1321-1

1397-69

سامان از شمال کالیفرنیا:
کاروان کوچک مان دوباره بهم رسید

20 سال پیش که کاروان 6 نفره ما، ایران را ترک گفت و راهی خارج شد، پدر ومادرم هنوز عاشق هم بودند، با یک سردرد مادرم، پدرم از جا می پرید، با یک عکس العمل پدرم، مادر نگران می شد. هر دو شدیدا مراقب ما بودند، در ترکیه یکسال ونیم ماندیم در آن مدت درون دو اتاق کوچک در یک پانسیون زندگی می کردیم، ولی بجرات بهترین دوران زندگی ما بود، چون همه ساعات شبانه روز کنار هم بودیم. همه از کوچک  و بزرگ مراقب هم بودیم از سر میز صبحانه تا شام مختصرمان، لحظه به لحظه اش در خاطره همه ما مانده است.
پدر و مادر هر دو آرزو داشتند، ما به بهترین دانشگاه ها برویم و بهترین مشاغل را داشته باشیم، با بهترین همسران ازدواج کنیم و با نوه های شیرین خانواده، آنها را به اوج خوشحالی و سعادت ببریم.
به امریکا که رسیدیم، پدرم نگران محیط تازه، وسوسه ها و خطرات در مسیر راه ما بود، مادرم هر روز با دلواپسی ما را روانه می کرد، ولی این نگرانی ها هم کم کم تمام شد، چون همگی در مدرسه و کالج جا افتادیم، همگی در صف بهترین ها بودیم، بطوری که پدرم همه جا با سرافرازی از ما می گفت و اینکه همه آن دردسرها و فراز و نشیب ها و سختی های سالهای گذشته را فراموش کرده است.
از  روزی که ما به خانه جدیدی که خریده بودیم، نقل مکان کردیم و با همسایه های ایرانی و غیر ایرانی آشنا شدیم، من احساس می کردم پدرم نگران است، یکی دوبار گفت از این همسایه های ایرانی متظاهر و زیاده خواه و پراز چشم و هم چشمی خوشش نمی آید، می گفت اینها آدم را وسوسه میکنند، بمرور به حیطه خواسته ها و ایده های دروغین خود می کشند.
پدرم راست می گفت چون بمرور آنها به همه زوایای خانواده ما نفوذ کردند، مادرم را به قمارخانه های خانگی و سفر به لاس وگاس و مکزیک کشیدند، خواهر بزرگم را به سوی کلاب های شبانه و پوشیدن لباسهایی که به سن و سال اش نمی آمد بردند، برادر کوچکم را دیدم که در پشت خانه همسایه حشیش می کشد و پدرم راتماشا کردم، که غمزده و دلواپس همه را می پاید و وقتی اعتراض می کند، فریادها به آسمان می رود.
من با مادرم حرف زدم و گفتم فکر نمی کنی این شیوه زندگی عاقبت خوبی ندارد؟ برسرم فریاد زد که من همه عمرم در محدودیت و تعصب و غیرت دروغین زندگی کردم، حالا که تازه مفهوم آزادی را می فهمم، حالا که تازه می بینم من هم حق لذت بردن از همه مزایای زندگی را دارم، حالا که خودم را هنوز جوان احساس می کنم، تو برای من دُم در آورده ای؟ تو مرا نصیحت می کنی؟ لابد پدرت تو را فرستاده که به من هشدار بدهی؟ جوابی برای مادر نداشتم، وقتی به سراغ خواهر بزرگم رفتم، که بعد از کالج، در یک رستوران شغل ساده ای گرفته بود و دلش به شب زنده داریها خوش بود، او هم فریاد برآورد که چرا مردها حق دارند هرکاری بکنند، ولی دخترها و زنها همیشه دچار ممنوعیت باشند؟
من فقط توانستم برادر کوچک و خواهر دیگرم را نجات بدهم، ما همه نیروی خود را بروی تحصیل گذاشتیم، بکار هم مشغول شدیم، من رشته دندانپزشکی، خواهرم در زمینه تخصص های اتاق عمل و برادرم در کامپیوتر، پیش میرفتیم، تا کم کم دعوای شبانه پدر و مادر شروع شد، کار به زدوخورد هم کشید و تهدید مادرم که به پلیس زنگ زد وبعد تقاضای طلاق کرد ، که همه ما را تکان داد قبل از آنکه ما کاری کنیم، پدر ومادر از هم جدا شدند، خانه فروش رفت، پدرم به یک آپارتمان کوچک و مادرم نیز در یک آپارتمان 2خوابه با خواهرم همراه شد . پدرم از شیوه زندگی مادرم ناراحت بود، بطوری که تصمیم گرفت بکلی از امریکا برود و یکروز خبردار شدیم که پدر درهامبورک با برادرزاده اش زندگی میکند که به کار رستوران داری مشغول است.
مادر حاضر به زندگی با ما نبود، چون دوستانش برایش دستورالعمل های تازه ای نوشته بودند، سفر دریایی، تور اروپا، لاس وگاس هفتگی، همه و همه سبب شد تا آخرین پس انداز مادرم برباد برود و یکروز بخود آمد، که ناچار به کار در یک سوپرمارکت شد و اینکه برای ترک اعتیاد خواهرم ازا ین و آن کمک بگیرد.
ابتدا من و خواهرم بعد برادر کوچکم فارغ التحصیل شدیم و بکار پرداختیم، مادر روی دنده لجبازی حاضر به دیدار با ما نبود، گرچه من دورادورخواهر بزرگم را آنقدر کمک کردم تا از اعتیاد رها شده شغلی تازه گرفته و سرش را گرم کرد، من خواهرم را به آپارتمان خود آوردم، تا حد امکان کنارش ایستادم. دورادور نیز می دیدم که مادرم بمرور تنها میشود، چون دوستان قدیمی دیگر کنارش نبودند، چون مادرم دیگر نه پس اندازی داشت و نه امکان سفر وگردش و قماری!
من با یکی از دوستان خود، کلینیکی برپا داشتیم، خواهر بزرگم را هم به آن جا بردم و سرگرم اش کردم، خیلی بخود آمده بود، خیلی تنبیه شده بود، گاه از ساعت 7 صبح تا 9 شب کار می کرد، می گفت نوجوانی ام را باختم، نمی خواهم تا انرژی جوانی دارم، زندگیم بیهوده هدر برود، می خواهم آینده ام را بسازم. روزی که خواهرم خبر از یک خواستگار خوب داد، خواستگاری که همدوره من دردانشگاه بود، قشنگ ترین روز زندگی ما در طی حدود 18 سال بود، شبی که ازدواج کرد، من وخواهرو برادرم از شوق گریه کردیم وا ین شوق را با پدرم تلفنی تقسیم کردیم، ولی ازمادرم خبر نداشتیم، چون هرگونه ارتباطی را با ما قطع کرده بود.
یکروز فریبا دوست قدیمی اش، تلفنی بمن گفت که مادرم بعد از یک عمل جراحی، سرطان سینه، درخانه او بستری است، همه تکان خوردیم، همه با بغل بغل گل به سراغش رفتیم، از دیدن ما چنان هیجان زده شد، که هق هق گریه می کرد، هر لحظه یکی از ما را بغل  می کرد و می بوسید و بخود می فشرد. می گفت اشتباهات زیادی کردم، بزرگترین آن شکستن دل پدرتان بود، مردی که پاک ترین مرد دنیاست، قدر او را ندانستم وکاش خدا آنقدر بمن انرژی بدهد، که به طریقی جبران محبت هایش را بکنم و فرصت عذرخواهی داشته باشم.
برای مادر یک آپارتمان ترو تمیز مبله آماده کردیم، او را به آنجا منتقل کردیم و شب وروز کنارش ماندیم، تا کم کم حالش بهتر شد، خوشبختانه آزمایشات تازه نشان داد که سرطان ریشه کن شده است، من شغلی نه چندان مهم، ولی درحد توان در کلینیک خود به مادر سپردم، خیلی انرژی گرفت، مثل آنروزهای بچگی برایمان صبحانه، شام می پخت، مراقب مان بود. تا من یک ماه قبل به آلمان رفتم، با پدرم کلی حرف زدم، او را راضی کردم به امریکا برگردد، با اکراه پذیرفت، حق داشت، چون در آن روزهای تاریک، بدجوری شکسته و خرد شده امریکا را پشت سر گذاشته بود.
سه روز پیش درحالیکه قشنگ ترین هفت سین را چیده بودیم و مادر با بوی غذاهایش، همه را مست کرده بود، پدر زنگ در آپارتمان اش را زد، وقتی آنها با هم روبرو شدند، همه ما فقط به تماشا ایستاده بودیم، مادرم روی زمین نشست و پاهای پدرم را بغل کرد. پدرم کنارش نشست، او را بغل کرد و سرش را به آغوش گرفت، صدای هق هق گریه شان اتاق را پر کرده بود و صورت خیس همه ما، نشانه بازگشت به روزهای قشنگ گذشته بود. و اینکه شاید پدر سرانجام مادر را ببخشد.

1321-2