1321-1

دکتر سوسن از کالیفرنیا:
جبران سالهای گذشته

تا 5 سالگی ام را زیاد به یاد ندارم، آن سال را هم بدلیل حادثه ای بخاطر دارم، آن حادثه تولد دو خواهر دوقلویم بود. با تولد آنها، زندگی من بمرور دچار تغییر شد، چون تا آنجا که یادم بود، پدر و مادرم بسیار بمن توجه داشتند، همیشه در آغوش آنها به خواب می رفتم، همه نوع اسباب بازی داشتم و اطرافیان نیز بمن توجه خاصی نشان می دادند.
در سال سوم دبستان، احساس کردم یک موجود زیادی درخانه پدر ومادرم هستم، چون گاه یادشان می رفت، که من صبحانه و ناهار و شام نخورده ام. گاه فراموش می کردند کوله پشتی مدرسه ام را حاضر کنند. من از همان سال ها عادت کردم، همه کارهایم را خود انجام بدهم. در مدرسه بهترین شاگرد بودم، چون تقریبا همه وقت من به درس می گذشت، درواقع وقتی غرق درس ها و کتاب ها می شدم، همه چیز یادم می رفت، اینکه دیگر از آن همه عشق پدر و مادر خبری نیست. و اسباب بازیهایم کهنه و شکسته گوشه ای افتاده بودند، چون دو سه سالی بود، هیچکس برای من اسباب بازی و هدیه ای نیاورده بود.
از حق نگذریم، مادر بزرگم، زن بسیار مهربان و دلسوزی بود، او به بهانه های مختلف، مرا به خانه خود می برد و در تمام لحظاتی که من در آنجا بودم، براستی خوش وپرانرژی بودم، گاه هدیه کوچکی هم می گرفتم، که در لابلای وسایلم پنهان می کردم، تا دست هیچکس به آن نرسد.
وقتی 12 ساله بودم، دوقلوها به مدرسه رفتند، توجه و علاقه ای که پدر و مادر به آنها نشان می دادند، حتی در خواب هم به سراغ من نیامده بود. حسادت می کردم، ولی صدایم در نمی آمد، بهرحال خواهرانم را دوست داشتم، درحد توانم در خانه به آنها می رسیدم، مادرم مرتب دستور می داد،وسایل راحتی شان را فراهم کنم، در مدرسه مراقب شان باشم، شبها در درس ها کمک شان کنم، حداقل این رابطه سبب شده بود، گاه بمن هم توجهی بشود.
دو سه بار که از مادر بزرگ پرسیدم :چرا پدر ومادرم مرا فراموش کرده اند؟ نوازشم کرد و گفت دردسر دوقلوها، آنها را بدجوری گیر انداخته، یکی دو بار هم دهان باز کرد، حرفی بزند، ولی بلافاصله درزش گرفت و سکوت کرد.
تبعیض آشکار در خانه آزارم می داد، ولی کاری از دستم بر نمی آمد، من حتی جوابگوی درس نخواندن و بروایتی بی استعدادی دوقلوها هم بودم. باور کنید همه تلاشم را بکار می بردم، تا آنها به حد یک شاگرد معمولی کلاس شان برسند، ولی آنقدر دردانه و سربهوا بودند، که به تنها چیزی که توجه نداشتند درس و مدرسه بود.
من باگذر از سال های بی مهری و بی تفاوتی، سرانجام دبیرستان را تمام کردم و با تلاش بسیار وارد دانشگاه شدم، درحالیکه پدر ومادرم خوشحال نبودند وحتی مادرم می گفت چرا اینقدر اصرار داشتی به دانشگاه بروی؟ بهتر نبود بدنبال کاری میرفتی وازدواج می کردی؟
من رشته روانشناسی را دنبال کردم تا تخصصم را در روانشناسی کودک بگیرم، درحالیکه خواهران دو قلویم در گذر از کلاس های دبیرستان نیز درمانده بودند.
یک شب که همه دور هم شام می خوردیم، ناگهان یکی از خواهرها گفت اصلا بتو نمی آید روزی دکتر بشوی! با حیرت گفتم چرا؟ گفت آخه تو ریشه واصالتی نداری، تو بچه سرراهی بودی! من همه بدنم یخ کرد، از روی صندلی بلند شدم، به صورت مادرم نگاه کردم.گفتم  آیا براستی چنین است؟ مادر برسر خواهرم فریاد زد: چرا این ماجرا را بازگو کردی؟ خواهرم گفت بالاخره باید بداند. درحالیکه بغض گلویم را گرفته بود، فریاد زدم چرا واقعیت را بمن نمی گوئید؟ مادرگفت این مسئله حقیقت دارد، ما قبل از ترک ایران، چون بچه دار نمی شدیم،تو را فقط با یک گردن بند با نام سوسن رهایت کرده و رفته بودند، و ما تو را به فرزندی قبول کردیم. بعد هم به امریکا آمدیم. گفتم چرا هیچگاه بمن این راز را نگفتید؟ گفت چون نمی خواستیم ناراحت بشوی، چون تو دیگر دختر ما بودی. گفتم ولی بعد از تولد دوقلوها، من  هیچگاه این احساس را نکردم، خودم را یک موجود زیادی در این خانه می دیدم و حالا می فهمم چرا؟
احساس کردم دیگر طاقت ماندن در آن خانه را ندارم، گرچه پدر سعی می کرد بمن محبت نشان بدهد، حتی از رفتار گذشته خود عذرخواهی کند، ولی اصولا دلم نمی خواست در آن خانه بمانم، خیلی زود کاری پیدا کردم و به خانه مادر بزرگ نقل مکان کردم.
وقتی تحصیلاتم تمام شد، وقتی در یک مرکز بزرگ دولتی بکار مشغول شدم، به فکر افتادم، بدنبال ریشه هایم بروم، تا بقول خواهرم بدانم آیا من ریشه و اصالتی دارم یا نه؟ از طریق اینترنت و فیس بوک، این جستجوها را ادامه دادم، دو سه بار در مجله جوانان هم پیامی فرستادم، که یک تلفن از ژاپن و یک پیام اینترنتی از استرالیا خیلی کمکم کرد. چون من ردپای خانواده ای را پیدا کردم که دختری بنام سوسن را در کوچکی گم کرده بودند. من همه عکس های کودکیم را برایشان فرستادم، ولی بعد از 3 ماه مشخص شد، که من آن دختر نیستم.
من دست نکشیدم،تا یک شب بروی فیس بوک پیامی گرفتم، یک خانم 62 ساله پیام داده بود، تو دختر گمشده من هستی، ولی من خجالت می کشم با تو روبرو بشوم، همین که تو مرا ببخشی، من راحت خواهم مرد! من به او جواب دادم، برای این بخشش نیاز به یک دیدار است، هر جا که لازم باشد، من خواهم آمد، جواب داد در اصل من تو را رها نکردم، این خانواده پدرت بودند که تو و مرا نمی خواستند و سرانجام هم تورا به بهانه ای از من گرفتند و در گوشه خیابانی رها کردند، من یک معلم ساده بودم، که بدنبال تو، همه جا را گشتم. از هر رهگذری سراغ تو را گرفتم، در چهره هر کودکی، تو را دیدم، بسیاری را بی اختیار به آغوش کشیدم،در مدرسه ، نه تنها معلم، بلکه مادر بچه ها شدم، تا شاید روزی کسی خبری ازتو بیاورد. تنها تصویر تورا در کنار قلبم جای دادم، همیشه و همه شب با تو حرف زدم، از خدایم خواستم فقط یکبار تو را ببینم، از تو تقاضای بخشش کنم، گرچه من گناهی نداشتم. الان هم که برایت پیام می فرستم، از طریق یک دختر مهربانی است که در یک خانه سالمندان، از ما پرستاری می کند و این ارتباط را برقرار ساخته است.
گفتم آیا اطمینان داری، من همان دختر گمشده تو هستم؟ گفت زیر گردن تو، یک خال قهوه ای است، همان لحظه من نگاه کردم راست می گفت، بغض گلویم را گرفت و آرزو کردم، مادر دل شکسته ام آنجا بود تا او را به آغوش می کشیدم و برای همه آن سال های گمشده درگوش اش نجوا می کردم.
دو هفته بدلیل اشکالات کامپیوتری در ایران، همدیگر را گم کردیم، ولی سرانجام آن دختر را پیدا کردم، از طریق او در جریان همه زندگی مادر واقعی ام قرارگرفتم، اینکه مادرم در شرایط بد مالی، جسمی وروحی، در آن خانه زندگی می کند و هیچ عیادت کننده و فامیلی هم ندارد.
از طریق همان دختر، بدون اطلاع مادر، مدارک اش را دریافت کردم. از طریق یک وکیل اقدام کردم. از سویی برای آن دختر حواله هایی فرستادم که گذرنامه اش را بدون اینکه خودش بداند تهیه کند.
8 ماه بعد من درحالی به سوی ایران پرواز کردم، همه مدارک لازم را با خود داشتم، مدارکی که بدون هیچ تاملی، مادرم را از ایران خارج می کرد. پیشاپیش آپارتمانی روبه یک پارک اجاره کردم، خانه را پر کردم از تصاویر کودکی خود و تصاویری که از مادرم دریافت کرده بودم و ایمیل ها و نامه هایش.
یکروز صبح بدنبال برنامه ریزی با آن دختر مهربان، با یک بغل گل وارد آن مرکز سالمندان شدم. باورم نمی شد، مادرم درجمع معلولین و بیماران واز کار افتاده ها، در یک ساختمان کهنه و قدیمی، نیمه تاریک زندگی کند.
جلوی اتاقش ایستادم، اندام نحیف و شکسته اش جان گرفت ، بپا خاست و جلو آمد و بغض کرده گفت سوسن؟ او را به آغوش گرفتم، خودش را رها کرده بود، اندام استخوانی اش را بخود فشردم و گفتم همه آن سال های گمشده و تاریک به پایان رسید. من اینجا هستم،  من که خود از تونل های سخت و سوزنده ای گذشته ام تا به تو رسیده ام. من اینجا هستم، تا جبران همه آن سالهای گمشده را بکنم.

1321-2