1321-1

دکتر فرزانه از سانفرانسیسکو:
من دیگر نگاهی به پشت سر ندارم

سال 1990 بود، من تازه دبیرستان را تمام کرده و در یک شرکت کوچک کاری گرفته بودم، 19 ساله پرانرژی و پرامیدی بودم. با اولین حقوقم برای همه اعضای خانواده هدیه خریدم، برای پدر ومادر و 4 برادرم. همه شرایط مالی خوبی داشتند، خصوصا برادرهایم برخلاف من، از کمک های بیدریغ مالی پدر بهره می بردند، هر کدام با سرمایه پدر، رستوران، بوتیک وکارخانه کوچکی راه انداخته بودند، هر کدام با کمک پدر، خانه ای خریده بودند. بهمین جهت وقتی من آن هدایا را که با همه قلبم خریده بودم، به آنها می دادم، پوزخندی می زدند و می گفتند ما چیزی لازم نداشتیم، چرا برای خودت پس انداز نکردی؟
من از 10سالگی به سعید همسایه خواهرم کشش داشتم، او هم همیشه مرا زیرچشمی نگاه می کرد. دو سه بار هم در گوشم حرفهایی زد. در 16 سالگی که او 20 ساله بود، اولین زمزمه عاشقانه را در گوش هم رها کردیم ووقتی من سر کار رفتم او گفت بزودی به خواستگاریم می آید در همان زمان دو سه بار با هم به سینما رفتیم، یک بار در جشن تولدش من با یک هدیه قشنگ شرکت کردم، تا یکروز خبر داد که برادر کوچکترم کامی مزاحم خواهرش شده وخواسته بزور او را سوار اتومبیل اش کند.
من برای اینکه جلوی فاجعه بعدی را بگیرم، به مادرم گفتم که من و سعید همدیگر را دوست داریم.او همین روزها برای خواستگاری می آید. مادرم استقبال کرد، چون سعید را از بچگی می شناخت. می گفت کاش پسرهای من هم چون سعید مودب و اهل درس، اهل خانواده و نجیب بودند. راز من همان شب در خانه فاش شد، پدرم ابتدا روی خوش نشان داد، چون پدر مادر سعید را می شناخت، می گفت خانواده محترمی هستند، ولی ساعت 10 شب، خانه ما طوفانی شد، چون کامی فریاد برآوردکه اینها خانواده فاسدی هستند، سعید بدرد خواهر من نمی خورد.
بدنبال او نامی و کمال هم با کامی همصدا شدند و گفتند ما قلم این چنین جوان هایی را در آستانه درخانه می شکنیم. من ناچار شدم ماجرای خواهر سعید را برای مادرم بازگو کنم، پدرم فردا باخبر شد، کامی فرداشب در حال حمله بمن، به پدر گفت این دختره دو سال است دنبال من است، من چون اعتنایی نکردم، گفتم نامزد دارم، این قصه را برای من ساخته است.
هرچه بود، جلوی خواستگاری سعید بسته شد، ما همچنان به دیدار هم میرفتیم، درست در آستانه نوروز، با هم به سینما رفته بودیم، که نامی برادر بزرگم در سینما بود. او تلفنی کامی را خبر کرد و در پایان فیلم، آنها به جان من و سعید افتادند، ما را چنان کتک زدند، که من تقریبا درون اتومبیل نامی نیمه بیهوش شدم و چند نفر سعید زخمی را هم از آنجا دور کردند، این رویداد مرا چنان دچار اندوه کرد،که دیگر توان سر کار رفتن نداشتم و خانه نشین شدم.
بعد از یک هفته تلفنی با سعید حرف زدم، گفت بیا بیرون، میرویم یک جایی ازدواج می کنیم، برای خود یک زندگی می سازیم و دور خانواده را خط می کشیم، گفتم نمی خواهم آبروی خانواده برود، گفت اگر به حرفم گوش نکنی، مرا نخواهی دید، گفتم یعنی عشق من و تو تا همین مرز ارزش دارد؟ گفت من تحمل این برخوردها را ندارم، از اینها گذشته من خیلی زود کامی را زیر چرخ های اتومبیل خود له می کنم.
این تهدید مرا لرزاند، برای اینکه با سعید آخرین حرفهایم را بزنم، از خانه بیرون آمدم، کامی خیلی مخفیانه مرا دنبال کرده بود، درست در لحظه برخورد با سعید گریبان مرا گرفت، در همان لحظه هم دوستان سعید برسر کامی ریختند و او را تا مرز بیهوشی کتک زدند وفریادها و التماس های من هم اثری نداشت. درواقع آن روز، روز پایان عشق من بود، چون دیگر هیچ پیوندی باقی نماند.
آن شب برادرانم مرا از خانه بیرون کردند و گفتند تو ننگ خانواده ما هستی، برو خودت را بکش، ولی به این خانه برنگرد، ما اصلا خواهری نداریم. من دل شکسته به خانه خاله ام رفتم، خاله مهری بسیار زن مهربان و دلسوزی بود، ولی احساس میکردم جای من در آن خانه نیست، یک کار تازه پیدا کردم و با یک دختر مشهدی هم اتاق شدم. زهره دختر خوبی بود و در ضمن بسیار زرنگ وهمه فن حریف.
با توصیه و کمک او، گذرنامه گرفتم، البته مشکلاتی داشت، چون موافقت نامه پدر می خواستند، که زهره عمویش را با یک شناسنامه قلابی با من فرستاد و من با گذرنامه و با راهنمایی زهره راهی استانبول شدم، در آنجا احمد دایی زهره ، یک رستوران کوچک داشت، مرا برای آشپزی و پذیرایی از مشتریان استخدام کرد، حقوقم آنقدر بودکه فقط هزینه یک اتاق مشترک می شد، بعد از 6 ماه پیشنهاد کردم شبها درهمان رستوران بخوابم، احمد رضایت داد، بشرط اینکه بساط صبحانه را هم براه اندازم، من با سلیقه خاص خودم، چنان برای صبحانه برنامه ریزی کردم، که هر روز از ساعت 7 تا 10 صبح، توی رستوران و حتی بیرون آن جای نشستن نبود.
احمد حاضر نمی شد بمن دستمزد کافی بدهد، من بدنبال راه حلی برای خروج از ترکیه رفتم، بهترین راه پناهندگی بود، با کسب اطلاعات کافی و راه های عاقلانه، بعنوان پناهنده پرونده ای گشودم، ولی بمن گفتند یک سالی باید صبر کنم، من هم گله ای نداشتم، در یک کلیسا کاری گرفتم، در آنجا کلی پناهنده و آواره ایرانی و افغانی آمده بود، که برایشان غذا می پختم و خودم هم ساکن همانجا بودم، روزها و شبهای سختی بود، گاه از خستگی سر کار خوابم می برد،ولی مقاومت می کردم، در این میان گاه به گاه به مادرم زنگ میزدم و هر دو پشت تلفن زار میزدیم، به مادرم قول دادم، بمجرد جابجا شدن ترتیب سفرش را میدهم، می گفت ترا بخدا مرا از این خانه نجات بده، در این خانه هیچکس جنس زن و دختر را قبول ندارد، انگار من در این خانه غریبه هستم، خصوصا بعد از ماجرای تو، من گناهکار اصلی شناخته شده ام، بجزسرکوفت و نیش زبان، حرف دیگری نمی شنوم، انگار من مادر این بچه ها نیستم. از همان دستمزد اندک خود، پس اندازی تهیه دیدم و توسط مسافری برای مادرم فرستادم، انقدر خوشحال شده بود که مرتب تشکر می کرد و می گفت بعد از 20 سال این اولین پولی است که بدست من رسیده است!
بعد از دو سال از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشوررفتن، در اتاق های تاریک با چند زن و دختر همراه شدن، سرانجام به سانفرانسیسکو رسیدم، به شهری که هیچ آشنا و دوست و فامیلی نداشتم، در یک ساختمان قدیمی، درون یک اتاق کوچک نیمه تاریک، با یک دختر روسی هم خانه شدم. سوفی همان هفته اول، در روز 5 ساعت مرا از اتاق بیرون میکرد. تا با دوست پسرش خوش باشد، من هم می ترسیدم با او بجنگم، چون فکر می کردم، هر نوع درگیری سبب دیپورت من خواهد شد.
من از همان ماه های اول ورود، به کلاس  زبان و بعد هم دو سه کلاس تخصصی دیگر رفتم، تقریبا از ساعت 7ونیم صبح تا 8ونیم شب، درس می خواندم، «سوشیال ورکر» من نیز وقتی این تلاش را می دید، کمکم کرد تا همه هزینه هایم تامین شود، یکسال ونیم بعد که من آمادگی ورود به دانشگاه را پیدا کردم، باز هم او مرا یاری داد، تا بدون هیچگونه نگرانی مالی وارد دانشگاه بشوم. گرچه من یک کار نیمه وقت پیدا کردم، درست مثل یک ماشین شده بودم، با هیچکس دوستی و رابطه نداشتم، همه زندگیم در دانشگاه، کار و بعد هم بیهوش روی تخت یک اتاق مستقل تازه می گذشت.
در تمام این سالها، مادرم را فراموش نکردم، مرتب با او در تماس بودم، به او امید می دادم، او می گفت درخانه، هیچکس حتی نامی از من نمی برد و من می گفتم نیازی ندارم، من در مسیری  حرکت می کنم که بزودی به وجودم افتخار می کنی.
من درسال 2002، در دوره تخصصی خود با راسل اهل کانادا آشنا شدم، یک استاد دانشگاه بود، که می گفت عاشق من شده، رفتار وکردار و منش وتلاش و چهره معصوم من، او را بشدت تحت تاثیر قرار داده است، بعد هم با راسل ازدواج کردم و با هم یک کلینیک بزرگ پزشکی در یک نقطه خوب سانفرانسیسکو دایر کردیم و من یکروز خود را درخانه ای دیدم، که همیشه درخواب می دیدم. من و راسل صاحب 3 فرزند شدیم، احساس می کردم زندگیم در ایده ال ترین شرایط خود قرار دارد.
همانطور که به مادرم قول داده بودم، برای او اقدام کردم. مادر می گفت بدون اجازه پدر، امکان تهیه گذرنامه و سفر ندارد، من بعد از سالها زهره را پیدا کردم، همان دختری که آتشپاره بود و برای من گذرنامه گرفت، زهره صمیمانه خوشحال شد و گفت در آستانه خروج از ایران است. ماجرای مادرم را گفتم، قول داد چاره ای بیاندیشد. که بعد از 20 روز تلفن زد و گفت تلفنی با پدرم حرف زده و گفته مادرش برای زایمان او باید به ترکیه برود، نیاز به یک همراه ودوست دارد، حاضر به پرداخت همه هزینه مادرم می باشد و او را با یک چمدان سوقات هم بر می گرداند. پدرم که گویا در آستانه ازدواج با همسر سوم خود بود، خیلی راحت رضایت داده و مادرم راهی ترکیه شد.
من در مدت دو ماه، مادرم را به سانفرانسیسکو آوردم، وقتی در فرودگاه او را به آغوش کشیدم احساس کردم امن ترین آغوش دنیا را یافته ام. یک هفته بعد تصاویر جانداری از خانه و زندگی، شوهر و بچه ها و مادرم را برای کامی ایمیل کردم و توضیح دادم، ما به سر و سامان رسیدیم، امیدوارم روزی شما هم برسید. کامی و نامی و کمال و پدرم خیلی سعی کردند با جملات مهربانانه و احترام آمیز، مرا بخود جلب کنند، ولی من دیگر نگاهی به پشت سرم ندارم.

1321-2