1321-1

Happy Valentine’s Day

تا آنروز نیمه جوانی ام رفت

بعد از فرار از 20 خواستگار قد و نیم قد، جوان و میانسال و بزرگسال ، مرفه و میلیونر و میلیاردر، سرانجام در 26 سالگی، من به مردی دل بستم که همه ایده ال های مرا داشت، مردی پراحساس،مهربان و منطقی، تحصیلکرده و با وقار، تاثیرگذار و عاشق.
من در مدت دو ماه عاشق پرهام شدم و من سرانجام به سراغ مادرم رفتم، قصه عشقم را بازگو کردم، خیلی خوشحال شد، بغلم کرد، برایم آرزوی خوشبختی کرد، ولی شب ناگهان همه چیز بهم ریخت، پدرم فریاد برآوردکه من در مدت 8 سال برایت بهترین خواستگاران را ردیف کردم، پسران بهترین دوستانم را، شرکای کمپانی ام، آدم های با نفوذ شهر را، ولی تو همه را پس زدی ، تا با یک آقای بظاهر تحصیلکرده، ولی بدون ثروت و مقام، از یک خانواده بسیار متوسط وصلت کنی؟!
خواستم به پدرم توضیح بدهم، که این بار من براستی عاشق شده ام، یک مردی را دوست دارم، برای من ثروت و مکنت مهم نیست من بدنبال خانواده و مقام و منزلت نیستم، من مردی را برگزیده ام، که یک انسان واقعی، با قلبی پر از عشق و صفا و یکرنگی است.
متاسفانه پدرم همیشه یکدنده وزورگو بود، خیلی راحت گفت اگر تو با این مرد ازدواج کنی، من تو را بعنوان دخترم دیگر نمی پذیرم، باید دور خانواده را خط بکشی و بروی بدنبال دلت!
التیماتوم بزرگی بود، دلم شکست، تا صبح در بسترم اشک ریختم، ولی مادرم گفت متاسفانه کسی جلودار پدرت نیست، عجالتا بگو پشیمان شدی، تا حداقل دست بکشد. من با پرهام حرف زدم، گفت بیا بی سروصدا برویم یک شهر دور، یک زندگی ساده را شروع کنیم، کنار هم بکار بپردازیم و دور از آدم های مادی و جاه طلب، زندگی عاشقانه خود را ادامه بدهیم، گفتم نمی خواهم زندگی خانواده ام را از هم بپاشم، مادرم دق می کند.
به دروغ به پدرم گفتم پشیمان شدم، اصلا قصد ازدواج ندارم، پدرم گفت ولی این بار من برایت یک مرد کامل و ایده ال پیدا می کنم، فقط بمن فرصت بده. بعد هم اضافه کرد آن مردی که تو دنبالش هستی، اگر حتی یکی دو ماه از تو دور بیفتد، میرود بدنبال یک دختر دیگر، آنها بدنبال عشق نیستند، این مردها با نقشه جلو می آیند، نقشه تصاحب تو، بعد هم تصاحب ثروت من! من عصبانی شدم،ولی جواب پدرم را ندادم و فقط سر به زیر انداختم  و سکوت کردم.
یک هفته بعد پدر بزرگم در اصفهان سکته مغزی کرد، همه راهی شدیم، به پرهام زنگ زدم و گفتم من هفته آینده بر می گردم. در اصفهان پدرم نیز دچار حمله قلبی شد و دربیمارستان بستری شد. همین ما را دو هفته در اصفهان ماندگار کرد، بعد که به تهران برگشتیم احساس کردم، پرهام دلخور است، در ضمن گفت برای دیدار مادرش 20 روز به لندن میرود، من نگران شدم، ولی پرهام زمان خداحافظی گفت این رویدادها، ما را موقتا از هم جدا کرده، ولی من همه قلبم به تو تعلق داردو تا رسیدن به تو از پای نمی نشینم.
با سفر پرهام، احساس کردم پدرم با عجله در تدارک کشاندن خواستگاران تازه به خانه است، ولی هر بار بهانه می آوردم، تا یکروز یک پاکت پستی بنام من رسید آنرا باز کردم، درون آن تصاویری از پرهام و یک دختر خیلی زیبا بود، که در حال خندیدن بودند، نامه از تهران پست شده بود. من بدنم یخ کرده بود، نمی دانستم چکنم، باورم نمی شد این پرهام باشد. با خودم می گفتم پس پدرم راست می گفت، این گونه مردها، خیلی زود عشق را فراموش می کنند و بدنبال دختر وزن دیگری میروند، یعنی عشق پرهام تا این حد بی پایه  و دروغین بود؟
در آن روزها، من با سیل خواستگاران جدید روبرو بودم، پدرم همزمان شماره تلفن خانه را عوض کرده بود، خودبخود اگر پرهام زنگ میزد مرا پیدا نمی کرد، از سویی شماره تلفن خانه شان هم جواب نمیداد، شماره تلفنی هم در لندن داده بود، یک خانم انگلیسی جواب می داد، همه اینها بمن می فهماند که من پرهام را گم کرده ام و بهتر است بدنبال سرنوشت خود باشم.
علیرغم میل خودم، شاید هم از روی لجبازی و انتقام، به خواستگاران تازه نگاهی انداختم، در میان آنها دو سه مرد خوب و بقول پدرم کامل هم دیده می شدند، از جمله یک استاد جوان دانشگاه بودکه شدیدا مورد توجه پدرم بود.
من بعد از دو سه دیدار با عادل، او را تا حدی پسندیدم و با خود گفتم بهرحال من باید یک زندگی مستقل را شروع کنم، باید پدرم ومادرم را به آرزوی بزرگ شان برسانم و بقول پدرم اولین نوه ها را به او تقدیم کنم. عادل انسان خوبی بود، شاید پراحساس و پرتحرک و خوش سر و زبان چون پرهام نبود، ولی شدیدا عاشق من شده بود، حاضر به انجام هر کاری بود.
علیرغم میل باطنی خود، برای خوشحالی پدرو مادرم با عادل ازدواج کردم و پدرم بلافاصله خانه بزرگی در شمال شهر برایمان خرید، بهترین وگران ترین اثاثیه را در آن جای داد و گفت برایتان تدارک یک یک ماه عسل اروپایی را هم دیده ام، که من به اتفاق عادل راهی شدم، همین سفر بود، که به من فهماند، عادل مرد زندگی من نیست، ولی بهرحال دم فرو بستم و خود را به سرنوشت سپردم، با خود می گفتم خیلی ها با عشق ازدواج نکردند، ولی بعدها عاشق هم شدند، من هم  بزودی مادر میشوم، کم کم خود را با زندگی تازه وهمراه همیشگی خود عادت می دهم، چون بهرحال عادل مرد مهربان و با گذشت و سرتا پا عاشق بود و هر روز برایم هدیه و گل می آورد و می گفت بدون تو من می میرم.
سفر ما به اروپا سبب شد، هر دو علاقمند زندگی درخارج بشویم، به پدرم خبر دادیم، گفت همانجا تصمیم بگیرید، من ترتیب کارها را میدهم. حدود سه ماه دراروپا شب و روز گشتیم، عاقبت پاریس را برای زندگی برگزیدیم، پدرم خودش به پاریس آمد، برایمان آپارتمانی در اطراف شانزده لیزه خرید، با توجه به علاقه من، یک بوتیک شیک زنانه ومردانه هم تهیه دید و پایه زندگی تازه ما را در پاریس گذاشت و با خیال راحت به ایران بازگشت. تا بعدها به اتفاق مادرم برای همیشه به فرانسه بیاید.
آپارتمان قشنگ رو به رودخانه سن، بوتیک شیک وزیبا، مشغولیات کار تازه، دوستان جدید، حمایت بیدریغ پدرم، عشق عادل، هیچکدام مرا از اندیشه پرهام بیرون نمی برد. هنوز درباره او فکر میکردم، اینکه چرا عشق ما با چنان رویداد تلخی ختم شد؟ اغلب شبها خواب پرهام را می دیدم، تا من صاحب یک پسر شدم، بعد هم بخاطر حادثه ای، شانس بچه دوم را از دست دادم، گرچه خوشحال بودم، نمی دانستم براستی زندگی من با عادل ادامه خواهد داشت یا نه؟ یکسال و نیم پیش، من و عادل و پسرمان به امریکا کوچ کردیم ، زندگی تازه ای را بنا کردیم، هنوز جابجا نشده بودیم، که من یکروز براثر اتفاق با سعیده خواهر پرهام روبرو شدم، در یک فروشگاه بزرگ سینه به سینه هم قرار گرفتیم، همدیگر را بغل کردیم. من جرات نداشتم درباره پرهام بپرسم، ولی سعیده گفت شنیدم شوهر کردی و بچه دار شدی؟ گفتم بله، ولی راستش خوشحال نیستم، گفت ولی خبرداری که پرهام دو بار ازدواج کرده و بعد از چند ماه طلاق گرفته و سالهاست سرگشته، از این کشور به آن کشور میرود ، همه جا تو را جستجو می کند، گفتم چرا مرا؟ چرا بدنبال آن دخترهایی که جای من نشانده بود نمیرود؟ سعیده ناراحت شد و گفت برادر من، اهل این چیزها نیست، او همیشه عاشق تو بوده وهنوز هم عاشق توست! بعد هم صورتم را بوسید و رفت. من حدود نیم ساعت هاج وواج همانجا ماندم.
از آن روز ببعد، زندگی من دگرگون شد، احساس کردم قدرت ادامه زندگی با عادل را ندارم، گرچه او از سالها پیش، چنین موردی را احساس کرده بود، گفت می خواهی طلاق بگیری؟ گفتم بله، اگر تو رضایت بدهی، گفت من برای  راحتی تو، خوشحالی تو، همه کار میکنم، همین امروز هم حاضرم طلاق بگیریم، ولی قول بده بعنوان مادر همیشه سایه ات بر سر پسرمان باشد،صورت عادل را بوسیدم و او را بغل کردم و گفتم تو همیشه انسان منصف، عاشق و مهربان و با گذشتی بودی.
من از عادل طلاق گرفتم، بکلی زندگی مان را از هم جدا کردیم، ولی پسرمان را در هفته تقسیم کردیم، تا هیچ کمبودی احساس نکند. در همان حال دوباره دلم هوای پرهام را کرده بود، درست دو هفته بعد دوباره سعیده را دیدم، او را به یک کافی شاپ بردم و همه ماجرای جدایی از پرهام را برایش گفتم ، پرسید آیا آن عکس ها را هنوز داری؟ گفتم یکی از آنها را در کیفم دارم، بلافاصله عکس را روی میز گذاشتم، سعید با دیدن عکس خندید، یک خنده بلند، بعد هم گفت این عکس سیماست، دختر خواهرم، دختری که پرهام عاشق اش هست، مثل دخترخودش می داند، گفتم چرا پرهام هیچگاه درباره خواهرش ، درباره این دختر، بامن حرفی نزد؟ گفت هنوز باورم نمیشود دو عاشق ، براثر اقدام یک ناجوانمرد، این چنین سالهای جوانی خود را برباد داده باشند. من همان روز فهمیدم که این اقدام ناهنجار را پدرم در آن سالها انجام داده، همان شب به پدرم زنگ زدم، براثر یک حمله قلبی تازه در بیمارستان بستری بود، نخواستم او را اذیت کنم، ولی پدرم گوشی را گرفت و گفت من دیشب خواب تو را دیدم که برای محاکمه من آمده ای، من جرم خود را می پذیرم، من بتو بدی کردم، تنها آرزویم قبل از رفتن، طلب بخشش است. بغض کرده گفتم پدر، من شما را می بخشم. پدر بغض کرده گفت من با پرهام حرف زدم، از او عذر خواستم، از او خواستم به سراغ تو بیاید، کاش من این لحظات را شاهد بودم،تازه  تلفن را گذاشته بودم، که زنگ در به صدا در آمد، درب را گشودم، پرهام جلوی چشم من ایستاده بود، جای پای گذر زمان بروی صورت مهربانش بود. هر دو در آغوش هم غرق شدیم، گرچه سالهای بسیاری از جوانی مان را باخته بودیم، ولی هنوز دیر نبود هنوز برای عاشق بودن مان دیر نبود.
پدرم سه روز بعد رفت، انگار سالها انتظار کشیده بود، تا ما دوباره بهم بپیوندیم.

1321-2