1321-1

سعید ازکالیفرنیای جنوبی:
صدای فریاد منیژه را می شنیدم

بالای سر منیژه در بیمارستان ایستاده بودم، بی اختیار اشکهایم سرازیر بود، 5 روز بود که فامیل و دوستان ، پزشکان وحتی دختر و پسرم اصرار داشتند، با کشیدن سیم ها وارتباطات کوچک و بزرگ به دستگاههای عجیب و غریب بیمارستان، روح منیژه را رها کنیم. ولی من زیر بار نمی رفتم، احساس می کردم از آن سوی تاریکی لحظات زندگی منیژه ، صدای فریاد کمکی می آید، که فقط من می شنوم صدای لرزانی که می گوید:مرا رها نکنید، من هنوززنده هستم، من هنوز می خواهم زندگی کنم.
در آن لحظات به گذشته برگشتم، به اولین دیدار با منیژه، در خانه خاله بزرگم، جشن تولدی برپا بود، درست 38 سال پیش، آنروزها منیژه 20 ساله بود و من 29 ساله بودم، در همان نگاه اول، نگاهش، خنده اش، رفتارش، بروی من تاثیر گذاشت. همان شب او را شناختم، با اصرار شماره تلفن خانه شان را گرفتم و فردا به او زنگ زدم، انگار منتظر بود، گفتم می خواهم اورا ببینم، گفت جلوی انجمن ایران و امریکا، سرساعت 11 صبح، من هم درست سر ساعت آنجا بودم.
آنروز کلی با هم حرف زدیم، از ایده آل هایمان، از اینکه دلمان می خواهد در لندن تحصیل کنیم، از اینکه چند بچه می خواهیم، بعد هر دو خندیدیم و من گفتم هنوز نه به بار است و نه به دار، ولی ما داریم جدی نقشه می کشیم. منیژه گفت من 5 تا خواستگار سمج دارم، ولی خوشبختانه پدرم به نظر من اهمیت می دهد و من گفته ام هنوز آمادگی ندارم.
سیزده بدر همان سال در یک پارک بزرگ، خانواده هایمان با هم آشنا شدند، چون خاله بزرگم آنها را با خودآورده بود، بعد هم خاله جان همه چیز را فهمید و توصیه کرد هرچه زودتر به خواستگاری برویم، چون چند خواستگار خوب پشت در خانه شان صف بسته اند.
از نامزدی تا ازدواج ما فقط 4ماه طول کشید، من در یک شرکت بزرگ کار می کردم، ولی پدر منیژه ترجیح داد، برای خودش کار کنم، تا درکنار منیژه باشم ما هر روز ساعت 8 صبح سر کار بودیم و ساعت 5 بعد از ظهر درخانه، آن خانه کوچکی چسبیده به  خانه بزرگ پدر منیژه، که مجهز به همه چیز بود. ما براستی عاشق هم بودیم، همه فامیل و آشنایان این را می دانستند و پدر ومادر منیژه و پدر ومادر من صمیمانه خوشحال بودند.
دوقلوهایمان یکسال و نیم بعد بدنیا آمدند و چنان زندگی ما را پر کردند و در ضمن دردسر و مسئولیت با خود آوردند، که دیگر هوس بچه دیگری نکردیم گرچه بچه ها  همیشه خانه پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها بودند، ولی بهرحال دردسرهای شبانه شان با ما بود، دو شیطون کوچولو، که از همان کودکی، بقولی از دیوار راست بالا میرفتند.
بچه ها 10ساله بودند، که تصمیم به سفر گرفتیم، طبق نقشه ای که داشتیم، به لندن رفتیم، ولی از بس باران و ابر و سرما و یخبندان دیدیم، من اصرار کردم، راهی برای سفر به امریکا پیدا کنم، که آنهم با همت پسرعموهای منیژه، که در امریکا وکالت می کردند، میسر شد و ما سرانجام به سن دیه گو آمدیم، چون بیشتر فامیل منیژه و دخترخاله های من در این شهر زندگی می کردند.
همه دور ما را گرفتند، هر کدام قدمی برداشتند، ابتدا برای گرین کارت مان اقدام کردند،که به نتیجه رسید، بعد دریک سرمایه گذاری یک کمپانی تعمیر و تولید وسایل کامپیوتری برنامه ریزی یاری مان دادند و بعد از 3سال،خود را در مسیر راحت زندگی مان دیدیم. چون در یک آپارتمان شیک و 3 خوابه زندگی می کردیم، درآمدمان خوب بود، دوستان و فامیل بسیار داشتیم وبقول منیژه حتی یک سر درد کوچک سبب می شد، ده نفر به کمک بیایند. منیژه از همان نوجوانی عاشق کار آرایشگری بود، بعد از چند سال پیشنهاد کرد، من برادرم را به کمپانی بیاورم و او را در گشایش یک آرایشگاه کمک کنم که چنین شد و خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، آرایشگاه منیژه رونق گرفت و کلی مشتری پیدا کرد. از جمله حضور یک مانیکوریست و فیشالیست با تجربه، پای ستارگان معروف هم به آنجا باز شد و این منیژه بود، که برای خرید یک خانه قشنگ بروی یک تپه بلند اقدام کرد و گفت این هم از آرزوهای بزرگ من بود.
حدود 10 سال قبل، یکروز من هنگام کار، سرم گیج رفته و نقش زمین شدم، وقتی به بیمارستان انتقال یافتم، با خبر شدم، یک تومور مغزی دارم. این خبر مرا بکلی از پای انداخت، چون یکسال و نیم پیش، بهترین دوستم بخاطر تومور مغزی، طی 3ماه رفت. درحالیکه من هنوز هزاران آرزو داشتم، من می خواستم بزرگ شدن دوقلوها و تحصیل و کار و ازدواج بچه دارشدن شان را شاهد باشم.همه خانواده ودوستان بشدت ناراحت شدند، هر کدام بدنبال یک متخصص با تجربه رفتند، من درمدت 2ماه، به بیش از 10 متخصص مراجعه کردم و بیشترشان عمل جراحی فوری را توصیه می کردند، ضمن اینکه همه شان بدلیل حساس بودن عمل و قرار داشتن تومور، احتمال فلج کامل می دادند آنقدر که من نگران منیژه و بچه ها بودم، دیگر به خودم فکر نمی کردم، چون خودم را به سرنوشت سپرده بودم بهرحال آنچه باید پیش می آمد، قابل جلوگیری نبود. در این مدت منیژه بشدت لاغر و تکیده شده بود، اصلا باورم نمی شد، وقتی جلوی من راه میرفت، انگار یک سایه درحال حرکت بود، غذا نمی خورد، به خانه هیچکس نمی رفت، فقط شب وروز مراقب من بود. جلوی من سعی می کرد خونسرد باشد، ولی دست های لرزانش خبر از درون آشفته اش می داد، بخودم لعنت می فرستادم، که با این بیماری دارم منیژه را نابود می کنم.
سرانجام من تحت عمل جراحی قرار گرفتم، بعد از یک هفته احساس کردم، پاهایم حرکت ندارد، دستهایم سنگین است، بشدت ترسیده بودم، پزشک معالجم می گفت هنوز امیدهایی وجود دارد، همین که سرطان ریشه کن شد، جای شکر دارد. من خیلی عصبی و پرخاشگر شده بودم، دست خودم نبود، گاه به خود می آمدم و از منیژه و بچه ها عذرخواهی می کردم، ولی دوباره ساعتی بعد پرخاشگری می کردم،در چشمان منیژه، دنیایی از اندوه می دیدم، تا تصمیم گرفتم به پیشنهاد برادرهایم مدتی به ایران سفر کنم،هم خانواده را ببینم و هم با تغییر محیط، تا حدی آرام شوم. به ایران رفتم، شرایط روحی ام بدتر شد، از همان جا تصمیم گرفتم، به منیژه پیشنهاد طلاق بدهم، به او گفتم قصد دارم در ایران بمانم، دیگر به امریکا بر نمی گردم و بهتر است او طلاق بگیرد و به دنبال زندگی وآینده خود برود، چون هنوز جوان است، هنوز شانس زندگی خوب را دارد.
منیژه نه تنها نپذیرفت، بلکه کارش را رها کرده و به ایران آمد، گفت تا روزی که بار سفر نبندم و برنگردم، او هم همین جا می ماند. 20 روز با منیژه جنگیدم، ولی بی فایده بود، او سرسختانه ایستاده بود، که من برگردم، خصوصا که یک پزشک جوان درایران نظر داد، من تا 60درصد امکان بروی پا ایستادن دارم و یک پروفسور معروف امریکایی را بمن معرفی کرد.
علیرغم میل خودم با منیژه به کالیفرنیا برگشتیم و با اصرار او به آن پروفسور مراجعه کردم، با توجه به شیوه درمانی اش، من 4 سال تحت معالجه بودم، تا سرانجام، از روی صندلی چرخدار بلند شده و تا حدی با عصای مخصوص شروع به راه رفتن کردم.
دو سال پیش من با تکیه به شانه های منیژه، در عروسی دخترم رقصیدم و دیدم که منیژه چگونه از شوق هق هق میزند.
…. حالا منیژه بدنبال یک حادثه رانندگی، درحال کوما روی تخت بیمارستان خوابیده است و من احساس می کنم مرا صدا میزند 5 روز بود دوستان و فامیل و حتی دختر و پسرم اصرار داشتند، ارتباط منیژه را با دستگاه ها قطع کنیم و او را رها سازیم، ولی من حاضر نمی شدم، حتی به دخترم گفتم من صدای مادرت را می شنوم!
غروب فردا که یک کشیش هم به بیمارستان آمده بود، تا با بیمارانی چون منیژه قصه وداع را بخواند، منیژه دست مرا فشرد، من فریاد زدم بچه ها! مادرتان زنده است، همه به سوی من آمدند، پرستاران و پزشکان همه آمدند، همه با نا باوری منیژه را تماشا می کردند وقتی منیژه چشم گشود، بغض من ترکید، همه با من اشک می ریختند، صورت مهتابی اش را بوسیدم و گفتم صدای فریادت را می شنیدم، دیدی که دست نکشیدم.

1321-2