1321-1

سودابه از نیویورک:
بهمن لباس جوانمردی به تن داشت!

آن شب که بهمن به خواستگاری من آمد، نمی دانم چرا، دلم بدون هیچ علتی شور میزد. من زن بیوه ای بودم، که شوهرم را در جنگ از دست داده و برایم یک دختر 13ساله مانده بود، راستش دلم نمی خواست ازدواج کنم، چون نگران آینده دخترم فرزانه بودم، از بس درباره ناپدری های سنگدل شنیده بودم، با خودم می گفتم بهتر است، تا پایان تحصیلات دخترم و حتی ازدواج او صبر کنم.
من هنوز زیبا بودم، هنوز اندام خود را با ورزش حفظ کرده بودم، هرجا میرفتم، نگاه ها بدنبال من بود. زیر گوشم زمزمه هایی می شنیدم، ولی به هیچ کدام اعتنایی نداشتم.
بهمن را دخترخاله ام فرستاده بود، به پدرم گفته بود، بهمن تحصیلکرده و ثروتمند و میانسال عاقل و با تجربه است. پدرم درهمان برخورد اول تحت تاثیر حرفها وحرکات بهمن، رضایت داد و گفت سودابه جان، این مرد بدرد زندگی تو می خورد، همه مشخصه های یک مرد ایده ال را برای زنی چون تودارد، ضمن اینکه وقتی درباره دخترت حرف زدم، گفت همین دختر برای ما کافی است، حتی نیازی به بچه دار شدن هم نداریم!
من از پدرم وقت خواستم،تا بیشتر با بهمن آشنا شوم، این آشنایی به دو ماه کشید، من یک چیزی را در این میان غلط و اشتباه می دیدم،ولی رفتار وکردار بهمن، ظاهرا پسندیده و عاقلانه بود. عاقبت همه راهها را بروی من بست و با توافق کلی خانواده،مرا تشویق به ازدواج کرد، عجیب اینکه دخترم نیز موافق بود، چون در این مدت ، اتاقش پر از هدایای گوناگون شده بود.
بهمن در یک شرکت کار می کرد، یک آپارتمان شیک داشت، اهل رفت وآمد و شب زنده داری هم بود. بهمین جهت از همان هفته های اول وصلت مان، با بیش از 30 زوج، به مناسبت های مختلف، دوستی ورفت وآمد داشتیم، با بعضی ها به سفر میرفتیم، در این میان شوخی ها و جوک های بهمن، بخصوص با خانمها، مرا اذیت می کرد، ولی خودش می گفت باید از لحظات زندگی لذت برد، باید خوش بود، باید خندید و رقصید و نوشید!
خانم های جمع ما، همیشه در محافل و مجالس دور و بر بهمن را می گرفتند، چون هم آنها را ستایش می کرد و هم برایشان جوک های رکیک می گفت وصدای قهقهه شان را به آسمان می برد. البته یکی دو بار بعضی شوهرها، عکس العمل هایی نشان دادند،که با وساطت دوستان قضیه حل شد، ولی بهمن دست بردار نبود. شیوه برخوردش با من چنان بود که می ترسیدم با او درگیر شوم و جلوی جمع آبروی مرا ببرد و جملات همیشگی خود: عقب افتاده، از پشت کوه آمده، دهاتی و غیره را جلوی چشم همه برایم قطار کند.
این را هم بگویم که بهمن از جهت دست و دلبازی، روابط زناشویی، احترام به پدر ومادرم، کم وکسری نمی گذاشت، از همه اینها مهم تر، هرآنچه فرزانه دخترم آرزو داشت برایش تهیه می کرد، من باخودم می گفتم مگر چه چیز دیگری باید طلب کنم؟!
البته من دلم بچه می خواست، ولی او بکلی مخالف بود، عقیده داشت، همین فرزانه برای همه زندگی ما کافی است، از اینها گذشته، شاید ما قصد سفر داشته باشیم، یک بچه دست و پاگیر است و در ضمن ممکن است حاملگی به اندام شکیل تو صدمه بزند!
دخترم 17 ساله بود، که متوجه شدم، بهمن اصرار دارد، در هر مجلسی، با او برقصد و توجه همه را جلب کند. من زیاد خوشحال نبودم، ولی وقتی می دیدم صدای خنده دخترم همه جا می پیچد، صدایم در نمی آمد، بعد هم با خود می گفتم احساس بهمن نسبت به  فرزانه، احساس پدرو دختر است، بهتر اینکه من این رابطه را دچار تردید و شک نکنم.
بارها بهمن با اصرار فرزانه را با خود به سینما برد. همزمان برایش کلی لباس خرید، بطوری که من کم کم در مورد سینما، رستوران، خرید فراموش شدم، یکبار به شوخی اعتراض کردم، بهمن گفت یعنی تو به دخترت هم حسادت می کنی؟ خندیدم و گفتم نه، ولی ترا بخدا مرا هم فراموش نکن، من هم دلم لباس تازه، رستوران وسینما می خواهد. به شوخی مرا هل می داد و می گفت تو دیگر داری دوران بازنشستگی را می گذرانی، من فریاد میزدم پس تو چی؟ می گفت مردها حداقل ده سال دیرتر از زنها بازنشسته می شوند.
فرزانه زیبا و شکیل شده بود، با وجود لباس های پوشیده، چشم همه را خیره کرده بود،  بیش از 30 خواستگار قد و نیمقد داشت، ولی هنوز می خواست درس بخواند. از سویی بهمن نیز مخالف بود، می گفت تا سن 25 سالگی باید صبر کند.
یادم هست در کوران تابستان بود، همگی به شمال رفته بودیم، ویلای برادرم با همه امکانات در اختیار ما بود. من بعد از ظهر روز دوم، برای دیدار دوستی به منطقه ای دورتر رفتم، قرارمان با بهمن و فرزانه کنار ساحل بود، من بعد از 4 ساعت برگشتم، خبری از هیچکدام نبود، نگران شدم، به ویلا رفتم، فرزانه درون اتاق گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت هیچ، می خواهم خودم را بکشم، گفتم چرا؟ در را بروی من بست ولی هق هق اش را می شنیدم. سخت نگران و مضطرب شده بودم، پشت دراتاق التماس می کردم که بگوید چه شده؟ عاقبت در میان بغض گفت بهمن بمن تجاوز کرد. من در یک لحظه همه وجودم یخ بست، روی زمین زانو زدم، قدرت حرکت نداشتم، در یک لحظه بحال گریه فریاد میزدم، به در و دیوار مشت می کوبیدم.  فرزانه به سرعت از اتاق بیرون آمد، به سوی ساحل دوید، من بدنبال او راه افتادم، ولی پایم به جلوی در گرفته و با صورت روی زمین افتادم. تا لحظاتی هیچ نمی فهمیدم، با دستهایم خون را روی صورتم حس می کردم، با هر زحمتی بود بلند شدم، بسوی ساحل دویدم، ولی هیچ خبری از فرزانه نبود، با فریاد اطرافیان را به کمک خواستم، دو سه مرد محلی جلو آمدند و من گفتم دخترم عصبانی به سوی دریا آمد، او را پیدا نمی کنم.
بیش از 20 نفر از هر سویی به آب زدند، به اطراف سر کشیدند، تا نشانه ای از فرزانه پیدا کنند، ساعت 3 نیمه شب امواج دریا، فرزانه را پس داد، لحظه ای که دنیا برایم سیاه و تاریک شد. آن شب ضجه های من، در میان امواج دریا گم می شد، فقط اشکهایم را اطرافیانم می دیدند، هر کدام سعی داشتند، به نوعی مرا آرام کنند، ولی چگونه؟ من در یک شب سیاه، همه زندگیم بر باد رفت، همه امیدهایم به خاک نشست.
نه فقط آن شب و فردایش، بلکه همه روزها و شبهای بعد، بدنبال بهمن گشتم، یکی از دوستانش گفت او را دیده که سرگشته به دل امواج رفته است، ولی من باورم نمی شد، که این انسان سنگدل، که لباس جوانمردان را پوشیده بود، حتی جرات خودکشی داشته باشد.
من شکایت کردم، با غم بزرگ زندگیم ساختم، به هر دری زدم، تا 7 سال پیش، دوستی بمن خبر داد، سایه مردی را شبیه بهمن در نیویورک دیده است. من همه مدارک شکایت خود را برداشته و راه افتادم، ماهها و سالها سرگردان بودم، تا عاقبت خودم را به نیویورک رساندم، به همه مراکز و محلات ایرانی نشین سر زدم. روزها و شبها پشت دیوار ساختمان ها و آپارتمان ها کشیک دادم، تا سایه ای، نشانه ای از بهمن پیدا کنم. عکس های او را به خیلی ها نشان دادم، تا 9 ماه پیش او را پیدا کردم، با یک زن امریکایی ازدواج کرده بود که دختر نوجوانی داشت.
با همه ناتوانی مالی، وکیل گرفتم، شکایت کردم ولی ناگهان بهمن غیبش زد. همه وجودم پر از خشم بود. وکیلم می گفت شاید از طریق مکزیک فرار کرده است.من بعد از 20 روز، همسرش را پیدا کردم، آپارتمان جدیدی اجاره کرده بودند، ابتدا حاضر نبود مرا بپذیرد، ولی وقتی اشکهای مرا دید، مرا بدرون آپارتمان خود برد. من همه عکس ها، مدارک قانونی شکایت خود، حتی تصاویر دو نفره بهمن ، فرزانه را درحال رقص به او نشان دادم، صورتش خیس اشک شده بود، مرا بغل کرد، سعی داشت مرا تسکین بدهد. گفت من همین فردا او را تحویل پلیس میدهم، گرگی را که لباس میش به تن دارد.
فردا ساعت 4 بعد از ظهر، پلیس بهمن را با دستبند آورد، من روبرویش ایستادم و پرسیدم چگونه دلت آمد؟ روی برگرداند و با سیلی محکم من تکان خورد، پلیس جلوی مرا نگرفت، اجازه داد دومی را هم بزنم.
بهمن با توجه به مدارک و اسناد، به حبس ابد محکوم شد، همسر تازه اش بخشی از هزینه های وکیل مرا هم پرداخت، من اینک راهی ایران هستم، احساس می کنم سبک شده ام، انگار فرزانه را می بینم که میان فرشته ها سبکبال پرواز می کند و آن لبخند شیرین همیشگی بر لبانش نقش بسته است. دخترکی که با هزاران آرزو، ناکام رفت.

1321-2