1321-1

احمد از نیویورک:
من امروز دست به یک
 اقدام عجیب می زنم

…بعد از دو سال جنگ و جدل با خودم، امروز تصمیم نهایی را گرفتم، با خود گفتم پای همه دردسرهایش می ایستم، حداقل از کابوس های شبانه رها می شوم، حداقل با دیدن یک نوجوان پر از آرزو و امید، سرم را به در و دیوار نمی کوبم.
…روزی که با ناهید آشنا شدم، با خودم گفتم با زیباترین زن جهان آشنا شده ام، ناهید سمبلی از یک زن زیبا و خوش اندام بود که همه حرکاتش دلنشین و حرف زدن و خندیدن اش نیز دلپذیر بود.
وقتی تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، هیچگاه به خصوصیات درونی او توجه  نکردم، اینکه براستی او درونی زیبا و کامل چون ظاهرش دارد؟ اما دو هفته بعد از ازدواج فهمیدم، که ناهید بسیار متظاهر و جاه طلب و عاشق برانگیختن توجه مردان است. باور کنید اگر روز اول این ها را می دانستم، حتی به او نزدیک هم نمی شدم.
من و ناهید به هر مهمانی و جشنی می رفتیم، من با اعصاب درهم ریخته برمی گشتم، چون ناهید کاری می کرد، که حداقل دو سه مرد چه جوان و چه میانسال و حتی بزرگسال، به سویش بیایند، به او پیشنهاداتی بدهند و حتی تقاضای رفت و آمد ودوستی و رابطه بکنند و ناهید با همان ادا و اصول های خاص خود، آنها را بدنبال بکشد.
بارها با او درگیر شدم. برسرش فریاد زدم، از او خواستم دست بکشد، ولی او گفت من از اینکه مردان عاشق را بدنبال خود بکشم، لذت می برم! من از همان نوجوانی با این شیوه زندگی عادت کردم، ولی هیچگاه تن به رابطه به کسی نمی دهم، هیچگاه هم به تو خیانت نمی کنم. من توضیح می دادم، اینگونه رفتار و کردار، مرا عمیقا آزار می دهد، جلوی زنها و مردها، سرافکنده می شوم، گاه حتی خجالت می کشم، خودم را شوهر تو معرفی کنم، بیشتراوقات پشت درخت ها و در میان جمعیت گم می شوم، تا شاهد این کردار ناهنجار نباشم. آن روز که ناهید در بیمارستان دوقلوهایمان را بدنیا آورد، من با خودم گفتم دیگر با وجود چنین بچه هایی، ناهید دست از آن حرکات بر می دارد، ولی متاسفانه باز هم شروع کرد و بارها مرا با مردهای غریبه درگیر کرده و دو سه بار کارمان به پلیس هم کشید.
یک شب که به عروسی بزرگی رفته بودیم و کمتر کسی را می شناختیم، ناهید با لباس سکسی و حرکات خاص خودش، تقریبا توجه خیلی از مردهای حاضر در عروسی را جلب کرده بود، یکی دو بار مردها از او تقاضای رقص کردند، که خودش را به آغوش من رساند و با من رقصید، ولی دست بردار نبود. آقای میانسالی که از آغاز مجلس، چشم از ناهید بر نمی داشت، در یک فرصت کوتاه، در پشت درخت ها او را غافلگیر کرده و با زور او را بوسید. من از دور تماشا می کردم، ناهید به صورتش سیلی محکمی زد و بعد هم به سراغ همسرش رفته و او را از این برخورد با خبر کرد و در یک چشم بهم زدن، بخشی از مجلس عروسی بهم ریخت. من که مشروب سنگینی خورده بودم، به سراغ ناهید رفتم، بدون اختیار به صورتش سیلی زدم، او هم بدون معطلی، ظرف میوه را بر سر من کوبید و من با لباس خیس و صورت زخمی، کاملا مست، مجلس را ترک گفتم. دیگر طاقت ماندن نداشتم و خودم را بدرون اتومبیل انداخته و با سرعت از آن محل دور شدم.
حدود نیم ساعتی بود، به سرعت می راندم، که زمان گذر از یک خیابان فرعی، ناگهان با یک موتورسوار روبرو شدم و با همه سرعت به او کوبیدم. در یک لحظه، نوجوانی را دیدم، که در هوا معلق شد و بعد با همه سنگینی بروی زمین سقوط کرد. من بلافاصله اتومبیل را نگه داشتم و با وحشت به سراغ اش رفتم، دیگر نفس نمی کشید، دستپاچه شدم، سوار بر اتومبیل خود شده وهمچنان به جلو راندم، بکلی از آن منطقه دور شدم، دیگر به خانه نرفتم. دو ساعت بعد در اتاق یک هتل، در شهری دیگر، روی تخت افتاده و تقریبا بیهوش شدم.
با صدای در بیدار شدم، آمده بودند اتاق را تمیز کنند، سرم به شدت درد می کرد، بیاد شب گذشته افتادم، با خودم گفتم خواب دیده ام، وگرنه من هیچگاه آنچنان با سرعت و در مستی رانندگی نکرده بودم. یکباره چهره خونین آن نوجوان جلوی چشمانم شکل گرفت، فریاد زدم، گریستم و بعد دوباره برخود مسلط شده و گفتم اشتباه می کنی، من با هیچکس تصادف نکردم.
غروب به سوی خانه راندم، تصمیم خود را گرفته بودم. می خواستم از ناهید جدا بشوم، وارد خانه شدم، از ناهید و بچه ها خبری نبود، بروی یخچال یک یادداشت کوچک بود، ناهید نوشته بود: من رفتم منزل مادرم، من دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم، من به آخر خط رسیده ام! نامه خوشحالم کرد، من همین را می خواستم، اینکه بعد از سالها از شر زنی راحت شوم، که باحرکات وادا واصول هایش، مرا 7 سال زجر داد.
همان شب من خبر آن تصادف را از طریق تلویزیون های امریکایی دیدم، نوجوان دانشجویی، در بازگشت از خانه پدر ومادرش، در مسیر خوابگاه دانشگاه دچار حادثه شده بود، پلیس بدنبال عامل این تصادف می گشت. هیچ شاهدی نبود، پلیس پیش بینی کرده بود، که اتومبیل حادثه آفرین، یک اتومبیل بزرگ و پرقدرت بوده است.
من آن شب نخوابیدم و بعد همین بی خوابی ها مرا دنبال کرد، از ناهید جدا شدم، خانه را به او بخشیدم، با تقسیم اندوخته و مایملک مان، من خودم را بکلی از زندگی ناهید بیرون کشیدم و فقط به دیدار آخر هفته بچه ها دلخوش داشتم. ناهید خیلی زود پشیمان شد، ولی من بدلیل آن حادثه، حاضر نبودم ناهید را ببخشم. به خاطر حادثه ای که آرامش مرا بکلی از بین برده بود، ماهها و ماهها خواب راحتی نداشتم، چند بار تا جلوی درایستگاه پلیس رفتم، ولی جرات نکردم بدرون بروم، حتی چنین جسارتی هم در وجودم نبود. همه دوستان وهمکاران و فامیل فهمیده بودند، که من آدم سرگشته ای شده ام، ولی خیال می کردند طلاق چنین بلایی سر من آورده است، فکر می کردند من عاشق ناهید بوده ام، این ضربه مرا به انزوا کشیده است. در خیابان ها، وقتی موتورسواری را می دیدم تنم می لرزید. وقتی چهره آن نوجوان جلوی چشمانم ظاهر می شد، بی اختیار اشک می ریختم و خودم را لعنت می کردم و به یاد دوقلوهای خودم می افتادم و آنها را در آن شرایط تجسم می کردم.
دو سال تمام در برزخ بودم، شب و روز خود را نمی شناختم، دیگر با هیچکس رفت و آمد و دوستی نداشتم، زندگیم کار سخت روزانه و پناه به آپارتمان نیمه تاریک کوچکم بود، که تا صبح در آن کابوس های هولناک غرق می شدم.
دو هفته قبل بخش مهمی از اندوخته های خود را  و هر چه داشتم، رسما بنام دوقلوها کردم و مدارک آنرا به برادرم سپردم. دیروز و پریروز را با بچه ها گذراندم همه جا با هم رفتیم، هرچه خواستند برایشان خریدم، صدها بار آنها را بغل کردم و بوسیدم، طفلک ها هاج وواج مانده بودند، نمی دانستند چه کنند؟ برای پرداخت خسارت به خانواده آن نوجوان، همه چیز را آماده کرده ام و نمی خواهم دیگر دینی داشته باشم.
امروز این نامه را برای شما نوشتم، تا ایمیل کنم، بعد روانه ایستگاه پلیس میشوم، تا همه چیز را اعتراف کنم، پای همه چیزش بایستم، دیگر خسته شدم، دیگر از کابوس های شبانه به تنگ آمده ام، شاید امشب درون سلول زندان، بعد از دو سال راحت بخوابم شاید باور نکنید، احساس می کنم سبک شده ام، یک بار سنگین را از روی شانه هایم برداشته ام.

1321-2