1321-1

رامین از اورگان:
من وصله ناجور خانواده بودم

از همان سال های اولیه دبستان در ایران، من نشان دادم، که استعدادی در درس خواندن ندارم، در عوض برادران و خواهر بزرگم، همگی سرآمد بچه های فامیل بودند، همیشه از مدرسه با نامه های تشویق آمیز به خانه می آمدند و پدر ومادر هم، جیب شان را پر از پول می کردند و قشنگ ترین لباس ها و هدایا را برایشان می خریدند و در آن روزها، من همیشه فراموش می شدم. من از همان سالهای کودکی، عاشق موسیقی بودم، با گیتار شکسته پسر همسایه، آهنگ هایی را می نواختم، که از دیدگاه پدرم مسخره و از چشم مادرم، عملی زشت بود.
وقتی به امریکا آمدیم، من سال سوم دبیرستان بودم، درحالیکه برادران وخواهرم، در دانشگاه تحصیل میکردند، هر کدام برای خود اتاق مستقلی داشتند و تنها من بودم که شبها را در گوشه هال روی کاناپه جایم بود.
وقتی مهمان به خانه ما می آمد، پدر ومادرم با افتخار از خواهر و برادرانم می گفتند، آنها را بغل می کردند و می بوسیدند و هیچگاه هیچکس حرفی از من نمیزد، انگار من وجود ندارم.
من بهر جان کندنی بود، دبیرستان را تمام کردم و در یک رستوران بعنوان منیجر شروع بکار کردم، همزمان به کلاس موسیقی میرفتم، تقریبا با 4 ساز آشنا بودم. درجمع دوستانم می نواختم وکلی هورا و کف زدن بدنبالم می آمد،ولی مادرم اصرار داشت، من هیچ سازی را به خانه نبرم، در میان جمع ننوازم، چون آبروی خانواده میرود، چرا که من در تحصیل به هیچ جا نرسیده بودم، یک کارمند رستوران بودم و بس.
یک شب که در خانه عموی بزرگم جشن تولدی برپا بود، من تصمیم گرفتم پیانو وگیتار بزنم ولی پدرم در نیمه های نوازندگی من،خودش را بمن رساند وگفت ترا بخدا بیشتر از این مرا سرافکنده نکن! من همان لحظه آن جا را ترک گفتم و شب که پدرم به خانه آمد، فریاد زدم آیا ساز زدن من سرافکندگی دارد؟ گفت اگر لیسانس داشتی، اگر دکتر و وکیل بودی و یک ساز می زدی، باعث افتخار بودی، ولی براستی تووصله ناجور خانواده هستی، گاه فکر می کنم تو حرامزاده هستی، اصلا ژن من را در وجودت نداری! بغض کرده گفتم آیا درست می شنوم؟ گفت بله درست می شنوی، چرا نمی روی توی یک شهر دیگر، با یک سری آدم بی سرو پا مثل خودت زندگی کنی؟ پدرم هنوز حرف میزد، که من چمدانم را بستم و راه افتادم، جالب اینکه هیچکس جلویم را نگرفت، راحت بیرون آمدم وسوار بر اتومبیل کوچک دوست قدیم خودم شدم ویکسره رفتم خانه یکی از دوستان نوازنده ام، که انسان خوبی بود، همیشه آپارتمانش پناه رفقای رانده شده بود.
قرار شد بخشی از اجاره اش را بپردازم و مدتی آنجا بمانم، خیلی دلم شکسته بود، ازخودم می پرسیدم نکند من حرامزاده هستم؟ نکند من اصلا عضو این خانواده نیستم!
با دوستم ناصر حرف زدم، گفت غصه نخور، به فکر مقابله هم نباش، برو بدنبال هنرت، تا آنجا که روزی نامی شوی و آنها با حسرت به تماشای تو در سالن ها بیایند! خندیدم و گفتم من؟ آیا من چنین عرضه ای دارم؟ ناصر گفت تصمیم بگیر، برو جلو، من هم پشتت می ایستم.
رشته موسیقی را ابتدا در کالج و سپس در دانشگاه دنبال کردم، تازه می فهمیدم من هم عاشق تحصیل هستم، منتهی تحصیل در رشته هنر، من هم می توانم صدها کتاب بخوانم به صدها سی دی گوش بدهم، ساعتها پای مکتب اساتید موسیقی بنشینم و خسته نشوم.
خیلی زود در یک ارکستر بزرگ استخدام شدم، حقوق خوبی می گرفتم، همچنان در یک رستوران هم کار می کردم، کم کم بعنوان معلم در یک کالج درس موسیقی می دادم، درکلاس ها موسیقی، به بچه ها تعلیم می دادم، درآمدم بمرور بالا میرفت، در همان ارکستر با دختری آشنا شدم که از یک خانواده ثروتمند بود، من خیلی محتاط بودم، دلم نمی خواست به کسی دل ببندم که عاقبتی ندارد، ولی سارا مرا دوست داشت، می گفت حاضر است با من ازدواج کند، ولی بهانه می آوردم، تا یک شب مرا به بهانه تولدش به خانه پدر و مادرش برد، با یک قصر روبرو شدم، می خواستم از جلوی در فرار کنم، که سارا گریبانم را گرفت و مرا با پدر ومادرش آشنا کرد، پدرش مرا به گوشه ای کشاند و گفت چرا در مورد ازدواج با دخترم تردید داری؟ گفتم من یک آدم آس و پاسی هستم، من در زندگیم هیچ ندارم، گفت فامیل چی؟ گفتم آنها هم مرا طرد کرده اند، گفت چرا؟ گفتم چون عاشق موسیقی و نوازندگی بودم. خندید و گفت از سادگی و خلوص و بیریایی ات خوشم آمده، فردا بیا دفترم، می خواهم کلی با تو حرف بزنم. به دفتر کارش رفتم، هوش از سرم پرید، 4 منشی و بیش از صد کارمند داشت، گفت از هفته آینده کارت را در همین دفتر شروع کن، گفتم من کاری بلد نیستم، گفت تعلیم می بینی، خیلی زود به همه چیز مسلط میشوی، فقط  به یک نکته توجه کن، دخترم تو را دوست دارد، می دانم تو هم دوستش داری، فقط در عشق هم همینگونه صادق باش، من همه امیدم در این دختر خلاصه شده است.
4ماه بعد من با سارا ازدواج کردم، صبح ها در دفتر کار پدرش شغلی گرفتم، که براستی بعد از دو ماه در آن کلی تجربه آموختم، روزی که پدر سارا برایمان یک آپارتمان بزرگ و شیک خرید و هدیه داد، یاد فیلم های سینمایی افتادم، که پسر و یا دختری با چنین اقبال بلندی روبرو می شدند و بعد حادثه ای همه چیز را در هم میریخت، عجیب اینکه آن حادثه پیش آمد، سارا بدنبال ابتلا به بیماری پیشرفته سرطان در طی 3 سال از دست رفت، من به بستر افتادم، تا یک ماه حاضر نبودم، اتاقم را ترک کنم، پدر سارا خیلی سعی کرد، تا من دوباره سرپا ایستادم و به سرکار برگشتم، همزمان از طریق پدر سارا، با چند دست اندرکار سریال های تلویزیونی آشنا شدم، بطور آزمایشی برای یک سریال، موزیک ساختم. اصلا باورم نشد، وحتی یک هفته بعد مرا به یک شبکه تلویزیونی خواستند، تا با من قرارداد ببندند، قراردادی 3ساله، برای ساختن موزیک متن یک سریال! همان شب خانواده سارا برایم پارتی گرفتند، همه دوستان، فامیل را دعوت کردند، من با چهره های معتبری آشنا شدم، پدر سارا همه نیروی خود را برای به جلو بردن من بکار گرفته بود، می گفت هر شب خواب سارا را می بینم که می خواهد تورا کمک کنم.
من در این مدت،گاه به مادرم زنگ میزدم، تا صدای او را بشنوم، یک شب بغض کرده گفت می دانم که تو هستی، فقط بگو سالم هستی، همین برایم کافی است، گفتم بله مادرجان سالم هستم، گفت پدرت دوبار سکته کرده و تازه سه روز است از بیمارستان برگشته، گفتم از برادرانم چه خبر؟ گفت بعد از مدتی، هر کدام به شهری رفتند. ابتدا خواهرت ازدواج کرد و به انگلیس رفت، بعد برادرانت، همه شان در زندگی شان غرق شدند، ما را از یاد برده اند فقط اصرار دارند ما خانه را بفروشیم و برویم در یک مرکز ویژه سالمندان از کار افتاده تا آخر عمر همانجا بمانیم و نیاز به کمک کسی نداشته باشیم.
خیلی ناراحت شدم، ولی احساس کردم هنوز ته دلم پدرم را نبخشیده ام، همین سبب شد، سخت درکار غرق شوم، پدر و مادر سارا بمرور در گوشم میخواندند، که هر چه دارند به اسم من خواهند کرد و من اصرار می کردم، من نیازی ندارم، بنام سارا یک بنیاد برای درمان سرطان راه بیاندازید، آنها سرانجام پذیرفتند و یک بنیاد بزرگ برپا ساختند، ولی همچنان بخش مهمی از ثروت خودرا پیشاپیش بنام من کردند. هر دو اصرار داشتند من دوباره ازدواج کنم، ولی من به آنها فهماندم، بعد از سارا، هیچگاه تن به ازدواج نمی دهم، ولی چند کودک را به فرزندی می پذیرم و عاقبت هم چنین کردم. کودکانی را از سرزمین های مختلف از جمله ایران به خانه آوردم و یکروز هم به سراغ پدر و مادرم رفتم، هر دو بشدت پیر شده بودند، اصلا باورم نمیشد، پدرم با دیدن من هق هق گریه می کرد مادرم بمن آویخته بود و رهایم نمی کرد.
پدر ومادرم را به خانه خود آوردم، پدرم هاج وواج مانده بود، مادرم با کنجکاوی زیر وروی خانه را وارسی می کرد و مرتب می پرسید این بچه ها از کجا آمده اند؟ برایش همه چیز را توضیح دادم و گفتم برای سرپرستی بچه ها، نیاز به آنها دارم، البته دو مستخدم وراننده هم دراختیارشان بود.
هر دو با میل پذیرفتند، ولی با اصرار من خانه را همچنان برجای گذاشتند، چون من گاه به اتفاق شان به آن خانه می رفتم و خاطرات نوجوانی ام را هرچند گاه غم افزا بود، مرور می کردم و می دیدم که هر دو شرمنده می شوند.
یکروز که باتفاق هم پیاده روی می کردیم، تلفن پدرم زنگ زد، گوشی را برداشت، فهمیدم  با برادر بزرگم حرف میزند، قدش افراشته بود و محکم حرف میزد: من و مادرت سرحال هستیم، داریم پیاده روی می کنیم، بله با رامین و بچه هایش، بله بچه هایش، نوه هایمان. در همان لحظه پدرم زیر لب غری زد. فهمیدم برادرم از شدت ناراحتی تلفن را قطع کرده است. احساس کردم پدرم را بخشیده ام، دیگر هیچ کینه ای در دل نداشتم، با خودم می گفتم خدا کند آنقدر عمر کنند که با دل خوش و آسودگی خیال و سرافرازی بروند.

1321-2