1464-87

آرزو از قصه زندگی سیمین میگوید:

حدود 28سال بود، ایران را ندیده بودم. از روزی که پدر ومادرم را به فاصله دو سال از دست دادم، دیگر با دیدن نقشه ایران هم اشکم سرازیرمی شد. احساس میکردم ریشه هایم از خاک سرزمینم کنده شده ودر هوا معلق هستم. بعد از این همه سال، وقتی شنیدم برادر بزرگم، که جانشین پدرم درفامیل بود، بخاطر بیماری در بیمارستان بستری است، راه افتادم و رفتم. توی فرودگاه اشکم بند نمی آمد، مأمورین فرودگاه وقتی فهمیدند من 28سال است ایران را ندیده ام، نهایت احترام و رعایت اصول را کردند چمدان هایم را زودتر وسریعتر و بدون بازرسی تحویلم دادند، دو مامور را برای انتقال آنها به اتومبیل آشنایان فرستادند و یکی از آنها که جوانی حدود 25ساله بود، گفت کاش مادران مهربانی چون شما با فرزندان تحصیلکرده شان بر می گشتند، کاش فضا روزی دلخواهشان می شد. کاش روزی که قشر فاسد جامعه برچیده می شدند، شما را درکنار خود می دیدیم! دستی به شانه اش زدم و گفتم نسل تو، این سرزمین را دگرگون می کند. شما ذات پاک آریائی دارید.
جلوی فرودگاه فامیل انتظارم را می کشیدند. من درمیان آنها فقط چهره خواهرم را شناختم. بقیه جوانها و نوجوان هایی بودند که درطی 28سال غیبت من به دنیا آمده وبزرگ شده بودند، ولی همه شان بنظرم مدرن و امروزی آمدند، بیشترشان برای خوشامد، به انگلیسی سخن می گفتند، لهجه انگلیسی داشتند، کلی توی راه برایم جوک گفتند، گاه که من رویم را به سوی خیابان و بچه های خیابانی و فقرای ژنده پوش و مردم غمگین و یا عصبانی می انداختم، به بهانه ای مرا درجمع خود غرق می کردند و با وجود اینکه خیلی در ترافیک وهوای آلوده تهران گرفتار شدیم، ولی حرفهای شیرین و جوک هایشان، مرا سرگرم ساخت. همان روز بعد از ظهر به عیادت برادرم رفتیم، که اشک بود واشک و خاطره های گمشده در زمان، در 28سال دورافتادن از هم. داروهایی که سفارش داده بود به دستش دادم، پرستاری را صدا زد و گفت به آن بیچاره ها برس، گفتم منظورت چیه؟ گفت این داروها را برای بیماران دیگری می خواستم، که امکان تهیه اش را ندارند و هر دانه آن نجات بخش شان است. زیر لب گفتم خدا را شکر، تو همان همایون مهربان و فداکارهستی، هنوز قبل ازخود به دیگران می اندیشی.
از فردا من مرتب به دیدار برادرم و به عیادت چند بیمار دیگر می رفتم، که کسی را نداشتند، درمیان آنها زنی بود که بسیارغمگین بود وقتی فهمید من از نیویورک آمده ام، گفت آیا میشود یک دختر گمشده را در آن سرزمین پیدا کرد؟
من پرسیدم کدام دختر؟ گفت دختر خودم. دخترکی که فقط 14سال داشت. گفتم چرا گم شد؟ گفت یک ناجوانمرد اورا ربود و با خود برد. کنجکاو شدم، کنار تخت اش نشستم و گفتم برایم بگو، براستی چه شده؟
گفت 8 سال پیش وقتی شوهرم فوت کرد و ما را از آپارتمان کوچک اجاره ای بیرون کردند، در گاراژ خانمی موقتا زندگی می کردیم ودخترم بچه هایشان را پرستاری می کرد، درس می داد، ما فقط غذایمان را آنجا می خوردیم و راضی بودیم تا یک شب در مهمانی خانه شان، آقایی دراوج پذیرایی و دویدن های من و دخترم مریم، از من پرسید حاضری به خانه ما هم بیائی و پذیرای مهمانان مان باشی؟ گفتم ما دراینجا مهمان هستیم، صاحب خانه باید اجازه بدهد، گفت من با آنها حرف میزنم و سه روز بعد ما را به خانه خود برد و نفهمیدم چه میان او و صاحب خانه پناهگاه ما ردو بدل شده بود، که قرار شد به ما ماهانه ای هم بپردازد و در یک اتاق مستقل هم زندگی کنیم. من از همان روزهای اول، از نگاه های حریص و گرسنه ابی به دخترم می ترسیدم ولی چاره ای نبود.
مریم هرچه بزرگتر میشد زیباتر وخوش اندام تر می شد. تا یکروز ابی خبرداد میخواهد خانه اش را بفروشد و ویلایی کنار دریا بخرد، ما را هم با خود می برد، که خیلی سریع خانه را فروخت و ما موقتا به هتلی رفتیم، بعد یک آپارتمان کوچک اجاره کرد و یکروز هم مریم را به بهانه تمیزکردن ویلایش به شمال برد و دیگر هرگز دخترم را ندیدم. گفتم شکایت کردی؟ گفت کسی حرف مرا نمی شنید، گفتم خبرداری کجا رفتند؟ گفت یکبار مریم برایم پیغام گذاشت که ابی برایش یک شناسنامه 19 ساله گرفته و با او ازدواج کرده و قصد سفربه امریکا را دارد. گفتم به همین سادگی؟ گفت مادر من می ترسم، من جرأت اعتراض ندارم، ولی شاید یکروز از دستش گریختم و به سراغت آمدم در یک گاراژ زندگی کنیم، ولی شبها راحت سر به بالین خواب بگذاریم، گفتم برایت دعا می کنم، فقط مرا در جریان سفرت بگذار.
از سیمین پرسیدم دراین مدت پنج شش سال گذشته هیچ خبری ازدخترت نداری؟ گفت نه، بخاطر دوری اش بیمار شدم، دستم پر از غده شد، بیهوش مرا آورده اند بیمارستان، نمی دانم آیا همین جا می میرم و دیگر مریم را نمی بینم؟ گفتم درحد توان خودم کمکت می کنم. دعای خیرآن زن بود، خدا بود، هرچه بود، برادرم سالم به خانه برگشت و یک روز غروب سیمین را هم به خانه برادرم آوردم و به یاد مادرم، پرستاری اش کردم، خوشبختانه غده ها سرطانی نبود و حال سیمین رو به بهبودی رفت.
همه مشخصات ابی را از سیمین گرفتم، بروی همه سوشیال میدیاها رفتم، ولی هیچ اثری از ابی نبود، گرچه شنیده بودم که او قبلاسیتی زن امریکا بوده و نام و نشان دیگری هم داشته و با نام ونشان ایرانی اش تفاوت دارد. پرسان پرسان به سراغ کسی رفتم، که شناسنامه و سن و سال مریم را بالا برده بود، بکلی حاشا کرد. پیشنهاد هزار دلار دادم که در ضمن با هیچ کس هم سخنی نگویم، فقط کپی آن مدارک را به من بدهد، مرا قسم داد وهزاروپانصد دلار گرفت، همه مدارک را به من داد که ابی بنام پدر مریم، همه مدارک را امضا کرده بود و آن آقا بمن گفت مریم قد بلندی داشت، ولی حتی هنوز14ساله هم نشده بود وبقولی هنوزدهانش بوی شیر مادرش را می داد.
سیمین همراه خانواده من، تا پای هواپیما هم آمد و دستهایم را بغل کرد و گفت دخترم را برگردان، او معصوم ترین دختردنیاست، او ازترس ابی تا این لحظه با من تماس نگرفته، گرچه چگونه باید تماس می گرفت؟ من که نه آدرس، نه تلفنی داشتم. من به خانه برگشتم و ازهمان لحظه ورود، تصمیم گرفتم مریم را پیدا کنم و به سالهای انتظار و اشک آلود سیمین پایان بدهم. دوبار از طریق سوشیال میدیا اقدام کردم، از دوستان خود در شهرهای مختلف کمک طلبیدم، عکس هایی که از ابی و مریم داشتم برایشان فرستادم و بیش از 10 نفرشبیه پیدا شد. ولی درواقع آنها نبودند، ولی یکی از آنها بنام امیر مهدی به من اطمینان داد چنین زن و شوهری را سراغ دارد، ولی آدرسی از آنها ندارد، گرچه می گفت دوستی دارم که او را به خانه اش دعوت کرده بود، ابی حدود 70ساله وهمسرش حدود 20 ساله بود که کنجکاوی همه را برانگیخته بود و ابی که البته نام اش «ادی» بود، می گفت همسرش 40ساله است ولی ژن آنها چنین است. مادرش را اگر ببینید فکر می کنید در 56سالگی، 25 ساله است!
امیرمهدی سه هفته بعد به من زنگ زد و گفت این زن و شوهر در نیویورک زندگی می کنند و نام و فامیل امریکایی ابی و مریم را هم داد وگفت اخیرا مریم دو قلووضع حمل کرده است.
من با توجه به وکالت نامه رسمی و مدارک کامل ازسوی سیمین، یک وکیل گرفتم و به سراغ دادستان محل رفته وهمه قصه را بازگو کردم و چنان دادستان تحت تأثیرقرار گرفت، که دستور پیگیری سریع آنرا داد و حتی گفت اگر لازم باشد یک مارشال هم در اختیارم می گذارد. من تقاضا کردم اگر ممکن است امکان یک ویزا حتی موقت را برای سیمین صادرکنند و او قول داد و در طی دو هفته تهیه مقدمات کار، با ردو بدل کردن مدارک ویزای سیمین هم با نفوذ دادستان صادر شد و من برایش بلیطی فرستادم تا هرچه زودتر بیاید.
بعد از 10 روز، با آمدن سیمین و تهیه مدارک جدید و شکایت محکم و قانونی، به سراغ ابی رفتیم و زمانی مارشال او را بازداشت کرد، که مریم چون کنیزی درحال شستن پاهایش بود! و صدای گریه دوقلوهایش از درون ساختمان می آمد.
بدلیل درگیری وخشونت ابی، او را همانروز روانه زندان کردند و دادستان محلی، به دلیل اقدامات غیرقانونی و غیرانسانی ابی در ایران و بقولی به بردگی کشیدن او درآمریکا. گفت همه ثروت او را از چنگش درمی آورد و بیشترین آن نصیب مریم و بچه هایش خواهد شد.

1464-88