمن نشان داد وگفت دو سه ساعت کار بود!
من به اتاق کوچک مان پناه بردم، بدون توقف اشک می ریختم، من که در خیابانها و رستوران ها دیده بودم، که خانواده ها می آیند، دور هم هستند بهم چسبیده اند، خانواده های نجیب، مردان با غیرت، که فقط برای چند روز استراحت و تفریح آمده اند، از خودم بدم آمد، که چنین شوهر پستی دارم.  در همان حال باخودم می گفتم پس صحت داشت که معدودی مردان بی غیرت، همسران و دختران خود را به دبی و ترکیه می برند و آنها را می فروشند، تا بقولی آینده خود را بسازند، درحالیکه میلیونها زن ودختر نجیب ووفادار و با شخصیت، باید چوب چنین زنان ومردانی را بخورند.
آن شب تصمیم گرفتم مقاومت کنم، ولی کریم گفت اگر تو تن به این کار ندهی، من ناچارم شبنم را وارد میدان بکنم، این تهدید قلبم را سوزاند، باورم نمی شد کریم که روزی عاشق من بود و یک چشم هیز، او را به خشم می آورد این چنین سقوط کرده باشد.
فردا شب مرا به همان هتل برد، همان آقا پیدایش شد، پول ردو بدل کردند و من به اتاق شماره 415 رفتم و در زدم، آن آقا نیمه عریان در را باز کرد. من بروی مبلی نشستم، گفت چرا لخت نمی شوی، من به گریه افتادم. گفتم اگر چنین کاری بکنم، خودم را می کشم. کنارم نشست و حدود یک ساعت با من حرف زد، بعد گفت تو که اهل این کارها نیستی، بهتر است از دبی فرار کنی، گفتم کجا بروم؟ گفت من یک شماره تلفن میدهم، شاید این خانواده تو را کمک کنند.
من بعد از دو سه ساعت اتاق را ترک گفتم و کلی از آن آقا تشکر کردم، که دستی بمن نزد، وقتی به لابی آمدم، کریم درحال گفتگوی تلفنی بود، با دیدن من گفت یک مشتری دیگر داری، گفتم امروز بس است، من آمادگی ندارم، گفت ولی این یکی بیشتر می پردازد، گفتم اصلا آمادگی ندارم، کریم مرا به سویی هل داد و گفت قدر کمک های مرا نمی دانی!
من هتل را ترک گفته و به آن خانواده زنگ زدم، مرا به یک رستوران دعوت کردند، من همه چیز را برایشان گفتم زن وشوهر بشدت ناراحت شدند وگفتند ما برایت راه حلی پیدا می کنیم. پس فردا بما زنگ بزن. من سر موقع به آنها زنگ زدم، آن دو سه روزه را هم به بهانه عادت ماهانه، از دست کریم گریختم. در دیدار دوم، آن خانواده مرا به کنسولگری امریکا بردند، با کمک وکیلی، همه قصه زندگی مرا بازگو کردند. آنها گفتند اقداماتی را شروع می کنند، ولی حداقل یک یا دو ماه وقت می برد. من گفتم صبر می کنم، همان شب با یک چمدان شبنم را برداشته و به یک پانسیون دورافتاده رفتم و اتاق گرفتم، تا بکلی از کریم دور باشیم. می دانستم کریم بدنبال من می گردد، بهمین جهت به مسئول پانسیون گفتم شوهرم به آنجا هم خواهد آمد و سراغ مرا خواهد گرفت. فردا کریم آمد، ولی صاحب پانسیون او را رد کرد، 3 ماه طول کشید تا مراحل ویزای ما طی شد و با کمک آن خانواده و وکیل با تجربه شان، ما سرانجام سوار برهواپیما به نیویورک آمدیم.
لحظه ای که من و شبنم وارد فرودگاه نیویورک شدیم، من زمین فرودگاه را بوسیدم، همه مرا نگاه می کردند، هیچکس نمی دانست من همه اندوخته نجابت خود را بر دوش گذاشته و بعد از گذر از شب ها و روزها و ماه ها دلهره و ترس به سرزمین آرامش رسیده ام.
همان شب به کریم زنگ زدم وگفتم ما در نیویورک هستیم، مرغ از قفس پرید، فریاد زد هر دوی شما را می کشم. شبنم فریاد زد اگر دستت رسید بکش.
و هر دو در آغوش هم فرو رفتیم، مثل دو پرنده کوچ کرده و تنها.

1321-2