1321-1

دکتر پروانه ازهامبورگ:
پدرم ما را به خواستگاران می فروخت!

من در یک خانواده کم سواد و تقریبا فقیر بدنیا آمدم، تا آنجا که یادم می آید، پدرم همیشه معتاد بود، هر شب به بهانه های مختلف مادر، من و 3 خواهرم را کتک می زد، فریاد بر می آورد که شما چرا زودتر بزرگ نمی شوید، تا شوهرتان بدهم!
من تازه 17 ساله بودم، خواهر بزرگم 18 ساله و خواهر کوچکم 14ساله ، که پدرم برای همه ما خواستگار پیدا کرد و درصدد بالا بردن سن و سال مان در شناسنامه ها بر آمد. دو سه خواستگار بسیار مسن، زشت و خشن وغیرقابل تحمل بودند. مادرم می گفت حداقل با شوهرکردن از دست کتک های پدر راحت میشوید، حداقل سه وعده غذای گرم می خورید. خواهر بزرگم با مردی ازدواج کرد، که در سن و سال پدر بزرگم بود، درست 63 سال فاصله سنی داشتند، با اینحال با خود می گفتم خواهرمان یک شب بدون کتک و شکم سیر می خوابد.
ازهمان روزهای اول فهمیدم ، که شوهرخواهرم بدتر از پدرم، معتاد به تریاک،خشن و منحرف جنسی است، بطوری که خواهرم دو بار روانه بیمارستان شد. روزی که دست خواهرم شکست و خواستگار غول پیکر من وارد خانه شد، تا تدارک ازدواج مرا هم ببیند، من تصمیم خود را گرفتم و چمدان کوچک خود را بسته و شناسنامه و مدارک خود را برداشته و از خانه گریختم، نمی دانستم کجا میروم، فقط می خواستم از شکنجه ها و روزهای تاریکی که در پیش روی دارم فرار کنم.
براثر اتفاق ها و از بخت بد، گیر دو سه جوان افتادم، که می خواستند مرا با خود به کرج ببرند، حتی شنیدم که می گفتند بعد از تجاوز سرش را زیر آب می کنیم، چون قیافه همه ما را دیده است، من در یک لحظه مرگ را جلوی چشمانم دیدم، به همین جهت با همه نیرو با آنها درگیر شدم ودر یک لحظه مناسب از درون اتومبیل درحال حرکت، بیرون پریدم. خوشبختانه بروی آشغال های کنارجاده افتادم و زیاد صدمه ندیدم، تا نیمه شب در جاده ها راه میرفتم، تا راننده یک کامیون مرا سوار کرد. پرسید کجا می روم،گفتم به جهنم، به هر جایی که ازخانه بهتر است. همه زندگیم را برایش گفتم، از آن مردهای لوطی صفت بود، گفت کمکت می کنم، البته اگر ماموری به سراغت نیاید.
اومرا به تبریز برد، و به مادرش سپرد و گفت تا از سفر برگردم، مراقبش باش. مادرش زن بسیار مهربان و دلسوزی بود، مرا چون فرزند خود در بر گرفت، مرا تشویق کرد، به استقامت خود ادامه بدهم و هرگز زیر دست چنین پدری نروم. 20 روز بعد علی پسرش بازگشت، از طریق دوستان خود، برای من گذرنامه گرفت، و 2 ماه بعد مرا با خود از ایران خارج کرد.
درترکیه مرا دراتاق کوچکی جای داد، گفت عجالتا همین جا بمان، تا راه تازه ای پیدا کنیم. اتاق کوچکی بود، که فقط دو نفر می توانستند در آن دراز بکشند و بخوابند، هر دو در آن اتاق می خوابیدیم، بعد که راهی سفر شد، مرا به همسایه ها سپرد، پول کافی بمن داد و رفت . من 4 ماه انتظار کشیدم، ولی علی نیامد، عاقبت یک راننده دیگر خبر داد، که علی تصادف کرده و جان سپرده است، ولی در آخرین لحظات عمرش از آن راننده خواسته بود، مرا به هر طریقی شده راهی اروپا کند و الحق هم آن راننده با پرداخت هزینه زیادی، مرا همراه یک گروه مسافر قاچاق به آلمان فرستادو من درجمع پناهنده ها ماندم، تا بعد از یکسال ونیم، پذیرفته شده و مقیم هامبورگ شدم.
زندگی تازه من ازهامبورگ شروع شد، من دو شیفت کار می کردم، ولی کمک های دولتی و اتاق مجانی هم داشتم. کم کم برای خود پس اندازی تهیه کردم، بمرور از کمک های دولتی دست کشیدم و بدنبال تحصیل رفتم، در آن مدت به زبان آلمانی و انگلیسی تاحدی مسلط شده بودم چون در هتلی کار میکردم که پر از توریست امریکایی بود.
من دلم میخواست روانشناس بشوم، چون می دیدم که دخترها و پسرهای آواره و پناهنده، بدلیل گذشته تاریک و گذر از فراز و نشیب های سفر، همه شان سرگشته و نیمه مجنون هستند. سرانجام دوره روانشناسی را گذراندم. در یک کلینیک ویژه بکار پرداختم که بیشتر به امور پناهندگان میرسید. آنروزها هر هفته یکی دو تا از پناهنده ها خودکشی می کردند و بعضی نیز از دست می رفتند.
من فریادرس خیلی ها شدم، باورکنید من گاه شب و روز خود را فراموش می کردم، داوطلبانه به کمپ های پناهندگی می رفتم، ساعتها برای آن بچه های بی پناه،حتی کودکان و نوجوانان سرگشته که با خانواده آمده بودند، حرف میزدم، سبب تسکین روان پریشان شان می شدم، برای خیلی ها از طریق کلینیک دارو تهیه می کردم و بجرات من سبب نجات حداقل دویست نفر شدم.
دراین رفت و آمدها، با مایک روانپزشک امریکایی آشنا شدم، که از سوی اداره مهاجرت امریکا برای رسیدگی به حال پناهندگان از امریکا آمده بود، «کامرون» مرد بسیار باوجدان با قلبی سرشار از عشق به انسانها بود.
کامرون بمن دل بسته بود، ولی من بدلیل گذشته تاریک خود،هنوز از ازدواج می ترسیدم، انسانها را به آرامش میرساندم ولی خود در درون در برزخی بزرگ زندگی می کردم، کامرون خیلی بمن کمک کرد، تا بمرور من خودم را یافتم، او می گفت اگر در این مدت در کار غرق نشده بودی، شاید سرنوشت بدی داشتی، ولی همین مشغله فراوان و هدف کمک به پناهندگان تو را سرپا نگهداشته است.
کامرون بعد از یک سال ونیم با من ازدواج کرد، ما زندگی پر از سعادتی را شروع کردیم، همزمان با ایران تماس گرفتم، فهمیدم خواهر بزرگم بارها بدلیل کتکهای شوهرش به بیمارستان انتقال یافته، خواهران دیگرم با شوهران ظالم تر، روزگار سیاه و تاریکی دارندو پدرم با پول کلانی که از دامادهای خود گرفته، شب و روز در نشئگی بسر می برد.
با کمک یکی از دوستانم در ایران و حواله پول کافی، سرانجام برای مادرم گذرنامه گرفته و او را پنهانی به آلمان آوردم، از مادرم جز پوست و استخوان چیزی نمانده بود، تا 2 ماه تمام بستری بود، از هر صدایی از جا می پرید. پدرم فکر کرده بود، مادرم هم به شهر دیگر گریخته و خوشحال از این حادثه، یک زن جدید گرفته بود.
کامرون با کمک یک وکیل معروف و با تجربه، برای خواهران من در ترکیه، پرونده هایی درست کرد، تا روزی که آنها بتوانند به طریقی از ایران خارج شوند، خیلی راحت به آلمان بیایند.
این تلاش ها، با انتقال اولین خواهرم، به نتیجه رسید و من هنوز در انتظارم تا با کمک دوستان جدیدی که در ایران پیدا کرده ام خواهر کوچکم را هم نزد خود بیاورم و شب ها راحت بخوابم، گرچه با سکته مغزی پدرم و فلج شدن و بعد هم مرگ ناگهانی اش، دیگر همه راه ها برای انتقال خواهر کوچکم هموار است، ولی شوهر معتاد، سادیسمی اش هنوز راه ها را بروی او بسته و برای من پیغام داده 200 هزاردلار می گیرد تا او را آزاد کند.
اگر لازم باشد، حتی قرض می کنم، تاخواهر ستم دیده ام را شوهرش رها کند و او را هم بعد از سالها به آرامش برسانم.

1321-2